عمران راتب
اخیراً گزارشی را از حاشیهی دیدار شاعران و نویسندگان افغانستان با هوشنگ ابتهاجسایه، شاعر نامآشنای ایرانی خواندم. در آن گزارش، سایه نومیدانه گفته بود: «شک دارم تا صد سال دیگر زبان فارسی بماند.»
در نگاه نخست ممکن است این اظهار اندکی بدبینانه و رمانتیک تلقی گردد، واقع اما ایناست که زبان فارسی در چنین سراشیبییی گام نهاده است. سراشیبییی که ظاهراً در جهت تقویت و خالصسازی این زبان بهکار گرفته شده اما برآیند آن عملاً زبان فارسی را دچار اُفت و اضمحلال نموده است. شگفتی اما ایناست که سایه در مقام تحلیل و تبارشناسی این ادعا، «محاورهای شدن» زبان فارسی در نزد نویسندگان و قلمبدستان را علت اصلی اضمحلال آن معرفی کرده است. ولی این تحلیل میتواند فقط بر بخشی از مسأله صادق باشد، از این نظرگاه که محاورهای شدن زبان و بهعبارت دیگر، عوامزدگی زبان، راه را بر فنی و تخصصی شدن آن میبندد. مسأله اما، تخصصی شدن زبان نیست. چه اینکه زبان بهمثابهی پدیدهای که میبایست همواره در حال دیگرگونی و تغییر باشد، نیازی به تخصصی شدن ندارد و از قضا در حال حاضر همین تلاش برای تخصصی شدن زبان فارسی است که آن را اندک-اندک بهکام نابودی فرا میخواند. برای تبیین این ادعا، سه-چهار نکته قابل تأمل مینمایند.
یک: زبان نه یک امر ثابت و ذاتی، بل یک پدیدهی قراردادی است که مبتنی بر مناسبات اجتماعی-فرهنگی انسانها شکل میگیرد. بنا بر این، زبان همپای آن مناسبات و دیگر تحولات اجتماعی در طی زمانهای متفاوت، دیگرگونیپذیر است. با حرکت از این منظر، میبینیم که خلوص و انتزاع در زبان معنا ندارد. اگر آن تعریف متعارف و روتین از زبان را مد نظر بگیریم، یعنی وسیلهای برای افهام و تفهیم، نیک متوجه خواهیم شد که کارکرد و رسالت زبان در «محاورهای شدن» آن است. به این مفهوم که زبان پدیدهای بریده از اجتماع و دارای کارکرد ماورایی نیست. لذا، زبان فقط در اجتماع و در روابط اجتماعی انسانها است که معنامند میشود.
دو: افول روزافزون زبان فارسی، بیشتر از اینکه زادهی محاورهای شدن آن باشد، نتیجهی تلاشهایی است که فرهنگستانهای فارسی و مراکز آموزشی اکادمیک و دیگر مکانها در جهت فنی و خالص شدن آن بهکار میبندند. در عصری که مرز غیر قابل عبوری میان فرهنگهای جوامع مختلف وجود ندارد و عرصهی عمومی عملاً به سمت امتزاج و تداخل فرهنگها گام بر داشته و این بهخودیخود چیز بدی هم نیست، پافشاری بر پاکسازی زبان از عناصر بیگانه و تأکید بر تخصصی شدن آن، زبان را به انزوا برده و در نتیجه ظرفیت بهروز شدن را از آن میگیرد. زیرا اجتماع عرصهی بده-بستان است و راز بقای آن در تعامل با دیگر پدیدههای اجتماعی نهفته میباشد. بر این مبنا، دور نمودن زبان از این تعاملات و فروکاست دادن آن به حوزهی نوشتار در مراکز فنی اکادمیک، در حکم تبعید آن از اجتماع و بالاخره قلمرو زیست انسان است؛ زبانی بریده از انسان.
سه: انسانها جهت درک منطقی و معنادار تحولات اجتماعی و دیگرگونیهای نظاممند پدیدهها و تبیین آنها برای توسعه و ارتباطات بیشتر، نیازمند یک زبان ابزاری متناسب با آن تحولات اند. اگر ما بنا را بر فنی و اکادمیک شدن زبان بگذاریم، زبان دچار یکنوع دوپارگی خواهد شد. دوپارگی زبان بدین مفهوم که یک زبان فنی-اکادمیکِ تجریدشده از اجتماع در مراکز فرهنگی و فرهنگستانها پدید میآید و یک زبان دیگرِ فاقد پشتوانهی نظری و قابلیت مکتوب شدن، در سطح بازار. این شکاف یا دوپارگی سبب میگردد تا زبان با شتاب بیشتری بهسوی افول و فترت گام بردارد.
چهار: زبان پدیدهای است متشکل از عناصر زبانی فاقد انسجام. واژهها بهتنهایی خود متضمن هیچ معنا و معرفتی نیستند، اما در ساحت عمل هریک با نشانههایی ارتباط دارند که آن نشانهها غیر زبانی اند. نشانههای غیر زبانی را میتوان همان عناصر متغیر و پدیدههای متحول اجتماعی دانست. فراموش نکنیم که پدیدههای غیر زبانی دیگرگونشونده، برای تحول و دیگرگونی خود وابسته به زبان نیستند، اما ادراک منطقی آنها برای انسان، نیازمند یک زبان است. پس و بدینلحاظ، میتوان ادعا کرد که زبان بهمثابهی پدیدهای که وظیفهی ایجاد رابطه میان انسانها و پدیدههای متحول را دارد، خود همواره میبایست در تغییر و تحول باشد تا دیگرگشت پدیدهها برای آن درکپذیر گردد. نتیجه اینکه، در نظام معنایی زبان طی گذر زمان باید عناصر زبانی مختلف و متنوع خلق گردند و یا اگر ظرفیت خلق چنین عناصری در زبان نیست، از زبانهای دیگر وام گرفته شوند. چه اینکه، زبانِ خالص و عاری از هرگونه دخل و ورودی، افسانهای بیش نیست.
از دیگر طرف، هنگامی که یک پدیدهی اجتماعی غیر زبانی در یک جامعهی خاص با نظام معنایی مختص بهخود ایجاد میشود، مثل کمپیوتر، نشانهی زبانی آن نیز ناگزیر از همان نظام معنایی گرفته میشود. و بعد از اینکه این پدیده در دیگر جوامع و نظامهای معنایی راه پیدا میکند نیز لابد با همان نشانهی زبانی نخستینش همراه است. لذا آن نظام زبانی ثانویه باید این پدیده را همراه با نشانهی زبانی آن بپذیرد. زیرا سرسختی در برابر نشانهی زبانی آن، ممکن است یا به جعل معنای آن پدیده بینجامد و یا دستکم آن را ناقص نماید. یکی از رازهای پویایی هر زبانی، پذیرش عناصر و نشانههای زبانی از دیگر زبانها در آن است. فارسی امروزه بهویژه در کشور ایران، از چنین شانسی تا حد زیادی محروم گردیده است و این نقص خود محرکی است که لاشهی مومیاییزدهی این زبان را بهسوی قبرستان فراموشی خواهد برد.