چادر غم
آواز کفتارهای سیاه بر پیکر نیمه زخمی مان امروز خبر ترس ریختن آبروی بانوی پامیرمان را از بلندای همین پامیر قد کشیده تا آسمان هفتم و هندوکش سر بلند سر شکسته به گوشها، رعد میزند. نجوای بانوی زیبای این افلاک کشیده که هزاران بلبل برای زیبایی بانو ندا میکرد و هزاران گلهای زیبای طبیعت بر دامن همین آسمان خراشها به باد ملایم آمو و هیرمند به پیشگام بانو در هر ضربآهنگ قدمهایش میرقصید، امروز به خاک خفت. همه مو جودات عالم امروز غمگینتر از همه در سوگ مهتاب این سرزمین نشسته و بر مزارش گریه، ساز کرده است. گرگان بانو را درید و برد آنگونه بر دلش آتش ستم گداخت که دیگر به هیچوجه با گامهای خراماش قدمگذار این سرزمین نمیشود. حتی بانو دیگر برای ساختن یک غزل شاعر هم بر نمیگردد. بانو درین ملک ابر تیرهی سیاه را دید و رفت و در کوتل زندگی برای هم ملکان خویش با زبان بیدردی از میان لبان خسته و از عمق دل پر از درد آهی کشید و فریاد زد: «چب کنید، به کس نگویید که آبرویم میرود.»
بانو رفت و همه عالم در سوگش در زیر چادر غم نوحه میخواند.