در جست‌وجوی آداب چپاول

دلم از دنیا یخ شده.
دستانم سست شده، به قدری که دیشب مگسی 20 دقیقه روی صورت‌ام مانور رفت اما توان پس زدنش نبود. مگس بیچاره! آخر سر دید که گردن من نرم‌تر از آن است که او شمشیرش را از غلاف بکشد، شرم شد و رفت. خدا از شر آدم‌ها نگاهش کند، مگسِ خوبی بود. حداقل بعد از بیست دقیقه مرا درک کرد و دست از مزاحمت برداشت.
پاهایم می‌لرزد. لرزش توان ایستادن را از من گرفته. خیال قدم زدن را هرگز ندارم چون می‌ترسم. دفعه‌ی قبل که چنین لرزی دامن پاهایم را گرفت، از روی لجاجت شوق ایستادن و قدم زدن کردم، تا بلند شدم محکم خوردم به زمین. از بس محکم خوردم، داکتران توصیه کردند که آخرین قسمت ستون فقراتش را تبدیل کنید.
موهایم ترکم می‌کنند. انگار موهایم فهمیده که سرنوشت آخری‌شان، رفتن در دل خاک و پوسیدن است و درست مثل آدم‌های که زندگی را پای روایت‌های ایمانی نه چندان معقول و موثق گذاشته‏اند، دست از زندگی می‌شویند. همه یک‌جا ترکم نمی‌کنند، هر روز گروهی از تارها. فکر می‌کنند این‌گونه بهتر است، شاید قلبم چند بار بیشتر بتپد.
گوش‌هایم شارت شده. چیزی را که دیگران می‌گویند، درست نمی‌شنوم. چهارشنبه گذشته محمود عزیز تماس گرفت و گفت که بیا برای قربانیان قندوز کمک کنیم! گفتم باشد. اما دیروز سخت گلایه کرد که چرا به محفل گرامی‌داشت و خوش‌آمدید الحاج پدرش نرفته‌ام. گفتم من خبر نداشتم، گفت: خودم برایت زنگ زدم، دعوتت کردم. می‌بینید دعوت به محفل با شکوه بازگشت حجاج کجا و داعیه‌ی کمک به قندوز کجا؟!
جگرم سوخت، خلاص شد. هم‌صنفی سابقم نتوانست مقابل ایمان آلوده به تیر طالبان تاب بیاورد. طالب شد. از سابق هم بوی طالب می‌داد. نه من، نه هیچ یکی دیگر از رفقا و هم‌صنفی‌هایش جدی گرفتیم. از همان روزهای اول آشنایی، عاشق جگرم بود. چند بار گفت بیا از روی رفاقت اجازه بده جگرت را کباب کنم، من قبول نکردم. اما دیروز بعد از فتح ولسوالی‌ ما، آمد و با هزار طمانینه کباب‌اش کرد. کاش از همان روزهای اول جدی می‌گرفتم‌اش!
کف پایم مثل قوغ داغ می‌شود و خسارت‌اش را لگن خاصره‌ام می‌کشد، از بس بی‌تاب شده خودم را چپ و راست به زمین می‌زنم. شاید حق با سعدی باشد که گفته بنی آدم اعضای یک‌دیگر اند. تا حال که چنین بوده، همیشه تاوان و خسارت داغ و درد یکی را، دیگری بر دوش کشیده. فکر می‌کنید ترور شمال استراتژی ملا اختر منصور است؟ در اشتباهید! یکی که در ناف قانون خانه دارد که دل‌اش درد دارد.
شکمم استرس دارد. انگار سوغاتی دره سوات را بر آن بسته باشد. مردد است، کاری از دست‌اش پوره نیست که من به آن دل ببندم. شاید فرماندهان نهادهای امنیتی هم استرس دارند که کاری درست حسابی در توان شان نیست.
کمرم خم شده. نمی‌دانم انعطاف است یا هنر؟ برای من که شبیه معماست و چه‌قدر شبیه شخصیت آن رییس گماشته شده که در اداره انعطاف ایمانی دارد و در مسجد انعطاف وظیفوی. انعطاف ایمانی به عمل برداشتن پول از خزانه و انعطاف وظیفوی، نبرداشتن کفش مومنین از دهلیز مسجد را گویند. چیه، ها؟ فکر کردید چون رییس است، خجالت‌آور است که کفش مردم را بردارد؟ قسم می‌خورم شما کفش نو و قیمتی بخرید، بپوشید وبه مسجد بروید، کافیه دو روز پشت هم بپوشید! روز اول که چشم جناب افتاد، کاری به کفش شما نخواهد داشت، روز دوم پسرش را نیز به مسجد خواهد آورد، تا هم مطلب حاصل شود و هم مسئله کسر شان پیش نیاید.
سرم در مجموع گیج است. گاهی که خوب فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که بد نیست یک تست دی ان ای از قوانین افغانستان گرفته شود، شاید نسبتی میان سر من و قوانین کشف شود. شاید قوانین ما گیج است که بدست هر ناخلفی به بازی گرفته می‌شود.

دل که از دنیا یخ شد، یعنی فاجعه‌ی به تمام معنا. با این حساب من روزی دولت‌مرد خواهم شد. شکی نیست. فعلاً در جست‌وجوی آداب چپاولم، باید یاد گیرم تا وقتی به منصب دولتی رسیدم، همکارانم برایم دوسیه نسازند! داستان دل یخ شده برای این نوشتم که حتیا کمیته اضطرار تصمیم گرفته به قربانیان جنگ کمک کند. تا به حال که چند جلسه را موفقانه پشت سر گذاشته، پس می‌توانیم امیدوار باشیم. فقط یک مشکل وجود دارد و آن این‌که کمک‌های این کمیته‌ی ملی، تمایل خاصی به جنوب کشور دارد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *