الیاس علوی
اسماعیل اکبر، جدا از آثار نوشتاری و گذشتهی سیاسیاش، خصوصیات شخصی خاصی داشت که تاثیر بزرگی بر من و دیگران گذاشت. او شعار نمیداد، بلکه در عمل نشان میداد. نصیحت نمیکرد، تنها نظرش را میگفت و به جای هیچکس، حتی فرزندانش، تصمیم نمیگرفت. او را انسانی شوخطبع، منظم و صمیمی یافتم، انسانی بینهایت خاص و همزمان بینهایت عادی.
آشنایی من با او، بهطرز عجیبی به موسیقی ربط دارد. اولین بار در دفتر مجلهی درّ دری مشهد دیدمش، تقریبا 10 سال پیش. میگفتند از کابل آمده و بیشتر روزها را در دفتر میگذراند. دعوت کردم مهمان خانهی ما در یکی از محلههای مهاجرنشین باشد. پذیرفت و همراه ابوطالب مظفری و حسین حیدربیگی آمدند. آن شب ساکت بود و خسته به نظر میرسید. مدام تسبیح کوچکی را میچرخاند و ذهنش جای دیگری بود. وقتی کامپیوتر را روشن کردم تا طرحی را به مظفری نشان بدهم، پرسید «موسیقی چه دارید؟». از بین آلبومهای تصویری، آلبوم «آکروپولیس یانی» را انتخاب کرد. نیم ساعت بعد را غرق در موسیقی شد. چون کودکی که برای اولین بار منظرهی شگفتی را کشف کرده باشد، سرشار شعف شد. انگار خودش در همان کنسرت بود. دیگر خسته به نظر نمیرسید و بیماری آزارش نمیداد.
خزان سال بعد، من برای اولین بار به وطن برگشتم و خودم را در کابل یافتم. روزی به همراه دوستی به خانهی استاد رفتم. گمان نمیکردم حتی مرا به خاطر بیاورد، اما او به گرمی استقبال کرد و اصرار کرد دیرتر بمانیم. غروب، پسر جوانی با کیفی پر از سیدیهای موسیقی آمد. نامش «نسیم فکرت» بود. استاد رو به من گفت «حالا نوبت شماست تا موسیقی مورد علاقهات را انتخاب کنی». آن شب را تا دیروقت ماندیم و موسیقی شنیدیم. دوستی ما از آنجا شکل گرفت.
از آن پس، هر جمعه به دیدنش میرفتم. روزهای تعطیل، خانهاش پر بود از دانشجویان و نویسندگان و اهالی سیاست. روزی گفت «بیا پیش ما، با ما زندگی کن». بههمینسادگی، آن خانهی نازنین برای پنج ماه خانهام شد و ساکنانش برای همیشه اعضای خانوادهام. در آن خانه، مهمترین بخش زندگیام رقم خورد. آنجا بسیاری از پیشفرضها و مرزها و باورهایم صیقل خورد و تغییر کرد. آن خانه، افغانستانِ دور از تعصب بود، افغانستانِ دور از نژادپرستی و زنستیزی بود. آن خانه افغانستانِ امن بود، افغانستان ِ رویایی که در واقعیت یافت نمیشد/نمیشود.
در آن خانه، موسیقی مهم بود. استاد تشویق میکرد که باید موسیقی خوب شنید و کتاب خوب خواند. پنجشنبه شبها، معمولا مسابقهی آوازخوانی برقرار بود. در زمستانهای سرد و تاریک کابل، بهانهای بود برای دورِهمبودن و شادبودن. «نورجهان» مسئول برنامه بود. در طول هفته، هرکدام ترانهای را تمرین میکردیم و میخواندیم. بیشتر از همه، کیفیت شعر مهم بود. هرکدام نمرهای میگرفتیم. بگذریم که من و نسیم فکرت و گاهی اقبال، چلبازی میکردیم و به یکدیگر نمرهی بیشتر میدادیم! گاهی دوستان هنرمند، بخصوص شهباز ایرج، به خانه میآمدند و موسیقی زنده داشتیم.
همچنین استاد تحقیق گستردهای را درمورد موسیقی کلاسیک افغانستان داشت. بهخاطر دارم چندین ماه دربارهی تعدادی از هنرمندان کوچهی خرابات تحقیق میکرد. معمولا تایپ متنها به عهدهی من و شهرزاد بود. شیوهی کار این بود که او در اتاق قدم میزد و هر بار درمورد یکی از هنرمندان حرف میزد و ما تایپ میکردیم. خاطرات شفاهی بسیاری از هنرمندان کوچهی خرابات داشت. درمورد جزئیات زندگی و شیوهی کارشان جستجو کرده بود. از سرنوشت آن تحقیق مهم خبری ندارم. امیدوارم روزی چاپ شود.
خودتان «باش»!
استاد شوخطبع بود و صمیمی. یادم هست آن اوایل که لهجهام مخلوطی از کابلی و مشهد و تهرانی بود، گاهی سربهسرم میگذاشت. مثلا، من هربار از کلمهی «باش» ( شکل کوتاهشدهی کلمهی «باشد») استفاده میکردم، به خنده میگفت «خودتان باش!». باری توضیح داد که در زادگاهش جوزجان، شخمزنی به کمک گاو انجام میشود و دهقانان هنگام شخمزنی اگر بخواهند گاو بایستد، میگویند «باش، باش!».
بعضی شبها، سرگرمی ما مشاعره یا بهقول کابلیها «شعرجنگی» بود. شعرهای زیادی، بخصوص از بیدل و سعدی حفظ بود. هیچکدام حریفش نمیشدیم. شعر را نغز میخواند. گاهی به گروه ضعیفتر نقل میرساند. به تناسب فضا، با شعرها طنز خاصی میآفرید.
یکی از منظمترین آدمهایی بود که تاکنون دیدم. با وجود بیماری سخت جسمی، بسیار پرکار بود. صبحها زودتر از همه بیدار میشد. کنار پنجره مینشست و کتاب میخواند و مینوشت. حدود ساعت 8 صبح، برای «اقبال» و گاهی «جلال» که آن زمان کودک بودند، داستانهایی از گلستان سعدی میخواند. عبارات سخت را به زبان ساده درمیآورد و با حوصله توضیح میداد. معمولا ساعتهای 9، همراه ما صبحانه میخورد. صبحانه اگرچه بسیار وقتها تنها چای و شکر و توت خشک بود، اما مفصل بود و دلچسب و طولانی. با حرارت از مقالههای تازهای که خوانده بود میگفت، و یا درمورد اتفاقات سیاسی آن روزها میگفت. بخصوص آنوقتها که سیدرضا محمدی همراه ما بود، گفتوگوها گاهی تا ظهر طول میکشید. بعدازظهرها، بعد از استراحتی کوتاه، سراغ کتابهایش میرفت و تا شب پیدایش نبود.
رفیق بود
با همه و بخصوص با اعضای خانواده، رفیق بود. با همسرش چون دوستی صمیمی رفتار میکرد. با تنها خواهرش مهربانانه حرف میزد. با فرزندانش قطعهبازی (پَربازی) میکرد. گاهی که غمگین بود، بهتنهایی قطعهبازی میکرد. به قول خودش فال میگرفت. مثلا میگفت اگر فلان پَر بیاید، سال بعد با هم به دیدن موزهی لوور پاریس میرویم. همزمان غرق افکار خودش میشد. حالتی از مدیتیشن بود برای او. بسیار اندک از خانه بیرون میرفت. چند باری که با هم بیرون رفتیم، مرتّب میپوشید. یک اورکت بلند کِرِمیرنگ داشت. یکی هم برای من خریده بود. اگر به مرکز شهر میرفت، حتما سری به کتابفروشیهای کنار سرک میزد و البته به چایخانهای شلوغ در قسمت قدیمی شهر. میگفت خاطرات بسیاری در آنجا دارد. خلاصه اینکه از بودن با او هرگز ملول نمیشدم.
اواسط ماه حوت باید کابل را ترک میکردم. قرار شد با سیدرضا محمدی بهطور قاچاق به ایران برویم. استاد و مادر تلاش کردند از رفتن منصرف شویم. استاد میگفت اگر بمانیم، برای نوروز به «مزارشریف» خواهیم رفت برای جشن گل سرخ. وقتی درون تاکسی نشستم، از پشت شیشه به عقب نگاه کردم. در چارچوب دروازه، مردی غمگین ایستاده بود، مردی پر از دردهای مگو و صبور. نگران بود، چون پدری که سفر پرخطر کودکش را مینگرد.
آن جسم شکسته پناه ِ ما بود، تکیهگاه ما بود. ما «استاد» خطابش میکردیم اما رفیق بود، برادر بود، پدر بود برای من، برای شهرزاد، شازیه، نورجهان، محب، جلال، نسیم و بسیار پسران و دختران دیگر. یاد و نامش جاودان باد.
مرگ میتواند
چشمانت را خاموش کند
نگاه تو را نه
لبهایت را بخشکاند
لبخند تو را نه
میتواند دستانت را آرام کند
روح وحشی انگشتانت را نه.