یادی از «اکبر»

اسماعیل اکبر، که این هفته در شصت و چهار ساله‌گی از دنیا رفت، مرد بزرگی بود. بیست و دو سال پیش خانه‌ی باصفایی داشت در روستای چغدک، در بیرون از شهر مزارشریف. من، اگر او را در دفتر نشریه‌اش نمی‌یافتم یا او طرف ما نمی‌آمد، به همان خانه‌ی روستایی نزدش می‌رفتم.
بزرگی اکبر از بزرگی قلب گشوده ومهربانش بود. از آنانی که دشمن او بودند نیز جز با شوخی و خنده سخن نمی‌گفت. به بدخواهان خود فقط می‌خندید. باری او در مجلسی در باره‌ی جدایی دین از دولت و تمایز ساحت دین از ساحت سیاست سخن گفته بود. خبرچینان سخنان او را نزد شورای علمای بلخ برده بودند. فوراً فتنه‌یی برخاست. اعضای شورای علما گمان برده بودند که اکبر می‌خواهد دست علما را از امور سیاسی کوتاه کند. به‌همین خاطر کمپاینی ضدِ اکبر راه انداختند. اکبر را سلمان رشدی و ملحد خواندند و خواهان مجازات او شدند. حتا، به جست‌وجوی دست‌آویزی برای بدنام کردن او، گفتند که «اکبر» از صفات خداوند است و تنها یک ملحد خدانشناس می‌تواند از بهر بی‌احترامی به خداوند اسم خود را اکبر بگذارد! اما آن‌چه مایه‌ی تفریحی برای اکبر شد، پاره‌یی دیگر از کمپاین بود. شورای علما کسی به نام مولوی سلیم را موظف کرده بود که بر منبر برود و خطابه‌ی شدیدی علیه اکبر ایراد کند و بطلان رای او در باب رابطه‌ی دین و سیاست را روشن بسازد. مولوی سلیم در خطابه‌ی خود به گمان خود بر اکبر تاخته بود و گفته بود که ملحدی در شهر پیدا شده به نام اسماعیل اکبر که می‌گوید دین و سیاست یکی است و این دو باید یکجا باشند. غلط می‌کند. نظر علمای کرام این است که، برخلاف توطئه‌ی این ملحد، دین و سیاست باید از یکدیگر جدا باشند!
اکبر از شنیدن آن‌چه مولوی صاحب گفته بود هیچ سیر نمی‌شد و می‌گفت:
«شما ناحق فکر می‌کنید من هیچ طرفدار ندارم. من در شورای علمای تان هم نفر دارم.!»
آن ماجرا با دخالت جنرال عبدالرشید دوستم خاتمه یافت و شورای علما، طبق معمول سنت علمایی خود، از زور ترسید و حرف شنید و ساکت شد. اما اکبر تا سال‌های سال با خاطره‌ی آن ماجرا می‌خندید. می‌خندید. کین به دل نمی‌گرفت.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *