اگر حتا دو ساعت در افغانستان زندگی کرده باشید، حتماً شنیدهاید که افغانستان گورستان امپراطوریها است. آنهاییکه این سخن را میگویند یک خشت کلان را در کمر خویش بسته کردهاند. هرجا میروند یکدفعه با آن خشت بر سر مردم میزنند. آن خشت جهاد نام دارد. جهادیهای عزیز این سرزمین روسیه و انگلیس را شکست داده از وطن ما که عبارت از افغانستان است، بیرون کردهاند.
از روزیکه مجاهدین کرام برای آخرین بار روسیه را شکست دادند و بیرون کردند، فرصت نکردند عادت شکست دادن را از ذهن و ضمیر خویش پاک کنند و عشق شکست دادنشان در وجود مبارکشان بسیار آتشین ماند. بههمین خاطر هرجا میروی، میبینی که این مردم دلیر حتماً یک چیز را شکست داده. از سرک و خانه گرفته تا مکتب و کارخانه. از معدن و دریا گرفته تا کوه و صحرا. حتا آن عشق به شکست دادن را در نسلهای بعد از خود نیز منتقل کردهاند. البته اگر خود مجاهدین هم نمیخواست که این عشق را به نسل بعد منتقل کنند، این عشق خودبهخود منتقل میشد. چرا که مجاهدین در همهجا و همهچیز جاری شده بود. اینگونه افغانستان گورستان پیروزیها شده است.
در ادامهی شکستهای مسلسل، عدهیی تلاش دارند که افغانستان را در این مقطع از تاریخ به گورستان خرد و منطق تبدیل کنند. خوبی کار اینجاست که این بار به اسلحه و تجهیزات امریکایی نیاز ندارند. با همان امکانات اندکی که در اختیار دارند، علیه خرد و منطق کمر بستهاند. میگویید یعنی چه؟ خیلی راحت است برادر من!
خُب اجازه دهید از خورجین داستانهای گذشتهگان این مملکت داستانی قصه کنم، بعد ما خواهیم فهمید.
گویند سالها پیش در سرزمین خرسها (در گذشته مردم فکر میکردند که خرس از شیر قویتر اند)، دهقانی میرود در زمین خویش کچالو میکارد. شب همسایهاش میرود تمام کچالوهای کاشته شدهی او را از زیر خاک بیرون میآورد تا چند شبی شکم خانوادهاش را سیر کند. دهقان مذکور فردای آن شب که دوباره روی زمین خویش میرود، میبیند که یکی از برادران قریه کچالوهای او را از زیر خاک بیرون آورده. دهقان بیچاره چارهیی نمیبیند جز اینکه دوباره کچالو بکارد. دوباره کچالو میکارد و شب در گوشهیی پنهان میشود تا ببیند که چهکسی این ستم را بر او روا میدارد. نصفههای شب میبیند که همسایهاش در حق او لطف میکند و کچالوهایش را به یغما میبرد. دهقان مذکور میآید و از همسایهاش میپرسد که چرا چنین میکنی؟ چرا نمیگذاری هر دانهی این کچالو، به کچالوهای بیشتری تبدیل شود؟ بعد از بگوومگوهای بسیار، همسایهی آن دهقان قانع میشود که کچالوهای کاشتهشده را نهتنها از زمین او که از زمین هیچ کسی برندارد و بگذارد مزارع کچالو سبز کند و در آخر کچالوی بیشتری داشته باشند.
هرچند مشکل آن دهقان و همسایهاش برای همیشه حل میشود اما داستان کاشتن کچالو و برداشتن کچالو به قریههای دیگر و کمکم در سراسر کشور میپیچد. بعد از یکسال، مردم جرأت نمیتوانستند کچالو بکارند. انگار بلا از آسمان نازل میشد و کچالوها را از زیر خاک میربودند. هرچند از مساجد هر روز اعلام میکردند که کچالوها را از زیر خاک برندارید، بگذارید آخر فصل کچالوی بیشتری داشته باشیم، اما اکثریت ملاها خود جز قاچاقچیان کچالو از مزارع کچالو بودند، این مشکل حل نمیشد. بعد از چند سال مردم متوجه شدند که کچالوی مملکت در کل کم شده، تصمیم گرفتند دیگر کچالو دزدی نکنند.
حالا داستان توتاپ نیز اینگونه است. توتاپ همان کچالو است که از مسیر بامیان اگر بگذرد، کچالوهای بیشتر (کار و فرصت بیشتر) خلق میکند. اما برادران قریه به فکر شکم خودشاناند. نمیتوانند تا آخر فصل صبر کنند تا کچالوهای بیشتری حاصل بگیرند. بهانه میآورند که از مسیر بامیان هم مسیر طولانی میشود، هم هزینه بیشتر. آخر یکی از این نمونههای منطق بپرسند که چون فاصله و هزینه بیشتر است، مناطق مرکزی باید همچنان محروم باقی بمانند؟ چون تا آخر فصل هنوز چند ماه زمان باقی مانده، شما حتماً باید کچالوهای دهقان را از زیر خاک بیرون بکشید تا یک شب به بچههای خویش خوراکی بدهید؟
گفتم که تلاشها جریان دارد تا افغانستان گورستان خرد و منطق شود و برای اینکار نیاز به اسلحهی امریکایی هم ندارند. همینکه نمیخواهند بفهمند چه به نفع مملکت است و چه نه، خود بزرگترین ابزار برای تبدیل کردن افغانستان به گورستان خرد، محاسبه و منطق است. بههمین راحتی، حتا آنهایی که به تر و خشک مملکت کار دارند و شعار ملیگرایی میدهند، این روزها انگار در بستر نگار خواباند، خبری از آنها نیست. و اینگونه کمک میکند افغانستان زودتر به گورستان خرد و منطق و محاسبه تبدیل شود. خُب گلایهی هم نیست، آنها نیز سرشار از عشق «شکست دادن» اند.