سختگیری و تعصب، خامی است / تا جنینی، کار، خونآشامی است. – مولانای بلخ
اینکه تلاش میکنند مولانای بلخ را بهعنوان یک میراث فرهنگی – تاریخی دو کشور ایران و ترکیه ثبت کنند تازگی ندارد، اما هیچ چیزی را ثابت نخواهد کرد. ایران سالهاست چنین تلاشهایی را روی دست دارد. حرف اینجاست که احیاناً ثابت کردند که مولانای بلخ فقط مال مشترک ایران و ترکیه است و دیگر کشورهای حوزهی زبان پارسی که مرکزیت آن افغانستان است و تاجیکستان نیز بخش مهم و عمدهی آن را تشکیل میدهد، سهمی از این میراث ندارند، در نهایت چه چیزی را تغییر خواهد داد؟ زادگاه مولانا بلخ از ولایتهای شمالی افغانستان است و اشعارش نیز بهلحاظ درونمایه بیشترین قدر مشترک را با عرفان معاصرانش در این خطهی جغرافیایی دارد. ایران امروزی که تاریخ آن به کمتر از یک سده میرسد، تنها مسیری است که مولانا به روایتی از آن عبور کرده و به قونیه رفته است. قونیه مکانی است که مولانا در آن چند سالی زندگی کرده اما چنانچه هویداست، دلش همیشه در گرو وطنی بوده که این روزها زبانههای آتش در آن بالا گرفته است.
مولانا، مشهور به خداوندگار بلخ، در سال 604 ه.ق در بلخ بهدنیا میآید و هنوز چند سالی از زندگیاش سپری نشده که سلطانالعلما پدر مولانا از بلخ کوچ کرده و در قونیه سکنا میگزیند. این کوچ یا تبعید خودخواسته دقیق در زمانی صورت میگیرد که پدر امیر خسرو بلخی دهلوی یکی دیگر از مفاخر این سرزمین نیز از بلخ کوچیده به هند میرود. سنگبنای خطهی جغرافیایی مولانا گویا بهگونهیی نهاده شده که اکثریت مطلق علما و دانشمندان آن به مرور زمان همچون پرستوهای مهاجر پرکشیده بهسوهای دیگر این کره رفتهاند. واقع اما این است که زادگاه چیزی است که هیچ موجود انسانی نمیتواند بهگونهی قطع، ریشههایش را از آن جدا نماید. مولانا در بلخ زاده شد، در قونیه زندگی کرد و همانجا نیز دفن گردید، اما او تا زمانیکه آثار و اندیشههایش مورد ارجاع انسانها قرار میگیرد، همچنان بلخی خواهد ماند. بلخ روزگار مولانا قطعهیی بود در مرکز جغرافیایی بهنام آریانا. امروز این بلخ به افغانستان تعلق دارد و شاید یک قرن دیگر جغرافیای سیاسی دیگری پدید آمده و بلخ را در بر بگیرد. آنوقت مولانا دیگر از افغانستان نخواهد بود و این مهم نیست. مهم این است که مولانا تا تاریخ است و زندگی در این کره جریان دارد، متعلق به بلخ خواهد بود. ادوارد سعید در فلسطین بهدنیا آمد، اما بیشترین سالهای عمرش را در امریکا گذراند؛ آیا منطقی وجود دارد در اینکه کسی بخواهد فلسطین را از سعید بگیرد؟ آیا اساساً چنین چیزی ممکن است حتا اگر آن تعلق خاطر و فعالیتهای سعید را در رابطه با فلسطین مدنظر نگیریم؟
مشکل بعد از آن پدید آمد که سیدرضا صالحی امیری، مشاور رییسجمهور ایران و رییس سازمان اسناد و کتابخانهی ملی این کشور از ثبت جهانی مثنوی مولانا بهعنوان میراث مشترک فرهنگی ایران و ترکیه خبر داد. تعدادی از فرهنگیان افغانی در آن کشور در برابر این خبر واکنش نشان دادند و بر بیاعتنایی حکومت افغانستان در این رابطه معترض شدند. مسئولین کشور زادگاه مولانا اما، گویا یا درکی درست از مسأله نداشتند و یا هم خیلی خوب درک کردند و نخواستند بهصورت ناشیانه مولانایی را که بهزبان خودش «برای وصل کردن» آمده است و نه «برای فصل کردن»، مایهی یک نزاع سیاسی میان دو کشور همزبان و یک کشور همفرهنگ دیگر بسازند. حقیقت اما این است که برخورد خنثا با این ماجرا، به نفع حکومت افغانستان، فرهنگ این کشور و مآثر و مفاخر فرهنگی این کشور نیست. هرچند که جغرافیای سیاسی را نمیتوان با قاطعیت مبنای این بحث دانست، زیرا جغرافیای سیاسی و تمام مرزبندیهای دیگر بر این مبنا فرّار و سیالاند. اما مقدمتر از این بحث این مسأله است که مرزبندیهای سیاسی نیز بر محور همین ارزشهای فرهنگی و تاریخی تعیین میشوند. بهبیان روشنتر، اگر ارزش و مشخصهیی هم به یک جغرافیای سیاسی تعلق میگیرد، این ارزش قبل از همه متعلق به آثار، مکانها و مفاخر تاریخییی است که در آن جغرافیا قرار دارند. محض نمونه، کشور ایران چرا با جعل نامهای مکانهای اوستایی و شاهنامه میخواهد آن مکانها را بیشتر مربوط به ایران امروزی بداند؟ چون ارزش بزرگی از قبل این جعل عاید ایران میگردد. ایران یا با انگیزهی سیاسی و یا هر انگیزهی دیگر، اگر مثلاً بتواند جغرافیای شاهنامه را طوری ترتیب بدهد که همه متعلق به محدودهی آن کشور باشد و افغانستان و تاجیکستان هیچ سهمی در آن نداشته باشند، بعد از یک قرن دیگر هیچ افغانی و ترکییی ادعا نخواهد توانست کرد که افغانستان و تاجیکستان هم سهمی از شاهنامه دارند. و چون شاهنامه یکی از پایههای محکم و استوار زبان فارسی است و جهان وقتی میخواهد به زبان فارسی و پیشینهی این زبان رجوع کند، ناگزیر از برخورد با شاهنامه میشود، در صورت تعلق جغرافیای آن به یک کشور خاص (ایران)، طی زمان طولانیتر هیچ افغانییی حق نخواهد داشت که خودش را وارث یا یکی از وارثان زبان فارسی بداند. زبان خانهی وجود انسان است و امکانی برای تجلی و ظهور حقیت و هستی انسانها. جامعهیی که زبانش را از دست میدهد در حقیقت هستی و فلسفهی وجودی خودش را فراموش کرده است. جامعهی بدون زبان، جامعهی بدون هستی است و مطلقاً فاقد ارزش.
داستان مولانا اما، تا حدودی متفاوت از این بحثهاست. مولانا بهلحاظ زبانی متعلق به حوزهی زبان پارسی است و این حوزه نه ملک طلق ایران امروزی است و نه هم از افغانستان یا هیچ کشور دیگر. در این مورد نمیتوان بحثی داشت. بحث در این است که اگر قرار باشد در خصوص شخصی چون مولانا بهصورت مشخصتر حرف بزنیم و برای این کار ضرورت به نشانههایی از قبیل محل تولد، محل زندگی و مکان مرگ داریم… ایران سیاسی امروز که عمری به درازای فقط یک نسل دارد، چه سهمی در این معادله خواهد داشت؟ از تولد، زندگی و مرگ، کدامیک از اینها در خاک ایران کنونی اتفاق افتاده است؟
مولانا را نمیتوان بهعنوان یک موجود انسانی صرف مطرح کرد. ارزش مولانا در آثار و اندیشهی مولانا نهفته است. تحدید اندیشه به مکان و محل خاصی، بیرحمانهترین جفایی است که انسانها در حق آن اندیشه میتوانند مرتکب شوند. این یک وجه مسأله است که مربوط به میزان تأثیرگذاری اندیشه میشود. وجه دیگر مسأله این است که تا خواستگاه اندیشه و مولد این اندیشه را معین نکنیم، چگونه میتوانیم از چگونگی و چرایی آن بحث نموده و آن را ارزشیابی کنیم؟
سوالی دارم از کارگزاران هوشیار کشور همسایه: به خود اجازه میدهید و این را حق انحصاری خود میدانید که مولانای بلخ را از خود بخوانید. ظاهراً بهانه این خواهد بود که مولانا متعلق به زبان و فرهنگی است که ایران امروزی و افغانستان و تاجیکستان میراث آناند. این تنها محمل دستکاری شما خواهد بود. اما گاهی با خود فکر کردهاید که سالانه چقدر از همدیاران و همزبانهای همین مولانا را بهنام «افغانی کثافت» توهین، آزار و اذیت میکنید و به کام نابودی میفرستید؟
سوالی دیگر: تصور کنید که مثلاً در همین روزها حکومت افغانستان بهدلیل همزبانی با فردوسی بخواهد او را منحیث میراث فرهنگی و تاریخی خود ثبت یونسکو کند، واکنش شما در این رابطه چه خواهد بود؟ و در این واکنش، چقدر خود را محق خواهید دانست؟