امریکا در افغانستان 2001 – 2014
نویسنده: کارلوتا گال
برگردان: جواد زاولستانی
بخش هفتم
-1-
تسلیم شدن طالبان
ژورنالیستان پس فرستاده شدند و بحثها بین رهبران تا سحر ادامه یافتند. مخاطرات بالا بود. یکی از رقیبان دوستم ادعا کرد که ملا فاضل برای سالم بیرون شدن خود و فرماندهان نزدیکش، نیم ملیون دالر به دوستم پیشنهاد کرده است. ملا فاضل در مقابل تسلیم شدن آنان، برای سربازانش عفو و در مقابل تسلیم کردن سلاح و وسایل نقلیهیشان، گذر سالم از شمال به جنوب افغانستان میخواست. او آن قدر واقعگرا بود که پیشنهاد همکاری به امریکاییها داد. براساس گفتههای یکی از میانجیها، او موافقت کرد که اگر آزاد گذاشته شود که به جنوب برگردد، در گرفتاری اسامه بنلادن کمک خواهد کرد. ملا فاضل گفته بود که دو تن از همکاران بنلادن را خوب میشناسد و میتواند به واسطهی آنان، او را ردیابی کند. او سوگند خورد که «خرگوش» را به خاطر ویران کردن افغانستان، دستگیر خواهد کرد. او همچنان پیشنهاد کرد که دربارهی تسلیم شدن صلحآمیز آخرین ولایتهای شمالی، گفتوگو کنند.[1] بیاعتمادی زیاد بود. هیچکس اعتنایی به پیشنهادهای او نکرد.
با دمیدن سپیدهی سحر، ملا فاضل از راه دشت به قندوز بازگشت و چنان کرد که وعده داده بود. او درسخنرانیای برای پیروانش گفت که سلاحهایشان را تسلیم کنند و به خانههایشان برگردند؛ چون جنگ تمام است. یک گروه جنگجویان عرب از پذیرفتن دستور ملا فاضل خودداری کردند و به مشاجره برخاستند. بعضی از جنگجویان خارجی، مسلمانانی از آسیای میانه، روسیه و چین از آزار و اذیت یا دستگیر شدن در کشورشان فرار کرده بودند و نمیخواستند که با خطر دستگیری و بعد اخراج به کشور اصلیشان مواجه شوند. پاکستانیها میترسیدند که توسط نظامیان دوستم و ائتلاف شمال مجازات شوند. عربها از کشورهای عربستان سعودی، قطر، یمن و عراق، از نگاه ایدیولوژیکی، متعهدترین جهادیها بودند و میخواستند که تا دم مرگ بجنگند. گذشته از همهچیز، آنان نمیخواستند به دست امریکاییها سپرده شوند. مشاجره بالا گرفت و چون تهدید آنان بر ملا فاضل جدی شد، محافظان ملا فاضل سلاح آنان را گرفتند و تعدادی از عربها را با گلوله کشتند.[2]
بحث و مشاجره پایان یافت. در روزهای آینده، ملا فاضل به قولش عمل کرد و هزارها جنگجوی طالبان و خارجی را به جبههی متحد سپرد. شیوهی عملی تسلیم شدن، مراحل لوجیستیکی خلع سلاح و انتقال یک نیروی هزاران نفری جنگجویان، خیلی دشوار و خطرناک بود.
دو روز بعد از جلسهی تسلیم شدن ملا فاضل، یک همکارم و من با موتر به بیرون شهر مزار شریف میرفتیم که با جمع بزرگی از لنگیسیاهان برخوردیم. صدها جنگجوی مسلح در صحرا- در دروازهی شهر- نشسته بودند. آنها جنگجویان خارجی بودند؛ عربها، پاکستانیها و جنگجویان آسیای میانهای که مانند طالبان لباس پوشیده بودند؛ لنگیهایشان سیاه و به چشمانشان سرمه کشیده بودند. همچنان که چشمان آنان ما را تعقیب میکردند، ما یک دور زدیم و برگشتیم. نیروهای ائتلاف شمال به ما گفتند که آنان بدون هشدار، از آغاز سحر، پیاده به راه افتاده بودند. آنان گفتند که شب را راه آمدهاند تا خود را به میانجی ارشد، بزرگ قبیلهای پشتون، امیر جان ناصری، برسانند و تسلیم شوند. به آنان گفته شده بود که سلاحشان را تسلیم دهند و پس از آن میتوانند به سفرشان به سوی قندهار ادامه دهند. بنابراین، آنان در صحرا در صف نشسته و انتظار میکشیدند. رسیدن این جنگجویان، جبههی متحد را شگفتزده کرد و برای جبههی متحد و متحدان امریکاییشان این شک را ایجاد کرد که آنان به منظور تصرف دوبارهی شهر مزار شریف آمدهاند.
فقط یک روز پیش، جبههی متحد به اطلاعاتی دست یافته بود که ملا عمر اعلان کرده که نیروهایش بهزودی یکی از شهرهای افغانستان را به دست خواهند گرفت. یکی از قدرتمندترین فرماندهان طالبان، ملا دادالله، از کاروان ملا فاضل جدا شده بود و در خانهی امیر جان در شمالغرب شهر اقامت گزیده بود. جبههی متحد گوش به زنگ یک حمله بود.
این جنگجویان در صحرا آرام نشسته بودند و نیروهای دوستم دنبال این تدبیر بودند که با آنان چهکار کنند. سربازان بیشتری از راه رسیدند و آنان را محاصره کردند.
نیمههای پسازچاشت بود که دوستم پیدا شد و محافظان او به خلع سلاح جنگجویان خارجی شروع کردند، آنان را در موترهای بارکش میانداختند و به طرف قلعهی جنگی انتقال میدادند. قلعهی جنگی تنها مکان امن در آن نزدیکیها بود که میشد آن تعداد افراد را در آن نگه داشت. در این زمان بود که خارجیها پی بردند که با آنان به حیث اسیر برخورد میشود؛ چنانکه افراد دوستم این جنگجویان خارجی را تلاشی کردند، مبالغ زیاد پول، کارت اعتباری و تیلفون را پیدا و توقیف کردند. جنگجویان سلاحهایشان را تسلیم کردند و بر لاریها سوار شدند؛ اما آنانی که از داخل موتر به جمعیت در حال افزایش جنگجویان شمال نگاه میکردند، چهرههایشان عبوس و گرفته دیده میشدند.
من به یکی از این لاریها نزدیک شدم و با یک طالب پاکستانی صحبت کردم. او غمگینانه نگاهش را پایین به جمعیت انداخت و به زبان انگلیسی گفت: «ما نیامده بودیم که تسلیم شویم.» او گفت، به ما گفته شده بود که به خانه فرستاده خواهیم شد. نزدیک پایان روز بود که آخرین افراد به لاریها انداخته و انتقال داده میشدند. همهی آنان از تمام روز، روزه گرفتن خسته شده بودند.
وقتی که آنان به قلعه رسیدند، یکی از اسیران به افسر پولیسی که از این جریان نظارت میکرد، با نارنجک حملهی انتحاری کرده، او و دو تن دیگر را کشت. سپس یک گروه از عربها، در ساختمانی دورتر از ساختمان اصلی، خود را منفجر کردند. هوا هر لحظه تاریک میشد و پولیسها عجله داشتند که کارشان را زود پایان بخشند. بنابراین، اسیران را در یک زیرزمینی سیمانی انداختند و درها را قفل کردند. صبح روز بعد، آنان شروع به تلاشی کامل اسیران کردند؛ یک یک آنان را از زیر زمینی بیرون میآوردند، لنگیهای درازشان را از سرشان برمیداشتند و با آن دستشان را به پشت میبستند. چنانکه پولیسها اسیران را در صحن چمن داخل قلعه بر زانویشان صف میکردند و یک کارمند استخبارات فیلمبرداری میکرد. چندین هزار جنگجوی طالبان- پاکستانیها، عربها، شمال افریقاییها و جنگجویان آسیای میانهای که کلاه نخی بر سر داشتند- در صف قرار داده شده بودند. یک مأمور امریکایی به نام جانی مایکل اسپن و همکار قدبلندش، دیو (Dave)، بالای سبزه خم شده بودند و از یک اسیر مصاحبه میگرفتند. در حالی که چندین اسیر در راهپله اغتشاش و بر نگهبانان حمله کرده بودند، فیلمبردار از نفرهای جنرال دوستم که دم درِ ورودی از اسیران پرسش میکردند،فیلم میگرفت. در چندثانیه، جنگجویان شورشگر، سلاح نگهبانان را گرفته و چندین نگهبان، بهشمول مایکل اسپن، را کشتند. همکار او دیو با حمله کنندگان مقابله کرده و یک مرد را که خود را بالای او انداخت، به تیر بست. او با نگهبانان دوستم به پشت خوابیدند و بر صحن حویلی آتش گشودند.
نبرد گسترش یافت. اسیران به طرف اتاق دم دروازه و ساختمانهای اصلی هجوم بردند. نمایندگان صلیب سرخ با مقامهای دوستم در اتاقهای ساختمان اصلی جلسه داشتند. دیو (Dave) بر بام ساختمان بالا شد، تیلفون ستلایت یک روزنامهنگار جرمنی را گرفت و کمک خواست. در همان هنگامههای اول، نزدیک بود افراد دوستم کنترول قلعه را از دست بدهند؛ چون آنان به انبار اسلحه دست یافته بودند و مواضع تیراندازی را در بالای بام و دیوارها گرفته بودند. بیشتر از 30 اسیر در همانجا که بالای چمن زانو زده بودند، کشته شدند. چندین روز بعد، ما آنان را دیدیم که در فضای باز افتاده و هنوز هم دستهایشان به پشت بسته بودند.
ادامه دارد…