گزارشِ تلخ از حادثه‌ي تلخ!

اميد بامياني

تُرك تازي، در شفاخانة اتاتورك!

درباره شفاخانه‌ها و كم كاري‌ها، هرج و مرج، بي انضباطي‌ها و نا بساماني‌هاي آنها، سخن‌هاي فراوان شنيده بودم ولي از آنجا كه تا چندي پيش به لطف بيكران الهي گذرم بدان‌جاها نيفتاده بود، نمي‌توانستم عمق فاجعه را درك كنم.

مردم مي‌گفتند: به مريض‌ها رسيدگي نمي‌شود.

مردم مي‌گفتند: داكتران غالبا فاقد تخصص و تجربه هستند.

 مردم مي‌گفتند: نسخه‌هاي دوا، نه بر اساس نياز مريض، بلكه برمبناي ضرورت‌هاي دواخانه‌هاي طرف توجه، نوشته مي‌شود.

مردم مي‌گفتند: اگر مي‌خواهيد مريض و پول، هردو از دست نروند، به پاكستان يا ايران ببريد، تا حد اقل احتمال پنجاه فيصد براي بهبودي مريض، گمانه زني شود.

من آن‌چه را چندی قبل خودم تجربه کردم با شما شریک می‌سازم تا باشد که تجربه من عبرت و آگاهی برای دیگران شود.

  شخصي كه من در اين نوشته نام مستعار آن را « الف» مي‌گذارم، همسرش در وضع حمل قرار مي‌گيرد. براي احتياط به شفاخانه «كيور» مي‌رود كه هم خوش نام بوده و هم نزديك محل بود و باش‌شان. معاينات انجام مي‌شود و دستور داده مي‌شود كه بعد از پانزده روز مراجعه كنيد تا آن زمان فرصت طبيعي داريد و …

روزي بعد يا در همان روز گذرشان به شهرك برچي مي‌افتد و كسی از آشنايان، كلينيك يا مطب داكتر زهرا زرغونه، را تعريف مي‌كند كه در امور ولادي و نسايي دم مسيحا دارد! از باب احتياط به آن كلينيك مراجعه مي‌كنند. وقتي معاينات انجام مي‌شود، براي‌شان گفته مي‌شود كه شما ده روز ديرتر مراجعه كرده‌ايد و بايد ده روز پيش مي‌آمديد. يعني اين‌كه ده روز از وقت گذشته است. حالا ما بايد از طريق دادن گولي‌هاي مخصوص، درد تصنعي ايجاد و فرزند را متولد كنيم. اين برنامه اجراء مي‌شود و كودك در حالي‌كه آرام و ساكت است، به دنيا مي‌آيد. بيش از يك ساعت مي‌گذرد، اما فريادي كه آن را استهلال مي‌ناميم از كودك بلند نمي‌شود. پس از چند عمليات، شبيه آكروباتيك، از طرف پرستاران، كودك به آواز خواني مي‌رسد و خانواده دو نفري با چرخش مبارك به سه نفر، راهي خانه مي‌شوند.

 از اين به بعد است كه بنده خودم حضور دارم. دو ساعت يا بيشتر، طفل در ميان افراد حاضر، دست به‌دست مي‌گردد و هر يكي او را مخاطب قرار داده و سوال پيچ مي‌كنند. طفل با نگاه‌هاي ساكت و معصومانه خود، و گاهي با گريه‌هاي نازك خود پاسخ مي‌دهد.

 همسايه‌اي است كه در يكي از دواخانه‌ها كارمي‌كند و دستي بر آتش طبابت دارد. از او خواسته مي‌شود كه بيايد و وضع كودك را از نزديك بررسي كند كه به صحت قرين است يا خير! وسيله كنترول فشار خون، كنترول آكسيجن و تخليه افرازات دهن و دماغ به همراه مي‌آورد. او می‌گوید كه كودك از نظر تنفس يك مقدار مشكل دارد و بهتر بود كه در حين تولد فلان آمپول تزريق مي‌شد. او مي‌گويد حالا هم دير نشده است، به كدام شفاخانه اطفال ببريد تا تنفسش را تقويت كنند و در اين لحظات آغازين زندگي آكسيجن كافي در اختيار داشته باشد.

بعد از این تصمیم گرفته می‌شود که چهار نفر این کودک را تا یکی از شفاخانه‌های اطفال همراهی کنند و من یکی از این چهار نفر بودم که با طفل به شفاخانه رفتم. موتري خواستيم و مقصد شفاخانه علي آباد در كارته سخي تعين مي‌شود. الته نه خود شفاخانه علي آباد بلكه دو شفاخانه ديگر كه بنام خارجي‌ها مزين است. يكي شفاخانه فرانسوي‌ها و در كنارش شفاخانه ترك‌ها به‌نام شفاخانه آتا تورك.

 از اين‌كه به طرف دو شفاخانه خارجي مي‌رويم، ظاهرا احساس رضايت و آرامش داريم، به جز من كه از اين حركت نا به‌هنگام در دل شب احساس خوب ندارم. يعني چرا اين‌قدر زود اين كودك را با كساني مواجه كنيم كه مي‌دانيم جز سوزن و دواهاي تلخ ديگر چيزي ندارند!؟

 به مقصد كه مي‌رسيم، اول به سراغ شفاخانه فرانسوي‌ها مي‌رويم كه خارجي‌تر است. ساعت دو بجه شب است، نيم ساعت در سالن مي‌مانيم تا آقاي داكتر پيدا شد؛ كسي كه ظاهرا پياده و خادم آن ساعت بود اين آمدن سريع و به موقع داكتر را از افتخارات شفاخانه شمرد و از باب منت بر ما گفت كه: اين‌جا شفاخانه دولتي نيست كه مريض چند ساعت بماند و داكتر بر سرش نيايد!

 البته بايد بگوييم كه  داكتر بود و الاّ ما كه نمي‌شناختيم. لباس سفيدش اعلام مي‌كرد كه آقای داكتر است. او پس از يك نگاه بسيار كوتاه و اجمالي گفت كه اين‌جا جا نداريم، شما به شفاخانه اتاترك و يا استقلال برويد.

 گفتيم آخر اين وقت شب به كجا برويم؟ ما از خانه به اين‌جا آمديم كه مخصوص اطفال است و  كسي برای ما گفته است كه به شفاخانه اطفال ببريد، اين‌جا را نيز آدرس داده.

 گفت: وقتي جا نباشد چه كار كنيم. ضمناً اين‌جا شفاخانه شخصي است و شايد شما پول آن را پرداخت نتوانيد.

 گفتيم: مشكلي نيست شما مريض را بپذيريد.

 گفت: حالا كه بستر خالي نداريم، شما در همين شفاخانه اتاتورك ببريد كه هم نزديك است و هم دولتي و خرچ زياد ندارد. اگر فردا و ساعات ديگر جا خالي شد از ما خبر بگيريد.

  از ما اصرار و از آنها انكار؛ ما كه در همان اطاق، چند تا بستر خالي مي‌ديديم و شايد براي شرائط اضطراري بود كه ما نمي‌فهميديم. اصرار ما فايده نداشت و لذا طفل را روي دست گرفتيم و با راهنماي يكي از خادم‌ها به سمت شفاخانه اتاترك راه افتاديم. خوش بختانه اين شفاخانه آن‌قدر نزديك بود كه گمان كرديم يكي از بخش‌هاي همان شفاخانه فرانسوي است.

 طفل را با يك خانم ( مادر كلان) به داخل شفاخانه راه دادند و ديگران را مانع شدند. ما دو نفر در بيرون مي‌مانيم و كودك همراه مادركلان در داخل شفاخانه است.

 بعد از چند ساعت كه آفتاب هموار شده است، مادر كلان بيرون مي‌آيد و براي ما حكايت مي‌كند كه طفل را سيروم وصل كرده است.

نزديك ساعت‌هاي ظهر خدمه‌ی كاغذي مي‌آورد كه اين نسخه را تهيه كنيد. پيچ كاري است؛ پنيسيلين و چيزي ديگري. با خود مي‌گويم آه خدايا! آن بدن ضعيف و اين سوزن‌ها!

اين روز و شب سپري مي‌شود. گاهي يك نفر و گاهي دو نفر در بيرون شفاخانه به حیث پای‌واز مي‌مانيم. اما در حقيقت دنبال راهي هستيم كه كودك را با همان وضع اولش بيرون كنيم؛ زيرا اخباري كه از داخل مي‌آمد، خيلي خوب نبود. يكي دو نوبت ديگر نزد شفاخانه فرانسوي‌ها رفتيم كه آيا بستري خالي شده است يانه؟ آنها نيز وعده مي‌دادند كه يك ‌ساعت بعد خبر بگيريد و مبلغ پانزده هزار افغاني بايد براي تشكيل پرونده همراه داشته باشيد.

موضوع را با خانمي كه همراه كودك بود در ميان گذاشتيم كه ببيند امكان خارج شدن دارد يا خير؟ و اگر دارد به چه شكل؟ خانم همراه بعد از ساعتي آمد و گفت كه: اين‌ها مي‌گويند: چنان‌چه در اين‌جا امكانات ما پاسخ ندهد، ما خود مان، مريض را به شفاخانه فرانسوي‌ها انتقال مي‌دهيم و اين تعامل ميان هردو شفاخانه برقرار است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *