سمیر پرهام
آنچه همهی ما از ماجرای مرگ فرخنده دیدهایم، دو ویدیو است. یکی مشاجرهی فرخنده با چند نفر که در آن فرخنده میگوید، قرآن را نسوزانده است. مشاجرهای که فقط چند لحظه طول میکشد. دومی ویدیوی شکنجه و مرگ او که حدود نیم ساعت طول میکشد. شاید هم کمتر. درازای ویدیوی دومی را توان مقاومت فرخنده تعین کرد. یعنی اگر او یک ساعت دیگر زنده میماند، شکی نبود که باران سنگ و چوب و لگد، بر سر و سینهی او ادامه مییافت.
بلی، فقط حدود نیم ساعت طول کشید تا خلقی خشمگین، در روز روشن، پیش چشم پولیس و در یک قدمی ارگ ریاست جمهوری، دختری را زدند، زیر موتر کردند و سپس آتش زدند.
نیاز به حدیث مفصل نیست تا حال و روزمان را روایت کنیم. همین دو ویدیو، ما را به عنوان یک جامعه، تمامقد به تصویر میکشد و ملای ما را، پولیس، آدمکشان و تماشاگران، دولت و ملت ما را، همه را بیکم و کاست، نشان میدهد و توانایی ما را در خلق فاجعه، بدون هیچ مبالغهای تصویر میکند.
ما همینیم. خواه خجالت بکشیم، انکار کنیم، توجیه کنیم، بترسیم یا هم اعتراف کنیم. هیچکدام اینها اما واقعیت ما را تغییر نمیدهند. واقعیت ما همین است. ما در خلق فاجعه بیجورهایم.
ما قدرت شنیدن، گوشدادن، استدلالکردن و پذیرش استدلال را نداریم. گفتوگو در این جامعه اتفاق نمیافتد؛ آنچه همه در انجام آن مهارت داریم، تبدیل گفتوگو به مشاجره و تبدیل مشاجره به جنگ و ادامهی جنگ تا پایان است.
خوشمان بیاید یا نیاید، واقعیت اما این است که ما با شعارهایی چون یا تخت یا تابوت، سر میدهیم سنگر نمیدهیم، وطن یا کفن، گر ندانی غیرت افغانیام… بزرگ شدهایم، زندگی کردهایم و با آنها خو گرفتهایم.
لینا علم بر سر قبر فرخنده با اشاره به تمام مردان اطرافش گفت: از همهی این مردان میترسم. فکر میکنم همهی آنها در روزی و لحظهای که فرخنده تکه تکه میشد، آنجا بودند. او راست میگوید، بودیم، نبودیم؟ «ما» به عنوان یک «جامعه» آنجا بودیم. آن فاجعه را ما خلق کردیم. ما افغانها.
هرچند میدانم لینا علم چه میگوید و از چه میگوید و قبول دارم گفتههایش را؛ اما هرگز دوست ندارم و درست هم نیست که ماجرای مرگ فرخنده را جنسیتی کنیم. بدون شک، اگر مردی هم در معرض چنان تهمت ناروایی که فرخنده را خاکستر کرد، قرار میگرفت، سرنوشت مشابهی داشت. چنانچه در گزارشی که از یکی از تلویزیونها پخش شد، زنی نیز با افتخار میگفت: من هم چند لگد زدم. ما اینیم.
حتا اگر بخشی از ما از این «بودن» و اینگونه بودن بیزار باشیم، باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد؛ مگر اینکه به معنای واقعی کلمه به آن «نه» بگوییم و در پی تغییر آن باشیم. آیا چنین عزمی وجود دارد؟ هنوز نمیدانم. چرا که مرگ فرخنده، تمامی باورها و امیدهایی را که به تغییر داشتم، محو کرد. باورهای غیرواقعی و خوشبینانه با فرخنده لگدمال شدند، سوختند، خاکستر شدند و و خاکسترشان هم دفن شد.
چه خوشباور بودیم ما. سرخوش بودیم که دولت داریم، نهادهای امنیتی داریم، قوانین نافذه داریم، جامعهی مدنی داریم، رسانههای آزاد داریم. حالا هم انکار نمیکنم، داریم همه را؛ اما دیگر به یک چیز مطمئن نیستم و آن اینکه آیا واقعا عزمی برای تغییر داریم؟ فعلا که گرمیم و احساساتی، هرگاه که به کرختی معمولمان بازگردیم، مشخص خواهد شد که عزم داریم حالمان را متحول کنیم یا نه؟ حداقل در حال حاضر، تأکید میکنم، در حال حاضر، شک دارم.
هنوز مطمئن نیستم که باز هم زنان افغانستان تاوان جهالت عمیق و تاریخیمان را به دوش نکشند.