این نوشته در ارتباط به بحث «قیمت آدم» است که روز قبل سخیدادهاتف در نوشتهای به آن پرداخته بود. من قول نقد آن را داده بودم که متاسفانه نتوانستم زودتر از این بنویسماش. با این شتاب که فیسبوک دارد دو روز تاخیر خیلی گپ است. راستش قیمت زندگی در استرالیا خودش به حدی از توان من بالا زده که آمدن و بحث کردن در مورد قیمت خودم آخرین کاری است که در این روزها ممکن است از من سربزند. به هر حال. برای من بحث هاتف مشکلات زیاد دارد. به حدی که بارها با خودم گفتهام با یک لایک قال قضیه را بکنم و بروم پی کارم. اما نمیشود. من لج کردهام.
بحث قیمت جان انسانها را قبل از هاتف، کیوان حسینی مطرح کرده بود. حسینی مطلبی در مورد «ارزش جان انسانها» در ژورنالیسم و خبرنگاری نوشته بود. گپ اصلی او این بود که اهمیت جان انسانها در روایتهای خبری برابر نیست. او به جای اهمیت از واژه «ارزش» استفاده کرده بود که به نظر من مراد از آن همان «اهمیت» است. از این رو، و با درنظر گرفتن این ملاحظه در معنای کلمه «ارزش»، من با نوشته حسینی موافقم. اول بگذارید این را توضیح بدهم.
برداشت من از نوشته حسینی این است که وقتی میگوییم رویداد پاریس ارزش خبری بیشتر از رویداد آتشسوزی یک ساختمان تجارتی در بنگلادیش دارد، و از آن نتجه میگیریم که ارزش جان آدمهای دخیل در رویداد پاریس هم منطقاً بیشتر از آنانی است که در رویداد آتشسوزی در بنگلادیش تلف شدهاند، در حقیقت اشاره میکنیم به اهمیت لایههای پیچیدهای از پدیدههای اجتماعی که سرهم رویداد پاریس را بااهمیتتر کرده است. منظور این نیست که فارغ از این پدیدههای اجتماعی، انسانهای پاریس ذاتاً و فینفسه از جنس برتر و اصلتر و خالصتر اند و ارزش شان هم مطلقاً و در همه حال بیشتر از دیگران است. این که میشود راسیسم.
به این ترتیب میتوانیم ادعا کنیم که مثلاً ارزش خبر مرگ مایکل جکسون هزار بار بیشتر از ارزش خبر مرگ قربان علی در سنگماشه جاغوری است. در خبرنگاری، تفاوت در ارزش جان این دو انسان، تکنیکی است، نه ارزشی-اخلاقی به آن معنای ذاتیاش. چیزهای مثل شهرت و فراوانی و تقارن و این چیزها است که در خبرنگاری، برای یک رخداد اهمیت خبری (ارزش خبری) خلق میکند. لذا ارزش خبری نهفته در رویداد مرگ مایکل جکسون برخاسته از مجموعهای از پدیدههای سرهم آمده است، که از مایکل جکسون بهعنوان یک انسان منفرد جدا اند. منظور پدیدههای اجتماعی و بیثبات و سیال اند که به جای خاصی بند نیستند، چه رسد به اینکه آنها را پارهای از تن و پوست و وجود مایکل جکسون بدانیم. این امکان وجود داشت که مایکل جکسون و مرگاش برای ما اهمیتی نداشته باشد. یعنی به فرض اگر او در سالهای ۸۰ و ۹۰ میلادی هدف برنامههای سلیبریتیسازِ تولید کنندگانهالیوود که هم و غم اصلی شان «صنعت فرهنگ» و درآمدهای مالی از این صنعت بود قرار نمیگیرفت، این سلسلهای از کیفیتهای اجتماعی روی نام و هویت او نمینشست، و پیش نمیآمد که او ستاره پاپ و به این طریق عزیز دل میلیونها انسان گردد.
خاستگاه اینگونه ارزش (اهمیت خبری)، دلبستگی و ترجیحها و سلیقههای فرهنگی ما است؛ نه اصولی که سردبیران رسانهها میسازند. به عبارت ساده: دلبستگی که مردم به موسیقی پاپ دارند، به رقص و آهنگ و مُد و گفتمانهای اجتماعی دارند (خاطر نشان کنم که مایکل جکسون بخشی از شهرتاش را مدیون موضوعات انسان دوستانه و اخلاقی در اشعار ترانههایش است. به همین خاطر در آن زمان که بحث مبارزات حقوق مدنی سیاه پوستان هنوز داغ بود، مایکل با ترانههای مثل «بد» و «آنها به فکر ما نیستند» طرفداران بسیار پیدا کرد). به این ترتیب میتوان گفت که این چیزهای سیال و متغییر و پیرامونی، مایکل جکسون را و خبر مرگاش را مهم و ارزشمند کرد.
اما، سخیدادهاتف این بحث را پیشتر برد و فارغ از این سطوحِ تحلیلی پدیدهها و فارغ از این بُعد تکنیکی مسئله، ادعا کرد که خود انسان ارزش قابل اندازهگیری دارد. او انسان را در هیئت یک شئی درآورد (که اندیشه و اخلاق تاثیری بر واقعیت موجوداش ندارد) و آن شئی را در «بازار» و در ترازوی عرضه و تقاضا انداخت و برایش «قیمت» «تعیین» کرد. آقایهاتف برای روشن شدن حرف خود از چاکلیت مثال میآورد (گویا این چاکلیت مثال مناسبی برای انسان است و تمام ابعاد وجود انسان را در برمیگرد)، و از تئوری اقتصاد بازار آزاد برای شرح حال چاکلیت استفاده کرد؛ سپس انسان و چاکلیت را در تلاطم عرضه و تقاضا عین هم تصور کرد و نتیجه گرفت که اگر چاکلتی را متقاضی به فلان قمیت معین از عرضه کننده میخرد، انسان – که به زعم او عین چاکلیت، در بازاری به نام جامعه متقاضی دارد- هم باید یک قیمت معین داشته باشد؛ قیمتی که همان ارزش جان او است!
چنانچه اشاره کردم آقایهاتف برای همهی این حرفها، روی یک تئوری تکیه دارد. همینجا بگویم که این تئوری واقعاً تئوری قدرتمند و حساب شده است و واقعاً هم قیمت چاکلیت را به خوبی توضیح میدهد. این تئوری را شما در هر کتاب مبانی اقتصاد خُرد میتوانید بیابید البته. پیشنهاد من کتاب «مبانی اقتصاد خُرد» اثر آقای گریگوری منکیو است.
چهطوریاش را من نمیدانم، به همین خاطر در بحثهاتف درماندهام، اما او به راحتی تئوری اقتصادخُرد را برای توضیح وضعیت یا اگزیستانس انسانها به کار میبرد. نخستین تصوری که آدم از حرفهای او میگیرد این است که، خب، انسان هم در جامعه عرضه میشود و متقاضی دارد. در گیرودار این عرضه و تقاضا، بهایی معلوم میشود که آن بها همان قیمت و ارزش جان انسان است. سوای مضحکهای که در اینطور بحث کردنها و مقایسه کردنها وجود دارد، میشود لاقل برای پیشبرد بحث یک مشکل را همینجا مطرح کرد: آن مشکل این است که مکانیسم قیمت چاکلیت در مورد آدمها کار نمیدهد. هیچ انسانی مثل انسان دیگر نیست (در حالیکه چاکلیتها به درجات زیادی عین هم اند، و این شباهت به سادگی قابل اندازهگیری است) و بهای یک نفر را (اگر بشود به چنین بهایی دست یافت) نمیتوان بر افراد و گروهها و ملتهای دیگر گذاشت. مثلا میتوان پرسید: برای دست یافتن به قیمت سخیدادهاتف به چه چیز درهاتف باید توجه کرد؟
انسان در مقام موجودِ عرضه شده در جامعه، قطعاً یک شئی نیست و هر لحظه میتواند از ترازوی چانه زنی فرار کند و هر دم وزنی بگیرد و وزنی ببازد. جامعه در مقام بازار، بیرون از دایره امکانات بینهایت «شدن» آدمی نیست. بازارِ آدمی همان است که آدمی از بازار اندیشه میکند، و قیمت نیز همان است که او آنرا در اندیشه خود میسازد. به عبارت فلسفی: «بازار» و «قیمت» و «ارزش« و «ترازو» و «کالا» همه خود اوست. چاکلیت اینطوری نیست. چاکلیت خودش در تعیین ارزش خود و بوجود آوردن بازار خود، و ایجاد مکانیسم مبادله خود، هیچ تصرف و دخالتی ندارد. اما انسان به یمن اندیشهاش هر لحظه چیز دیگر است و هر لحظه با کهکشانی از ممکنات روبهرو است. خلاصه کلام: انسان خودش همان اندیشه است؛ چرا نباید اندیشه در تعیین ارزش او هیچ نقشی داشته باشد؟
حرف را کوتاه کنم کمی. آقایهاتف در بحث مکانیسم قیمت اشتباههای جدی دارد. مثلاً عشق آدمها به چاکلیت روی قیمت نهایی چاکلیت در بازار تاثیر مستقیم و تعیین کننده دارد، چیزی که او بارها منکر آن میشود. حوصله پرداختن مفصل به این حرفها نیست، لذا سر شما را هم به درد نمیآورم و میروم سراغ اصل مسئله:
اصل مسئله این است که آقایهاتف چهطوری از مبحث مکانیسم قیمت چاکلیت، وارد بحث قیمت جان آدمی میشود. مثلاً این بحث «منابع نامحدود» که در اقتصاد به خاطر مسئله ارتجاعیت در تحلیل قیمتها بسیار کلیدی است، در مورد آدمی چهطوری باید به کار برده شود؟ یعنی بیایم بگویم: منبع آدمی محدود است و این محدودیت باعث میشود تولید انسان سقفی داشته باشد و این سقف قیمتاش را مشخص میکند؟!
یا نه، منظورهاتف این است که دسترسی آدمها به آن منابع مادیِ محدود، برابر نیست؛ در نتیجه ارزش جان آن کس که منابع مادی بیشتر دارد بیشتر از ارزش جان کسی است که منابع مادی کمتر دارد؛هان؟ در این صورت دوباره مشکلی پیش میآید: چهطور از این «داشتن منابع مادی» به «ارزش جان آدمی» میرسیم؟ به عبارت دیگر چهگونه میدانیم که داشتن چاکلیت بیشتر ارزش جان دارنده آن را هم بیشتر میکند؟ بین «دارایی» و «قیمت آدمی» پُلی/رابطهای هست؟
هاتف میگوید آری، رابطهای هست. و آن رابطه خود را بهصورت توانمندی نشان میدهد. یعنی هرآنکه به منابع مادی بیشتر دسترسی دارد اجرای اموری که به آن منابع وابسته است، توانمندتر از کسی است که به آن منابع دسترسی کمتر دارد. مهمتر اینکه در این معادله عوامل ذهنی و ارزشهای اخلاقی و به قول او شعرها هیچ تاثیری ندارد. کل این حرفها در تحلیل روستایی یعنی همان ضربالمثل که «خر نداشته باشی خر هم نمیارزی»، ولو احساس یک ارباب را داشته باشی. در تحلیل شهری این یعنی وضعیتِ – از لحاظ ارزشی – خنثا و عریان اجتماعی! (یعنی چه؟)
خدمت تان عرض شود که مراد از «وضعیتِ -از لحاظ ارزشی – خنثا و عریان اجتماعی» این است که (صرف نظر از آرمانهای اخلاقی مان، و صرف نظر از ارزشهای اخلاقی که ما به جان آدمها میچسپانیم) وقتی آنجا در بیرون از ذهن من، در واقعیت عریان جامعه، سربازان عبدالرحمن دختران هزاره را اسیر میکند و در کابل روی پل آرتل در بدل ۵ روپه میفروشد و هزارهها ناتوان از حفظ جان آنها اند، ارزش دخترهای شان همان ۵ روپه است. مهمتر اینکه در این معامله تصورات ذهنی هزارهها هیچ تاثیری بر ارزش جان آنها و در نهایت بر تقدیر شان ندارد. به عبارت اقتصادی یعنی اگر دختران هزاره به هر تقدیری به قیمت ۵ روپه عرضه میشود و متقاضی آنرا به همان قیمت میخرد، باور ما به کرامت انسانی و به قولهاتف شعرهای مثل ستم و استبداد و ظلم و حتا پیوند عاطفی ما به آنها این واقعیت را تغییر نمیدهد که ارزش واقعی آنها در مارکیت همان پنج روپیه است و تمام!
براساس تحلیل آقایهاتف، ارزش جان دختران هزاره فقط زمانی بیشتر میبود که هزارهها قادر به نگهداری و حفاظت از آنها میبودند. اندرز خوبی در این حرف است البته. بگذریم.
آقایهاتف برای این بحث مثال چاکلیت را میآورد و ما هم اینجا نقبی میزنیم به آن مثال: میگوید، اگر عرضه و تقاضای بازار، ارزش یک چاکلیت را یک افغانی تعیین کرده باشد عشق ما به چاکلیت چیزی بر ارزش آن اضافه نمیکند. آن چاکلیت تا در آن بازار به قیمت یک افغانی خرید و فروش شود ارزشاش همان است. چه ما عاشق چاکلیت باشیم چه نباشیم؛ چه در نظر ما چاکلیت دارای بهای معنوی باشد چه نباشد.
حالا اگر به نمونهای انسانی برگردیم و آن نمونه تاریخ افغانستان در ظرف تئوریک آقایهاتف بندازم نتیجهاش این میشود: هزارهها در آن پارهای واقعی تاریخ خود که تحت ستم عبدالرحمن بودند، در حفظ جان دختران شان ناتوان بودند و انعکاس ارزشی این ناتوانی عبارت بود/است از قیمتی که بازارِ خرید و فروش دختران هزاره در کابل برای جان آنها تعیین میکرد. در تحلیل آقایهاتف راهی برون رفت از این پستی و حقارت وجود ندارد، چون واقعیت آن وضعیت، مثل بازار همه چیز را در عمل تعیین میکرد و جایی برای ارزشهای اخلاقی و خیالهای به نظر او شاعرانه ما باقی نمیماند. مکانیسم قیمت چنان شدید و واقعی بود که باور به کرامت انسانی و این اعتقاد که انسان در همه حال جاناش بیبها و ارزشمند است به شعر میمانست!
اینجا دو مسئله بوجود میآید.
اول. توانمندی یک پدیدهای مجرد و جدا از ارزشهای اخلاقی نیست. خیالها و اندیشههای که ما (چه بهصورت فردی و چه بهصورت جمعی) در مورد «توانایی» و «ناتوانی» داریم، معنا و ضرورت و جایگاه و کاربرد آنرا بوجود میآورد و شکل میدهد.
دوم. معلوم نیست منابع مادی بدون ارزشهای اخلاقی یا به قولهاتف «شعر»های ذهنی، منجر و تبدیل به توانمندی شود. بدون ارزشهای اخلاقی (مثل کرامت انسانی، حقوق بشر، آزادیهای اجتماعی و سیاسی)، صرف جمع کردن منابع مادی کسی را توانمند نمیسازد.
اجازه بدهید این دو مسئله را با بحثی در مورد آزادی و ارتباطاش به توانمندی (یا توسعه) توضیح بدهم. اول باید خاطر نشان کنم که آزادی خودش صورتی از توانمندی است. نقش تشکیل دهندگی آزادی به اهمیت آزادیهای خودبنیاد در پربار کردن زندگی انسان بستگی دارد. آزادی خودش برگیرندهی توانمندیهای ابتدایی است؛ از قبیل توانایی پرهیز از محرومیتها. در این چشمانداز، توانمندی یا توسعه، به خودی خود متضمن گسترش آزادیهای از این نوع است. توسعه خودش، از این منظر عبارت است از فرایند گسترش آزادیهای انسان؛ و ارزیابی توسعه باید با همین ملاحظه انجام گیرد.
آزادی به مثابه توانمندی فقط یک ابزار ذهنی برای توصیف وضعیت انسان نیست. کسی که چنین اعتقادی دارد فاقد این درک اساسی است که مشارکت و ابراز مخالفت سیاسی خود بخشهای تشکیلدهندهی خود توسعه به شمار میروند. حتا فرد ثروتمندی که نگذارند آزادانه سخن گوید، یا او را از مشارکت در مناظرات و تصمیم گیریهای عمومی بازدارند، نیز از آنچه به هر دلیل ارزشمند میشمرد محروم میماند. فرآیند توسعه که همان توانمندی است، هرگاه براساس افزایش آزادی افراد سنجیده شود، ناگزیر باید حذف محرومیت این افراد را در برگیرد. حتا اگر فرد تمایلی در به کار بستن بیدرنگ آزادی بیان یا مشارکت سیاسی نمیداشت، اگر در این گونه امور هیچ گونه حق انتخابی نداشت، همچنان از پارهای آزادیهایش محروم مانده بود. توسعه، هنگامی که به مثابهی افزایش آزادی در نظر گرفته شود، نمیتواند محرومیتهای از این دست را نادیده گیرد. لازم نیست ارتباط محرومیت از آزادیهای سیاسی یا حقوق مدنی پایه را با درکی مناسب از توسعه ثابت نمود. این آزادیها بخشهای جدایی ناپذیر تقویت کنندهی فرآیند توسعه به شمار میروند.
نقش آزادی به مثابهی یک ابزار در این واقعیت نهفته است که انواع متفاوت آن با یکدیگر رابطهی درونی دارند و یک نوع آزادی ممکن است به پیشرفت انواع دیگر آن کمک شایانی کند.
حالا، اگر مردم به بهانه استبدادِ بازار، دست از اندیشهای آزادی بردارند و معتقد باشند که تحتِ ستم قیمت جان شان همان است که استبداد تعیین میکند و ارزشهای مثل آزادی و برابری و کرامت هیچ تاثیری در این معامله ندارد، چهگونه ممکن است به آزادی که همان توانمندی است برسند؟ اگر مردم به آزادی در ذهن و خیال خود ارجی قایل نباشند هیچگاه به آزادی نرسیده و با آن توانمند نخواهند شد. این مسلم است. مردمی که اندیشهی آزادی را در خود و برای خود شرح نداده باشند و در باب معنا و چند و چون آن فکر نکرده باشد و برای بدست آوردن و نگهداریاش مبارزه نکرده باشد کجا آزاد میشوند؟
ارزشهای مثل آزادی فقط خیال و شعر و ابزار نیستند.
بدون آزادی و ارزشهای دیگر، و بدون نتایج پربرکت که آنها برای کمال انسانی باخود میآورد، حتا دسترسی به منابع مادی ناممکن میگردد. به عبارت دیگر: دست یافتن به آزادی و اعتقاد به کرامت انسانی، و احترام به حقوق بشر خودش بنیادهای توسعهاند، حتا توسعه اقتصادی. تاریخ بشر و در راس آن تاریخ فرانسه اساساً تاریخ همین داستان است. روزنههای که در اندیشه انسان اروپایی باز شد امکان انقلاب فرانسه و پایان استبداد شاه و امپراتور را مهیا کرد. ارزشهای مثل حقوق طبیعی و گشودگیهای بیشمار دیگر که در حوزه تفکر و خیال انسان قرن هژده و نوزده میلادی رخ داده بود بستر را برای خلق توانمندیهای اقتصادی و رفاهی (که اتفاقاً بعدها محقق شد) مهیا کرد. فرانسه اگر در زمان استبداد شاه و سلطان خیال «آزادی، برابری و برادری» به سرش نمیزد هنوز زیر همان ستم بود و امروز نه از این دستآوردهای فرهنگی و هنری خبری بود و نه از این ارزش والای که جان شهروندانش دارد.
لذا وقتی آقایهاتف میگوید ارزش جان دختران هزاره همان ۵ روپه بود، و ارزشهای اخلاقی هیچ تاثیری در آن نمیتوانست داشته باشد، من به دانش و علماش شک میکنم.
این بحث فعلاً در همین حد کافی است. تصور میکنم تا اینجا توانستهام نقدهایم را بر نوشتههاتف اندکی روشن کنم. و مهمتر از این امیدوارم این بحث که ارزشهای اخلاقی تاثیر مستقیم بر اگزیستانس و «قیمت جان آدمی» دارد را تا حدی که قابل فهم باشد، روشن کرده باشم. امیدوارم آقایهاتف به ایرادهای که من به حرفهایش گرفتهام پاسخ بدهد، و در ضمن جواب این سوالها را هم برای من بدهد:
۱. چهطور در جامعهای که به کرامت انسانی، حقوق بشر و آزادی و برابری ماهوی انسان (ولو بهصورت ذهنی و در خیال) باوری وجود ندارد، میتوان توسعه و رفاه و کمال آورد؟ به خصوص زمانی که «قیمت جان آدمی» تماماً وابسته به توسعه و رفاه و کمال اجتماعی است.
۲. چرا اعتقاد به کرامت انسانی و حقوق بشر و آزادی و برابری ذاتی انسانها در زمان نسل کشی هزارهها بدست عبدالرحمن، چیز زیادی را تغییر نمیداد؟
۳. اگر امروز آزادی و اعتقاد به حقوق بشر و کرامت انسانی و برابری ذاتی انسانها در جامعه ما جا بیافتد، باز هم چیزی تغییر نمیکند؟ آقایهاتف میگوید نه. میخواهم این را با منطقی بهتر برایم توضیح بدهد.