زندگی زن افغانی

نویسنده: مهناز مالستانی

12289686_1655461931408443_2345177487231372229_n
اول صبح که از خواب بیدار شد از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا ابری بود و شاید هم بارانی در راه بود. بعد از اندک تأمل برای رفتن به درس و دانشگاه آماده شد و منزل را به قصد دانشگاه ترک کرد. دانشگاه دو ایستگاه بالاتر از خانه شان بود. به‌جای موتر، خواست پیاده برود. باران اندک اندک می‌آمد، نم نم باران را روی گیسوان پیچ در پیچ خود حس می‏کرد که از لای چادر نارنجی که به سر داشت، بیرون ریخته بود. در ابتدای کوچه با کاکا صمد روبه‌رو شد، با کمال احترام سر خم کرده و سلام گفت. کاکا صمد همسایه بغل دست خانه شان بود که صبح وقت برای آوردن نان گرم به نانوایی سر کوچه رفته بود. کاکا صمد نان تعارف کرد و با گرمی جواب سلام او را داد. حسِ نشاط از چهره‌اش برق می‌زد و ذوق زده بود. چون امروز از نظر او روزی مهم جلوه می‌کرد. به ایستگاه اول رسید؛ جایی‌که هر روز از آن‌جا سوار بَس شهری می‏شد و به‌سوی درس خود می‌رفت. اما امروز دلش نیامد سوار بس شود. نخواست که امروز پز حرف‌های کلینر موتر را بشنود. با کمال امتنان از ایستگاه گذشت و پیاده روان شد. با غرور راه می‌رفت. اما اندک نگذشت که با نگاه‌های عجیب و زننده عابران روبه‌رو شد. احساس خوبی نداشت. فکر می‌کرد همه به او می‌نگرند. کنار سرک بچه‌ی اسفندی که تازه اسفند روشن کرده بود، نزدیک شد و دود اسفند را به‌صورت او فوت کرد. تاریکی عظیم از دود جلوی چشمانش را گرفت. پیر مرد خطاب به بچه اسفندی صدا زد؛ چه می‌کنی؟ چرا این «سیاسر» بیچاره را اذیت می‌کنی؟ حرف پیر مرد هر چند تکراری بود اما تلخ‌تر از دود اسفند تمام شد. به چادر خود نگاه کرد، خواست جوابی به پیر مرد بدهد اما از روی احترام چیزی نگفت. بی هیچ درنگی به راه خود ادامه داد تا رسید به دو جوانی که از مقابل خمیازه کنان می‌آمدند. نزدیک که رسید خطاب به همدیگر اما به‌گونه‌ی که او نیز شنید، گفت: چادرش خیلی روشن هست. به عقب برگشت اما با لحن ملایم گفت: از نظر تان تشکر اما من به‌خاطر چادر پوشیدنم نیاز به نظریه شما ندارم. من یک انسان هستم که آزاد به‌دنیا آمده‌ام و آزادانه حق انتخاب هر لباس یا چادری را دارم. نبض‌اش تند تند می‌زد، احساس می‌کرد صدای دوک دوک قلبش را می‌شنود. نفس زنان به دم در دانشگاه رسید. راه را بسیار به تندی آمده بود. اضطراب داشت. داخل محوطه دانشگاه عده‌ی از دوستانش به او تبریک می‌گفتند. بلی 25 نوامبر روز محو خشونت علیه زنان را.
خشونت تنها به چند کلمه که از نوک قلم‌ها روی کاغذ سفید نوشته می‌شوند، بسنده نمی‌شود. در زندگی زن افغانی هر عملکرد و هر روز او عاری از خشونت نیست. القاب چون سیاسر، عاجزه، دختر خاله که شبیه کنایه هر روز شام به او گفته می‌شوند تلخ‌تر و دردناک‌تر از چوب و سنگ است که به سر و صورت او اصابت می‌کند. با عنوان‌های مختلف سنگسارش می‌کنند. به جرم انجام شده توسط مرد خانواده به بدش می‌دهند. به رضایت پیرد مرد خانواده به نکاح مردی می‌دهند که هرگز حاضر به دیدن او حتا نبود چه رسد که با او در یک بستر بخوابد. به جرم فرار از زیر لت و کوب شوهر محکومش می‌کنند. به جرم مورد تجاوز جنسی قرار گرفتن توسط مرد اجنبی حکم مرگ را برایش صادر می‌کنند و در خفا به نام قتل ناموسی به رگ‌بار گلوله و یا تیخ چاقو می‌گیرندش؛ تا نشود که همسایه‏ها و اقارب باخبر شوند که چه‌گونه و قربانی کدام جرم قرار گرفته است. بلی این است زندگی زن افغانی!

دیدگاه‌های شما
  1. شکی نیست که خشونت , محرومیت و نابرابری جنسی تجربه تلخی هر روزه زنان افغان در نقطه های مختلف جغرافیای نابرابری دیده میشه .
    چرا قانون اساسی کشور که متضمن برابری کامل جنسی هست حافظ و پاسدار این گونه ناعدالتی های اجتماعی گروپ اسیپ پذیری جامعه نمتواند باشد ؟
    ایا سند و معاهده بالاتر از قانون اساسی و کنوانسیون بین المللی منع هرنوع تبعیض علیه زنان که این جفرافیای نابرابرم عضوش هست وجود داره ؟
    وقتی قانون اساسی نمیتانه از ابتدای ترین حقوق زنان صیانت کند چه راه دگری وجود داره ؟
    فکر کنم تفیر در ارزشهای اجتماعی , کمپاین و اگاهی برای صاحبان حقوق و مراجعه قربانیان به مراجع قضای راه حل برای اجرای قوانین و حقوق که در قانون اساسی وجود داره باشه .

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *