زوال سواد و حیا

نیروی افغان در آسمان

کلمه‌ی «افغان» برای بعضی از ما مقدس است. وقتی آن را می‌شنویم، اشک در کاسه‌ی سر مان جمع می‌شود ( و ای بسا که این اشک از پیاله‌ی چشمان مان هم جاری شود). همین کلمه اما برای بعضی دیگر از ما، ما شهروندان افغانستان، کلمه‌ی خوشگواری نیست؛ با شنیدن یا دیدن‌اش بخار می‌زنیم و زیر لب چیزهایی می‌گوییم که با توجه به وضعیت قواره‌ی مان در هنگام گفتن آن چیزها امکان ندارد آن چیزها چیزهای خوبی باشند.
خوب، این وضعی غیرنرمال نیست. شاید این وضعیت‌های «شدید» برای مردمان دیگر جهان تا حدی عجیب به نظر بیاید. ولی برای ما عجیب نیست. ما سر کلمه‌ی افغان که با همدیگر دعوا نکنیم، سر یک چیز بدتر دعوا خواهیم کرد. همین دیروز، سر کوچه‌ی ما جنگ وحشتناکی در گرفت. قصه از این قرار بود که آغا یعنی پدر جمیل پسر خود را با همان اسم جمیل صدا زد و یکی دیگر از شنیدن اسم آن پسر عصبانی شد. نظرمستقل او این بود که «جمیل» صفت خداوند جیم است و آدمی‌زاده را با صفت باری‌تعالی خواندن عین شرک است. وقتی طرفداران هر دو طرف به صحنه رسیدند، دیگر بحث آن قدر کج شده بود که رویش را اصلاً نمی‌شد دید. این به ناموس آن فحش می‌داد و آن به ایمان این می‌جیشید. عمر انسان هم که همه می‌دانند کوتاه است و فرصت‌ها مثل طلایند اما هم‌چون ابر می‌گذرند. حالا گردن همدیگر را دندان نمی‌گیرید، کی می‌گیرید؟
این است که من فکر می‌کنم دعوا بر سر کلمه‌ی افغان آن‌قدر هم که خیال می‌کنیم بد نیست. یک دفعه دیدی که از دل همین دعواهای عنیف گفتمان هویت ملی در میان ما به یک حرکت – به قول دشوار نویسان وطنی- انتلکچوال قوی تبدیل شد و همه سود بردیم. ولی قصه‌ی من این نیست. من برای شما خاطره‌ی مثبتی از کلمه‌ی «افغان» نقل می‌کنم؛ تا نپندارید که در این واژه هیچ حسنی نیست.
نظر من این است که ظرفیت‌های دیپلماتیک و روان شناختی کلمه‌ی افغان چندان که در هوا و در طیاره خوب به سطح می‌آیند، در جاهای دیگر نمی‌آیند. خدمت آن جانب، یعنی شما، عرض شود که باری این جانب، یعنی من، سفری داشتم از فراز اوقیانوس آرام- با طیاره. در ارتفاع سی و هفت هزار پایی. نزدیک دریچه‌ی طیاره نشسته بودم. خانم شصت و چند ساله‌ای در چوکی سوم نشسته بود و بین من و او یک چوکی خالی بود. در قسمتی از سفر، پیش خدمت طیاره آب و چای و قهوه آورده بود و من در خواب غفلت مانده بودم. خانم که دلش برای من سوخته بود، به آرامی شانه‌ام را تکان داد و با انگلیسی ملایمی گفت: «ببخشید، چیزی میل دارید؟» تشکر کردم و برای این که تیر مهربانی او به سنگ نخورد، یک پیاله آب گرفتم. خانم از من پرسید: «از کجایی؟». گفتم: «از افغانستان». پس از مکثی بسیار طولانی گفت:
«آها، از دیدن تان خوش حالم.»
به نظرم، در فاصله آن مکث طولانی خطاب به خود گفت: «زنکه‌ی بی‌عقل! بفرما، خوب نبود بی‌هوش افتاده بود؟ شاید فراموش کرده بود که باید طیاره را منفجر کند. حالا بخور. همیشه همین طور هستی. کارت بیدار کردن فتنه‌های خفته است»!.
اما واقعیت آن بود که در آن موقعیت تیر از کمان جسته بود و آن خانم هیچ کاری از دست‌اش بر نمی‌آمد. در ارتفاع سی و هفت هزار پایی، بر فراز یک اقیانوس بی‌کران، چه کاری می‌توانست بکند (مخصوصاً که هر اقدامی برای او خطرناک‌تر هم بود؛ چون چوکی بین من و او خالی بود و موج انفجار می‌توانست مستقیماً بدن او را متلاشی کند)؟ ظاهراً شصت و چند سال زندگی هم به او یاد داده بود که دیگر هرگز بر خر شیطان، یعنی لج ِ بی‌جا، سوار نشود. این است که در کمال منطق و دور اندیشی گفت: «من به مردم افغانستان خیلی احترام دارم. افغان‌ها مردمی متمدن و باهوشی هستند و در صداقت و ملایمت و مهربانی نظیر ندارند.»
از او تشکر کردم و فوراً با خود اندیشیدم: «حالا که حداقل یکی از هم سفران از این افغان نمی‌ترسد، بهترین موقع است که به دست‌شویی بروم.» در چند ساعت پیش از آن گفت‌وگوی سازنده می‌ترسیدم که به محضی که از جای خود بلند شوم، همه شروع کنند به داد و فریاد و جلو رفتن من به دست‌شویی را بگیرند.
به خانم گفتم: «معذرت می‌خواهم، می‌خواهم به دست‌شویی بروم.» از قیافه‌اش پیدا بود که خیلی ترسیده است. با لبخندی ضعیف( از همان لبخندها که آدم‌های بد چانس پیش از بی‌هوش شدن می‌زنند) گفت: «بفرمایید!» از پیش رویش که رد شدم، حتماً «پیسه‌دانی»ام را در جیب عقبی پتلونم دید که آهی سرد کشید. حق هم داشت. از کجا می‌دانست که آن برجسته‌گی مستطیلی جیب عقبی من سلاح کشتار جمعی بود یا یک پیسه‌دانی معصوم؟ در دست‌شویی خیلی دیر نشستم. نه برای آن‌که فشار خون آن خانم نازک‌دل را بالاتر ببرم. بل به این خاطر که فکر کردم وقتی به چوکی خود برگردم و هیچ کار خطرناکی هم نکرده باشم، آن خانم قدر منفجر نشدن مرا بیشتر خواهد دانست و فرصتی خواهد یافت که به زندگی از دریچه‌ی جدیدی نگاه کند. من عادت دارم به مردم فرصت بدهم که به زندگی از دریچه‌های جدید نگاه کنند.
حدسم هم درست بود. چون وقتی به چوکی خود برگشتم، خانم مذکور واقعاً خوش حال شد و پذیرایی شاهانه‌ای از من کرد (هرچند پذیرایی شاهانه در طیاره معمولاً همان تبسم کردن کین آلود به روی فردی است که از دست‌شویی برگشته باشد). وقتی نشستم خودم هم احساس غرور کردم. در واقع، تنها موردی بود که از افغان بودن خود احساس غرور کردم. با خود عهد بستم که از این پس در طیاره اولین کاری که بکنم این است که به دیگران بفهمانم که افغان هستم. آلبرت انشتاین در فیس‌بوک می‌گوید: «من هرگز دست کسی را نمی‌بوسم، اما اگر باید ببوسم دست یک افغان را خواهم بوسید».

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *