میگوید روزی مردی عزم کرد که به چوکی دولت برسد. به یک اداره دولتی رفت، سوال کرد که رییس این اداره کیست؟ یک آدم که در حال خلال بینی اش بوده، جواب میدهد که من رییسم. امرتان را بفرمایید! این مرد از او خواهش میکند که کاری برای او در این اداره بدهد تا او روی چوکی دولت بنشیند. رییس صاحب بسیار خونسرد بوده و در حالیکه یک دفعه این سوراخ بینی اش را میخلالیده و یک دفعه آن سوراخ بینی اش را، از مرد سوال میکند که چه کاری بلدی؟ چقدر درس خواندی؟ چرا میخواهی روی چوکی دولت بنشینی؟ مرد در جواب رییس میگوید که زیاد درس نخوانده ام. فقط خواندن و نوشتن را بلدم. کار زیاد بلدم، مثلاً من بلد ام که بینی ام را چهگونه خلال کنم. از شما به نباشم، حتی بهتر از شما خلال میکنم. منتها با این تفاوت که جلوی روی کسی خلال نمیکنم. به این خاطر میخواهم روی چوکی دولت بنشینم که به دیگران هم یاد بدهم تا بینی مبارک شان را جلوی چشم دیگران، خلال نکنند.
رییس آن اداره را خشم اندک اندک در خود فرو برد تا اینکه، دست از بینی میکشد و به یخن این مرد مشغول میشود. هم تراوشات سوراخهای بینی را به یخن این مرد میچسباند و هم خیلی مخزن خشم خویش را بر سر مرد خالی میکند. بعد از کمی تحقیر و دشنام، این مرد را از دفترش بیرون میکند و سر مستخدمش هم داد میزند که چای امروز را کمی تیرهتر دم کن. مردی که به هوای چوکی رفته بود، از اداره رانده شد. راهی خانهاش شد چون میفهمید که برای امروز، او را به هیچ عنوان اجازه نخواهند داد که پیش رییس برود. فردایش دوباره آمد در همین اداره، تا پیش رییس هم رفت، رییس به محض دیدن این مزاحم دیروزش، فوراً دستور داد که این مرد را بیرون کنید و به هیچ وجه اجازه ندهید دوباره وارد این اداره شود.
مرد را بیرون کردند و یکی دو لگد برادرانه هم به کمی پایینتر از کمرش هم زدند و گفتند مثل آدم از اینجا دور شو و دیگر هم مزاحم نشو! مرد نه رییس بود که خشمگین شود و نه ارادهاش برای رسیدن به چوکی دولت، سست شد. او مسیرش را به یک ادارهی دیگر دولتی کج کرد و آنجا هم بعد از چند ساعت انتظار، به دفتر رییس رسید. بعد از اظهار احترام و محبت، از رییس آن اداره خواست که به وی در ادارهاش کاری بدهد، کاری که از روی چوکی انجام میشود. از سواد و هنر این مرد سوال شد. رییس وقتی دید که با آدم بیسواد و نسبتاً بیهنری روبرو شده، یک کمی عصبانی شد اما نه به قدری که دامن زن و فرزند این زن را بگیرد. مرد از این بابت خوشحال بود و از رییس صاحب متشکر! داستانش دیروزی اش را برای این رییس قصه کرد. از او مصرانه خواست که مدتی برای او کار بدهد. رییس اما انگیزهی اصلی درخواست او را جویا شد. مرد که دید این رییس شاید به زبان آدمی بفهمد، زبان باز کرد و چنین شروع کرد: “جاییکه ما زندگی میکنیم، یک آدم حکومتی هم زندگی میکند. همیشه لباسهای تمیز و نو میپوشد. موترش هم قشنگ است. مهمانهای زیادی به خانهی او میآیند و میروند. در کوچه هم هرکسی ختم قرآن یا مهمانی داشته باشد، او را دعوت میکند و در صدر مجلس برایش جا میدهد. این آدم حکومتی، تازه که به حکومت رفته بود، وقتی به خانهی دیگران میآمد، کفشهایش را از پا درمیآورد. حالا با کفشهایش وارد خانهی آدمهای مثل ما میشود. هر وقتی هم که به مهمانی یاختم قرآن میآید، جلوی چشم بقیه بینی اش را خلال میکند. محصولات بینی اش را هم با تشک ما شریک میکند. من که 7 سال از او بزرگترم، مرا بچیم خطاب میکند. من از این کارهای او خوشم نمیآید. میخواهم حکومتی شوم و از نزدیک مشاهده کنم که نان حکومت چه دارد که این قدر بعضیها را بیتربیت و متکبر میسازد. در انتخابات پارلمانی هم به فلانی رای دادیم و او وکیل پارلمان شد، او بدتر از این حکومتی کوچهی ما شده. امیدوارم شما به خود نخورید. اگر به من کار بدهید، از یکطرف متوجه خواهم شد که چرا بعضی از این حکومتیها این قدر بیتربیت میشوند و از طرف دیگر، قول میدهم اگر رییس شدم و مقامم در سطح و سویهی آن حکومتی کوچهی ما رسید، نظم و ادب مجالس را رعایت کنم. متکبر نشوم. به خانه و نمک مردم احترام قایل شوم. نه تنها در اداره که در هیچ جایی، جلو مردم به نظافت بینی نپردازم. میخواهم کارمند حکومت شوم و به بعضی از این حکومتیهای که ادب را فراموش کرده اند، فرهنگ احترام را بیاموزانم. میخواهم ثابت کنم که اصالت انسانی ما، بیشتر از هر رنگ و مقامی، ارزش پاس داشتن را دارد. بعضی از این مقامها برای اینکه از مقام و رنگی که در طول این چند سال بدست آوردهاند حراست کنند؛ تن به هر کاری میدهند. تنها دلیلی که میخواهم در حکومت کار کنم، این است که آن حکومتی کوچهی خود را آدم کنم. حداقل همین یک نفر را”.
رییس گفت که ببخشید فعلاً پروسهی استخدام در ادارات به صورت کل متوقف است.