ما و عبدالخالق

بخش اول
این نوشته درباره‌ عبدالخالق است. عبدالخالقی که هشت دهه پیش نادرخان را با تفنگچه به قتل رساند. در این روزها بسیاری از او یاد کردند. من هم نشستم و چیزی در باره‌ی او و کارش و نسبت ما با آن‌چه او کرد، نوشتم. این یادداشت را به قصد خشمگین یا خوش حال کردن کسی ننوشته‌ام. اما دوست دارم دوستان در این مورد با من و با همدیگر گفت‌وگو کنند. این بحث می‌تواند راه را برای اندیشیدن دوباره درباره‌ مسایل بسیاری در حوزه‌ی سیاست و اجتماع و تاریخ ما باز کند.
در طول سال‌ها بسیاری درباره‌ی عبدالخالق نوشته‌اند. بخش بزرگی از این نوشته‌ها در تجلیل او و به قصد بزرگداشت آن عمل متهورانه‌اش (کشتن نادرشاه) نوشته شده‌اند. گفته‌اند که عبدالخالق تجسم خشمی بود که در جان و روان ستم‌دید‌گان و پامال ‌شد‌گان انباشته شده بود. گفته‌اند که آن کاری که او کرد به چالش خواندن شجاعانه‌ی نظام ظالمانه‌یی بود که وجودش مبتنی بر ستم و نیرنگ بود و دوام‌اش قایم به بیداد و خشونت و سرکوب. کار عبدالخالق- گفته‌اند- عصیان در برابر بی‌عدالتی، حق‌کشی و زورگویی بود.
این روایت از کار عبدالخالق را داریم. من در این نوشته سعی می‌کنم پاره‌هایی از این روایت را باز سنجی کنم و از این طریق- اگر بتوانم- بعضی معناها و پیآمدهای تنیده در این روایت را به سطحی قابل بحث بیاورم. اما ابتدا می‌خواهم نظری بیندازیم بر نسبت رویداد و روایت.
رویدادها معمولاً در چارچوب یک «روایت کلان» اتفاق می‌افتند و آن‌گاه در متن مجموعه‌یی از روایت‌های خُردتر تفسیر می‌شوند. فرض کنید روایت کلانی داریم که می‌گوید «وضع افغانستان از هر جهت در هم ریخته است». حال، وقتی که یک راننده‌ی جوان در فلان شاهراه کنترل موتر خود را از دست می‌دهد و در اثر تصادم با یک موتر دیگر کشته می‌شود، این رویداد فوراً با روایت‌های تفسیری خُردتر بسیاری همراه می‌شود:
بعضی می‌گویند: عجیب است که این جوانِ فوق‌العاده بی‌احتیاط تا حالا زنده مانده بود.
عده‌یی می‌گویند: در کشوری که قانون نباشد، باید همیشه انتظار این‌گونه حوادث را داشت.
کسانی می‌گویند: با این وضع تاسف‌آور جاده‌ها و شاهراه‌ها وقوع این اتفاقات هیچ تعجبی ندارد.
بعضی دیگر می‌گویند: این موترهای جاپانی وقتی که در جاپان از کار افتادند و از دور خارج شدند به افغانستان فرستاده می‌شوند. کسی که با این موترها وارد شاهراه‌ها شود سرنوشت‌اش همین است.
و سر انجام عده‌یی می‌گویند: عامل اصلی چرس است، چرس. وقتی که کسی چرس می‌کشد و رانندگی می‌کند هر لحظه ممکن است با جان خود بازی کند.
در این مثال، کشته شدن راننده‌ی جوان در نفس خود ساکت است، یعنی خود این رویداد به ما نمی‌گوید که این راننده‌ی جوان چرا و چه‌گونه جان خود را از دست داد. در این مرحله فقط می‌دانیم که این راننده در کشوری کشته شده است که وضعی از هر جهت در هم ریخته دارد (روایت کلان). اما این رویداد زیاد ساکت نمی‌ماند. روایت‌های تفسیری خُردتر فوراً این رویداد را معنادار می‌کنند. چرا که این روایت‌های خُردتر حاوی اطلاعاتی هستند که عوامل و زمینه‌های موثر در وقوع رویداد را برای ما روشن می‌کنند. آن‌گاه ما بسته به این که کدام یک یا کدام مجموعه از این روایت‌های خُردتر را منطقی‌تر و پذیرفتنی‌تر بیابیم در باره‌ی آن رویداد داوری می‌کنیم.
اکنون، سوال این است: ما چه‌گونه تصمیم می‌گیریم که از میان ده‌ها روایت خُرد یکی یا چند تا را به‌عنوان پذیرفتنی‌ترین روایت‌ها انتخاب کنیم؟
وقتی که به پاسخ این سوال فکر کنیم با پدیده‌ی جالبی روبه‌رو می‌شویم. به این شرح: گاه ما یک تفسیر یا یک خُرده روایت را به‌عنوان پذیرفتنی‌ترین تفسیر و روایت بر می‌گزینیم، اما نه به این خاطر که آن‌ها درست‌ترین توضیح ماجرا را به ما می‌دهند. بل به این خاطر که ما «دوست داریم» و فکر می‌کنیم که «بهتر آن است» که فلان رویداد چنان تفسیری داشته باشد و با چنان روایتی همراه شود. به بیانی دیگر، در این حالت ما سعی می‌کنیم تفسیر و روایت مطلوب خود را بر اندام رویداد بپوشانیم (فارغ از این که این تفسیر و روایت ما واقعاً تا چه اندازه می‌تواند آن رویداد را توضیح کند).
به مثال کشته شدن راننده‌ی جوان برگردیم؛ ممکن است این روایت تفسیری که عامل اصلی رویداد چرسی بودن آن جوان بوده، از بنیاد غلط باشد و آن جوان هرگز چرس نمی‌کشیده است. در این‌جا، عامل چرس را به‌عنوان درست‎‌ترین توضیح کننده‌ی ماجرا مطرح کردن ربطی به واقعیت امر ندارد. چیز دیگری در کار است: کسانی‌که این تفسیر و روایت را مطرح می‌کنند در واقع مخالف سرسخت چرس کشیدن اند و پیوسته در مورد خطرها و ضررهای ناشی از چرس کشیدن هشدار می‌دهند. برای آنان چرس کشیدن افراد زشت‌ترین و غیر قابل تحمل‌ترین انحراف اجتماعی است. حال ، اگر آن راننده‌ی جوان به‌خاطر چرس کشیدن کشته شده باشد چه بهتر. اصلاً او «باید» چرس کشیده باشد تا به آن روز سیاه بیفتد.
اکنون، ما وقتی که می‌شنویم که چیزی روی داده و اتفاق افتاده است، می‌توانیم از خود بپرسیم: چه چیزی اتفاق افتاده است؟ نیز می‌توانیم بپرسیم: چه چیزی باید یا بهتر است اتفاق افتاده باشد؟ در هر دو صورت می‌توان در مورد آن‌چه که رخ داده تحقیق کرد و پس از کنار هم نشاندن اطلاعات به‌دست آمده به روایت نسبتاً صحیحی از ماجرا رسید و تفسیری نزدیک به واقع از آن عرضه کرد. ممکن است رویدادی آن‌گونه وقوع یافته باشد که مورد پسند ما است. ممکن است به نحوی دیگر رخ داده باشد. آن‌چه مهم است این است که اگر چه امکان دارد رویدادی با «روایت کلان» جاری در جامعه هم‌خوانی داشته باشد، اما این دلیل نمی‌شود که هر خُرده روایت و تفسیری را درباره‌ی آن رویداد هم موجه بدانیم. مثلاً، در مثال کشته شدن راننده‌ی جوان، هر کدام از خُرده روایت‌ها را که انتخاب کنیم با این روایت کلان که «در افغانستان همه چیز در هم ریخته است» سازگاری دارد. اما این دلیل نمی‌شود که همه‌ی آن خُرده روایت‌ها درست باشند. توجه به این نکته مهم است؛ چون وقتی که یک روایت کلان جاری در جامعه درست باشد این پندار هم تقویت می‌شود که هر خُرده روایت از رویدادهای آن جامعه هم در صورت هم‌خوانی با آن روایت کلان درست است. این وضعیت را در مورد هویت ملی افغان‌ها هم می‌بینیم. یک روایت کلان داریم که می‌گوید «ما افغان‌ها آدم نمی‌شویم». آن‌گاه، اگر گفته شود که مثلاً یک افغان در ترکیه فلان کار غلط و مضحک و مایه‌ی سر افکندگی را کرده همه می‌خندیم و می‌گوییم: «خوب، افغان است دیگر!». از هم‌خوانی این خُرده روایت با آن روایت کلان جاری در جامعه نتیجه می‌گیریم که لابد آن افغان در ترکیه چنان کاری کرده است.
حال، نگاهی بیندازیم بر کاری که عبدالخالق کرد. عبدالخالق قریب به هشت دهه پیش نادرشاه را با گلوله به قتل رساند. ساده‌ترین جمله‌یی که در مورد آن رویداد می‌توان گفت این است: «عبدالخالق نادرشاه را کشت». اما چنان که قبلا توضیح دادم این جمله (در وصف آن رویداد) جمله‌یی عریان است. اما به محض به صدا در آمدن تفنگچه‌ی عبدالخالق و بر زمین افتادن نادرشاه این جمله‌ی عریان به سرعت در پوشش تفسیرها می‌رود. از آن پس جمله‌ی «عبدالخالق نادرشاه را کشت» همواره با خُرده روایت‌ها و تفسیرها همراه است. روایت کلانی که این رویداد مشخص در چارچوب آن اتفاق افتاد این است: «افغانستان ملک زورآوری و خشونت و سرکوب است».
در تحت همین روایت کلان پرسش این است: «عبدالخالق چه کار کرد؟». و منظور از این سوال چیزی فراتر از آن واقعه‌یی است که در یک لحظه رخ داد. منظور این است که آن کاری که عبدالخالق کرد چه معنایی داشت؟
عبدالخالق وقتی که نادر خان را کشت هنوز هژده ساله نشده بود. درباره‌ی زندگی او چیز زیادی نمی‌دانیم. در بعضی جاها گفته‌اند که او تازه جوانی بسیار خون‌گرم و جدی بود و در بازی فوتبال و جیمناستیک مهارتی داشت. هر چند عبدالخالق در محیط خانوادگی مرتبط با «چرخی‌ها» بزرگ شده بود و می‌توان احتمال داد که به مسایل سیاسی روز علاقه‌مند بوده باشد؛ اما درباره‌ی آگاهی او از اوضاع مملکت و برداشت او از رابطه‌ی خاندان حاکم (و قبایل پشتیبان‌اش) با مردمان مختلف کشور اطلاعات معتبری در دست نیست. یعنی ما در مورد دیدگاه‌های سیاسی و اجتماعی عبدالخالق هیچ نمی‌دانیم. آن‌چه از نحوه‌ی کار عبدالخالق بر می‌آید این است که او در پی تغییر رژیم نبوده، وگرنه به حرکتی عمیق‌تر، پیچیده‌تر و گسترده‌تری دست می‌زد. بر اساس گزارش‌هایی که از آن زمان داریم عبدالخالق حتا نزدیک‌ترین دوستان خود را هم از کاری که در پیش داشت آگاه نکرده بود. و این نشان می‌دهد که او به فکر براندازی رژیم نبود و چندان به این هم نمی‌اندیشید که پیآمد آن کارش چه خواهد بود. او به یک چیز می‌اندیشید: کشتن نادر شاه.

دیدگاه‌های شما
  1. هاتیف خان! حتما چیزی به سرت خورده که این مهملات را نوشتی؟ این نتیجه گیری(فقط می خواست نادر را بکشد) نیاز مند این مقدمه بی ربط وطولانی است؟ شاید تا حدودی خواستی بگویی او مورد سوء استفاده قرار گرفت؟ بدک نیست. منابع تاریخی دو تعلق خاطر را در او نشان داده اند. وابستگی شدید به خانواده چرخی. همفکری با همکلاسیهایش که شاگردان لیسه نجات بودند و مخالف نادر. ظاهرا محافظه کاریت اجازه نداده که حرف دلتو بنویسی

  2. برادر من چیزی نه فهمیدم، چون مقدمه تان بسیار طویل و پرآب و تاب ولی بدنه متن یا هدف کلی تان اصلا وجود ندارد.

  3. آقای محترمی که این متن را نوشته اید، من اصلاً اهل فلسفه و خواندن چنین متن های طویل نیستم، چون معمولاً این چنین متن ها مرا سرگیجه می سازد به خصوص وقتی چنین متن طویلی را که نظر شخصی افراد باشد (نه نظر علمی و مستند) در ختم متن اولش را فراموش می کنم که چی بود.
    به هر حال، صرف نظر از اینکه شما چی نوشته اید و چی نه نوشته اید، هدف تان از این نوشته چی بوده. من نظر شخصی خود را با کارنامۀ که این شخص نموده چنین بیان می نمایم که حرکت شان شاید با توجه به سن و سال شان و موقف اجتماعی شان یک حرکت خود جوش و انفرادی نبوده، بلکه در عوض یک قتل سازمان یافته و شاید هم دیکته شده از جانب دیگران بوده باشد که خیلی ها حساب شده بود و از یک شخص انتقام جو و زخم خوردۀ مثل ایشان استفاده نمودند (همانی که می گویند عدالت برایش در نگشوده یا هم نهایت بی عدالتی در حقش صورت گرفته بود)، این احتمال قوی وجود دارد البته با توجه به آنچه که تا کنون در متون تاریخی و حتی کتب درسی مکتب خوانده ام صرف و صرف می شود همین برداشت را نمود و بس. حال اینکه کارش خوب بود یا بد خودش داند و خدایش!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *