من در سالهای مختلف از غزنی به بامیان پیاده رفتهام، از بامیان به دوشی و از دره صوف به بامیان. با موتر هم چند بار از مسیر بلخ-دره صوف- بامیان- بهسود- ناهور به غزنی سفر کردهام. دو بار از راه درهی ترکمن هم به بامیان رفتهام. از بامیان نیز از طریق درهی شکاری به پلخمری و سمنگان و مزارشریف رفتهام. راههایی که به مناطق مرکزی افغانستان میروند یا از آنجا ما را به مناطق دیگر میبرند، راههای بسیار دشوارگذرند. در این راهها باید از مسیرهای تنگ و کوتلهای بلند و خطرناک بگذرید. همهی کسانیکه در این مناطق زندهگی میکنند با طبیعت خشن آنجاها آشنایند و کسانیکه گاه از آنجا میگذرند نیز تا سالها خاطرهی عبور از آن مناطق را در مجالس نقل میکنند.
حال، سوال این است که چرا شناخت دستِاول کسانی که این مناطق را بهخوبی میشناسند و از رنجهای ساکنان آنها باخبرند، تا کنون سبب نشده که راههای این مناطق را تغییر بدهند و بهبود ببخشند؟ چرا کسی از دیدن وضعیت این راههای خطرناک و دشوارگذر خشمگین نمیشود؟ چرا مردم در برابر کوهها و درهها و سنگها تظاهرات نمیکنند؟ چرا کسی به کوهها هشدار نمیدهد که اگر تا فلان تاریخ شانههای خود را خم نکنند یا برای مردم راه فراخی نگشایند، با خشم انقلابی مردم روبهرو خواهند شد؟
در میان نهادن این سوالها برای بسیاری از ما مضحک است. برای این که تظاهرات کردن در برابر کوهها و سنگها بیمعناست. هشدار دادن به درهها برای هر آدم عاقلی خندهآور است. با وجود این، دشوار گذر بودن یک راه و خطرناک بودن یک مسیر سنگلاخی به هر حال یک «مشکل» است، چه ما خود کوهها و درهها را مسئول این وضعیت بدانیم و چه مثلا یک دولت یا گروه حاکم را. اینکه چه کسانی «گذاشته اند» این راهها اینگونه بمانند و چه کسانی «نمیخواهند» این راهها بهبود بیابند، دلیل نمیشود که خود ما در برابر این مشکل ساکت بنشینیم. اینکه بسیاری از ما کمترین کاری برای حل این مشکل نمیکنیم، نشان میدهد که در اکثر اوقات آنچه ما را به حرکت وا میدارد وجود «مشکل» نیست، بل چهرهی سیاسی مشکل است که اسماش میشود «ستم». به همین خاطر، به محضی که چهرهی سیاسی مشکل در چشم ما کمرنگ میشود، خود مشکل را هم پاک از یاد میبریم. حیف که کوهها دستار نمیبندند؛ وگرنه هر روز با بیل و کلنگ به جانشان میافتادیم و راهمان را از دل سختشان باز میکردیم.