جلیل سحر
زمستان است و فضای شهر گرمتر و خشکتر از همهی زمستانهای گذشته: نه برفیست، نه بارانی و نه امنیتی؛ برق نیز تازه وصل شده است.
نیم ساعت پیشتر پاسپورتم را با ویزای یکی از کشورها، تحویل گرفته و محکم به جیب دورنی کُتام انداخته، دلم برای دور شدن و بیرون شدن و یا بهتر بگویم: فرار گرمتر میشود. مسیر راه را پیاده آمده و از فرط گرمی کُتام را روی شانههایم پایان کشیده، چهرههای خسته مردم شهر را تماشا میکنم و کاروانهایی از موترهای زره را که تن یک جنایت کار را حمل میکنند.
کمی پیشتر، به چهار راهی صدارت میرسم. گیر و بار است؛ حجم سنگین ترافیک و هارنهای بلند اعصاب خُردکن موترها. ناخود آگاه به ذهنم جرقهای ایجاد میشود. اینکه: نکند این بار چهار راهی صدارت، در فاصله کمی پایانتر از چهار راهی فواره آب، جایگاه 20 سال قبل را از آن خود کند؛ همان زمانی که دکتر نجیب، رییس حکومت را در آنجا دار زدند.
با خلق تنگ، حلق خشک، کفش پر خاک و دهن بد مزه مسیر را پیش میگیرم. پیش وزارت معارف میرسم. سربالایی به بلندای ساختمان وزارت معارف مینگرم، مکانی، دفتری و یا اتاقی که در آن صدها میلیون دالر را قلمبهوار و گاومانند قابیدند و میلیونها طفل کشور را از داشتن مکتب، ساختمان، معلم و کتاب محروم کردند؛ درونام پر از حس نفرت میشود. آخر چرا اکثر حاکمانات دزد و وطن فروش باشند؟ شرمندگي افزونتر از این آدم را آب نمیکند؟ خُب، بهقول کرزی: ما شیر هستم و قلمرو زیست ما جنگل. پس موجوداتی که در این جنگل بود و باش دارند، اکثراً پسا حیوان اند. اگر چنین نمیبود ما هر روز شاهد ویرانی و خون افشانی نبودیم. پس باید اعتراف کرد که قلمرو زیست ما، قلمرو پسا حیوانی است و باید چارهای جست.
کمی جلوتر میآیم؛ ده افغان، یکی از مزدحمترین مکانها در شهر کابل. پولیس ترافیک داخل موتر رنجر نشسته و هی از اسپیکر رنجر داد میزند که: کرولا، تکسی و… زود باش برآی. همینها همش خلق تنگیهای این کلان شهر افغانستان است. اعصاب را میخراشد؛ کنار رنجر میرسی و سخت دلت پر پر میزند که محکم دشنامی بدهی و به آنان درس منطق بدهی که: جناب پولیس ترافیک، خودت از این تراکم و آلودگی صوتی کابل خسته نیستی که میآیی روی عابرین چنین ور رفته و داخل موتر راحت نشسته، داد میزنی؟
ده افغانان شلوغِ شلوغ است. پسر بچههای کوچک که هر کدام بابت پر کردن موترها از مسافر، 5-10 افغانی پول میگيرند، داد میزنند که: کوته سنگی، دارالامان و …
شلوغی سرک و جاده را میبینی و عکس پراکنیهای پریروز اشرف غنی احمدزی را در همین منطقه که غیر از چند طفل کارگر خیابانی، حتا یک موتر و انسان دیگر را آدم نمیدید. امروز و روزهای دیگر چه شلوغ است. یاد گفتهی یکی از دوستان که دکتر است، میافتم. چند سال قبل وی در یک گفتوگوی دوستانه میگفت: افغانستان تا زمانی درست، آباد و یا کشور نمیشود که زنان کابلی نتوانند در ده افغانان آزادانه بگردنند، چون خیلی از زنان و دختران جوانی هستند که دوست دارند به میل خود و بهدور از جبر اجتماع لباس دلخواه شان را بپوشند. ولی حالا بیا و ببین، کاری که فکر میشود یک خواب ابدی است برای کابلیان چون در جوار همین ده افغانان بود که فرخنده را زنده در آتش سوزاندند. به هر صورت، خلق تنگیها افزون و افزون است: اینجا هم «ده» «افغانان». شما از این مجمل قصهی خود خوانید!
کمی پیش میآیم. کتاب فروشی کنار سرک ده افغانان است. مشتریهای تمام غرفههای کتاب خیلیها کمتر از مشتری لیری لیلامی فروشی است که کاپشنهای کهنه و فرسوده میفروشد. آنهایی هم که مشتری کتابها اند و کتابها را زیر و رو میکنند، کتاب گونههای مسایل آموزشی دینی میخرند؛ کابل، شهری که ارزش کتاب خیلی کمتر از ارزش جاکت لیلامی است.
با اعصاب داغون گرفته پیش میروم، طرف سرای شهزاده. دقیق روی پل باغ عمومی هستم که صدای بلندی تمام شلوغی دهن بازار مندوی را سر جای شان میخ کوب میکند. همه در جا میایستند و دور و برشان را تماشا میکنند. انفجار و یا انتحار است. صدا کمی دورتر است. ناگهان دود و گرد و خاکی از آنسوی مرادخوانی بلند میشود. انگار تمام خانههای گلی مراد خوانی را به بمب بسته باشند. همه با یک آواز صدا میزنند: وزارت دفاع را زد.
این جریان جنگ و انتحار همه را جگر خون و ناامید کرده است. پیرمردی سرش را تکان داده و قدم زنان حرکت میکند. حدس میزنم، با خودش میگوید: این کشور جور شدنی نیست. از این که اینجا مانده است و از این کشور فرار نکرده است شاید پشیمان باشد، شاید هم نه و یک موضوع دیگری را در ذهناش مرور میکرد.
حرف، حرف یک روز و یک انتحار نیست، انتحار، خون و ویرانی را دیگر قصه جدا بافته از روزمرگیهای انسان افغانستانی نباید حساب کرد. جنگ، قصه دایمی و همه روزهی آدمهای این خاک شده است و این شهر، شهر ویرانی آرزوها است. از حمله انتحاری پریروز کنر هم خبر شدید که چطوری قبرستانی توانست که سه تا برادر جوان را و هر سه را در کنار هم بخود جای بدهد.
کسی دقیق نمیداند تروریستان برای حملات و جنگ بهاری شان در جنوب چه نقشهی کشیدهاند؟ در شمال واقعاً چه میگذرد و در هلمند چند هزار انسان بیگناه بیخانه شدند و سرنوشت شان خون و خاک میشود؟
انگار این جنگ طولانی دیگر رها بخش جغرافیای زیست ما نیست و باید ادامه یابد و انسان افعانستانی نیز مجبور است به خو گرفتن و کنار آمدن با آن؛ راه چارهی دیگر – مبارزه و مقاومت – نیز سخت و جان فرسا است. زندگی را چرکین میکند و ما نیز بیآنکه زیسته باشیم، کشته خواهیم شد. راه چارهای دیگری باید جست.
جنگ بد است؛ جنگ تباه کننده است. وقتی نیز با آن کنار باید آمد، یعنی کنار آمدن با فاجعه و پذیرفتن جنگ و ویرانی یعنی تباهی و دربدری بشر و ساکنان یک شهر. راه گریز هست؛ امر معکوس این قضیه و مسئله نیز ویرانگر است؛ شهری بباید ویران شود تا جنگی ثمر بخش شده باشد.
جلوی دروازه محکمه ابتدایی، یکی از کارمندان این اداره حین بیرون شدن از ساختمان، موترش را توقف داده از عسکر و محافظ دروازه چیزی میپرسد. پولیس میگوید: «چیزی نبود لاستیک یک موتر پاره شده.»
وقتی حمله انتحاری که حیات اضافهتر از 15 آدم را به نابودی بکشاند و دهها انسان دیگر را مجروح کند، به مثابه پاره و یا پنچر شدن لاستیک یک موتر باشد، و وقتی هم حمله بالای پارلمان کشور شارتی برق قلمداد شود، این یعنی عادی شدن فاجعه و زیستن در یک شهر فاجعه بار؛ فاجعهی مضاعف.