میگویند حسنی مبارک، رییسجمهور مصر، دیده بود که میلیونها نفر در میدان تحریر جمع شده اند و میگویند «مبارک، خدا حافظ!». گفته بود این همه آدم میخواهند کجا بروند که خداحافظی میکنند؟
میدانید مثال را برای روشن شدن مسئله میآورند. اما اگر مسئله خودبهخود روشن باشد، آوردن مثال بیفایده است. چیزی که من میخواهم بگویم خیلی روشن است و بنابراین به مثال نیاز ندارد. معذرت میخواهم. اما چیزی که میخواهم بگویم از این قرار است:
ما یک رییسجمهور داریم که در طول عمر بابرکت خود هنوز «مملکت» ندیده. نه، شوخی نمیکنم. این آدم از خانه به مکتب رفته و در طول راه آن قدر در تفکر غرق بوده که وقتی که به مکتب رسیده اصلا نفهمیده از کدام راه به آنجا رفته. بعد طیاره سوار شده رفته به بیروت. در آنجا هم از اتاق لیلیه به دانشگاه رفته و از دانشگاه به کتابخانه رفته و از کتابخانه به اتاق لیلیه برگشته. پسانتر، در موتر نشسته و رفته به میدان هوایی بیروت و از آنجا عازم امریکا شده. در امریکا باز همان ماجرای لبنان تکرار شده. اتاق-دانشگاه-کتابخانه-اتاق. بعدتر، که در بانک جهانی کار کرده مسیرش این طور بوده: از اتاق خواب به گاراژ، به چوکی موتر، به دفتر، به دست شویی، به دفتر، به پارکینگ، به چوکی موتر، به خانه.
به این ترتیب، رییسجمهور ما وقتی که وارد افغانستان شد تا نامزد ریاست جمهوری شود، هنوز چیزی به نام «مملکت» ندیده بود. اولین تجربهی او از چیزی به نام کشور زمانی بود که جنرال دوستم او را برای کمپاین انتخاباتی به تخار و کندز برد. بعد که به کابل برگشت و رییسجمهور شد و شروع کرد به قسم خوردنهای هیستریک، باز رفت درون ارگ و ارتباطاش با چیزی به نام «مملکت» قطع شد.
در ارگ، بعضی از برادران متعهد فکر کردند که دیوارهای ارگ کافی نیستند و ممکن است رییسجمهور گاهی از پشت این دیوارها مملکت را ببیند. این است که بر گرد یک دیوار ضخیم انسانی (بنام مشاور در فلان و فلان امور) ساختند تا امکان سَرَک کشیدن او به بیرون را صفر کنند. حالا کار به جایی رسیده که مردم فکر میکنند رییسجمهور فوت کرده و ایشان هرچه عکس تاریخدار میگیرد و در جلسات مربوط به همین روزها شرکت میکند، باز مردم میگویند «خدا رحمتاش کند، خیلی نا به هنگام از دنیا رفت.»
بعضی از آگاهان بر این عقیده اند که رییسجمهوری که سند زنده بودن خود را نشان بدهد و مردم حرفاش را قبول نکنند، برای قبولاندن برنامههای خود راه سختتری در پیش دارد.