شاید این روزها به آدمهای بسیاری برخورده باشید که راهیِ سفر اند و به قصد خداحافظی یا با شما تماس میگیرند و یا هم دستتان را به نشانهی رفتن، گرم میفشارند. از دیربازان، مهاجرت امری ناگسستنی از امور روزانهی مردم افغانستان شده است؛ گویی هیچ نقطهای از زمین باقی نمانده است که یک «افغانی» در آن حضور نداشته باشد. کتلهای که با مهاجرت خو گرفته است، حالا نیز آوارهترین مردم دنیایند. دنیایی که هرجایش به غیر از افغانستان، خورشیدِ تابندهتری دارد و روی جادههایش فرشهایی از اسکناس دیده میشود؛ فقط کافیست بروی و روی آن غلت بخوری. خوشبختی امریست که پیوندش را با مردم ما قطع کرده است و گویی سرِ ناسازگاری با ما دارد. مردم ما هم که به سر زوری مشهور اند و پیگیرِ اینکه خوشبختی کجاست، تا به آنجا بروند.
اما آیا حقیقتِ پنهانِ آن سوی آبها همین است؟ نه، آن سوی آبها دنیای دیگریست که برای من و امثال من جایی برای زندگی ندارد. منظورم از امثال من کسانیاند که اگر از افغانستان رخت سفر ببندند چیزهای زیادی برای از دست دادن دارند؛ چیزهایی که صرفاً پول نیست و شاید بیشترشان ارزش باشد. مهاجرت، دنیای خستهکنندهی خودش را دارد. این اطمینان را هم دارم که بسیاری از دوستان ما در خارج از کشور، خستهاند و اگر مجالی بیابند، برمیگردند. خودم، در مهاجرت به دنیا آمدم و سالیان زیادی را بدون اینکه وطن را ببینم در آن زندگی کردم.
بعد از به قدرت رسیدن حامد کرزی به افغانستان آمدم، خواستم دیگر به هجرت پایان دهم و همین کار را هم کردم و ماندم. روزهای ابتداییِ حضورم در کابل، شهری که بیشتر به «شهر ارواح» میماند سخت گذشت، و باور بکنید که سخت گذشت، اما امید به آیندهی روشنِ این سرزمین وادارم میکرد تا در این شهر و این کشور بمانم. در آن زمان، جوانکی که تازه به جوانیِ خود میبالد و دست چپ و راستش را شناخته، مجبور بود ساعتها زیر آفتاب یا برف در «پل باغ عمومی» کیله/ موز بفروشد و بعد هم به درس و مشقاش برسد. زمانی که به کابل آمده بودم، تنها ساختمان بازسازی شده، مارکتِ دو طبقه در کوته سنگی بود. شهر تاریک بود و ویرانه. اما در این سالها میبینم که این آبادیها روز به روز بیشتر میشود. یکی اگر خراب شد، صد تای دیگر آباد میشود! البته موضوعِ آبادی در شهر ما بیشتر به مردم و شعور و سلیقهیشان برمیگردد. در این زمینه شاید دولت افغانستان کمترین کار را کرده باشد. بیشتر خود مردم بودند که با کارهای طاقتفرسا و شبانهروزیشان به مراد دل رسیدند و ساختمانهای آنچنانی آباد کردند. شاید یکی از دلایل ماندن من هم همین مورد باشد؛ که بمانم و ساختمانی آباد کنم!
در آن زمان، قیودات شبگردی وضع کرده بودند و بعد از اوایل شب، حقِ گشت و گذار را نداشتی. شبها برای ساعتی که جنراتورها روشن میشد مجبور بودی برنامههای مزحرفِ تلویزیون ملی که تنها تلویزیون فعال بود، را ببینی. اما زمان گذشت و حالا شبها تا دیروقت در این جادهها پرسه میزنی و وقتی کنترل تلویزیون به دستت هست، تا دلت بخواهد میتوانی شبکه عوض کنی؛ از شبکهی ورزشی گرفته تا خبری.
این درست است که اوضاع امنیتی خوب نیست. کار به آن صورت وجود ندارد. خاکباد و گِل و لای در تابستان و زمستان مردم را میآزارد. تعصب هنوز به صورت جدی وجود دارد. امکانات زندگی در این شهر بسیار کمتر از رفاهیست که در غرب و کشورهای دیگر است. جادهها هنوز درست نشدهاند و هزار و یک عیب و ایراد دیگر؛ اما، اگر همینطور دانه دانه برویم و این سرزمین خالی از سکنه شود، همهی این مسایل حل خواهد شد؟ عزیزی که به خارج میروی تا آیندهی خود را تأمین کنی! آن سوی مرز چیزی جز خفت و خاری انتظار تو را نمیکَشد. تویی که اینجا برای خودت کسی بودی و از دید بسیاری از مردم محترم شمرده میشدی و دستی به کار و قلم داشتی! آن سوی آب خبری از این چیزها نیست! تو از اروپا فقط چند تصویر از برج ساعتِ کاخِ وستمینستر و برج ایفل را دیدی. این درست که آن سوی آب همه چیز پاک است و لازم نیست هر روز به کفشهایت رنگ/ واکس بزنی. و این هم درست که در آن سوی آب حق گفتار و نوشتنِ نقادانه را داری. اما واقعاً با رفتنت به این چیزها خواهی رسید؟ یکبار شوق رفتن را از سرتان بیرون کنید و به این بیاندیشید که کجای این هستی از شماست و شما باید به کجا خدمت کنید تا آباد شود. بمانید و کار کنید تا همینجا را اروپا بسازیم.
من که دوست دارم در افغانستان بمانم و شاهد روزهای خوبش هم باشم. روزهایی که شاید برای کسانی که رفتند، رؤیا باشد. من، با لبخند در افغانستان خواهم ماند. بگذار آلودگیِ هوای کابل ریههای مرا خراب کند! بگذار در انتحاری کشته شوم! بگذار مرا گروگان بگیرند! بگذار بیکار بمانم! اما، شاید به روزهای خوبِ این سرزمین هم برسم و روزی دوباره بنویسم: «با لبخند ماندم و امروز را دیدم!»