Wall art in Poggiardo

از بدی‌های صلح

فارین پالیسی/ استفان ام. والت ترجمه: معصومه عرفانی


یکی از رویه‌های قابل‌توجه در سیاست جهان معاصر، از بین رفتن ظاهری وحدت سیاسی در بسیاری موارد است. در شرق میانه، ما شاهد تحولات بهار عربی و جویبارهای خون در سوریه، لیبی، یمن، و کشورهای دیگر بودیم که تاکنون نیز ادامه دارد. در اروپا، حمایت از اتحادیه‌ی اروپا روزبه‌روز کاهش می‌یابد. بریتانیای کبیر ممکن است رای به خروج از اتحادیه بدهد، و اسکاتلند احتمالا هنوز تصمیم به جدایی از انگلستان دارد. در ایالات متحده، سطوح مختلفی از تعصبی شدید وجود دارد که برای دهه‌ها دیده نمی‌شد. دو حزب سیاسی اصلی خودشان دچار شکاف‌های عمیقی شده‌اند، و نامزد احتمالی حزب جمهوری‌خواه برای ریاست‌جمهوری، هیچ تجربه یا آگاهی در رابطه با شرایط ندارد.
این‌جا چه جریان دارد؟ برخی بر این باور هستند که سیاست متمرد امروز، پیامد جهانی‌سازی است که سرعت تغییرات را شتاب داد، هنجارهای فرهنگی سنتی را تهدید کرد، و میلیون‌ها نفر را با احساس به‌حاشیه رانده‌شدن کنار گذاشت. دیگر ناظران، سیاست‌های اقتصادی را سرنزش می‌کنند که رفاه را به یک درصد بخشید و آن‌ها را در برابر اشتباهات‌شان صدمه‌ناپذیر ساخت و دیگران را ناچار ساخت تا خرده‌هایی که از میز آن‌ها باقی مانده است جمع کنند. یا شاید انقلاب دیجیتال و رسانه‌های جدید با ترکیبی از تلویزیون‌های کابلی، تویتر و دیگر ابزارهای ارتباطی مدرن، مجرمان اصلی هستند که با کاهش موانع ورود، نزاکت گفتمان ملی را کم کرده‌اند، افراط‌گرایی را رواج داده و ناخوشایندترین شیوه‌های افتراها و کنایه‌های سیاسی را قابل‌قبول‌تر ساخته‌اند.
می‌توان گفت که در هرکدام از این ادعاها حقیقتی وجود دارد، اما تمام آن‌ها یک توضیح به‌مراتب مهم‌تر برای وضعیت لجام‌گسیخته‌ی سیاست معاصر را نادیده گرفته‌اند: صلح. منظور مرا اشتباه متوجه نشوید: من بر این باور هستم که صلح فوق‌العاده خوب است، و آرزو دارم که سیاست‌مداران بیشتری آشکارا در رابطه با آن سخن بگویند و تلاش بیشتری برای گسترش بیشتر آن انجام بدهند. اما دوره‌های طولانی‌مدت صلح ممکن است یک جنبه‌ی منفی نیز داشته باشد: این دوره‌ها باعث می‌شوند که اختلافات و شکاف‌های موجود در جوامع متفاوت، رشد کرده و عمیق‌تر شوند. حتا از این بدتر، ممکن است در نهایت جهان را به سمت جنگ دیگری هدایت کنند.
ای‌کاش می‌توانستم ادعا کنم که این ایده در اصل از من بوده است، اما چنین توضیحی برای شکاف‌های موجود میان ما، مدت‌های زیادی است که مطرح می‌شود. در حقیقت، 20 سال قبل، یکی از دانشمندان علوم سیاسی به نام مایکل دش، مقاله‌ی جالبی را در مجله‌ی علمی «سازمان بین‌المللی» با عنوان «جنگ و دولت‌های قدرتمند، صلح و دولت‌های ضعیف؟» منتشر کرد. او با استفاده از کارهای گذشته‌ی ماکس وبر، اتو هینز، گئورگ زیمل، چارلز نیلی، لویس کوزر و دیگران، چنین استدلال کرد که جنگ (و به‌طورکل، تهدیدات خارجی) احتمالا مهم‌ترین عامل برای تبیین علت ظهور سازمان‌های سیاسی قدرتمند، متمرکز و ملی بوده است. به‌طورخاص، فشارها برای رقابت در عرصه‌ی بین‌المللی، کشورهای رقیب را وادار کرد تا بروکراسی‌های موثر، سیستم‌های مالیاتی کارآمد و ارتش‌های توانمندی را توسعه بدهند. همچنین این مساله حس میهن‌پرستی را افزایش داده و باعث کاهش اختلافات داخلی شد. زمانی که گرگ پیش دروازه‌ی خانه ایستاده است، نزاع‌های داخلی به‌منظور مقابله با خطر فوری کنار گذاشته می‌شوند.
متاسفانه این بحث همچنین نشان می‌دهد که دستیابی به صلح می‌تواند تاثیر منفی بر وحدت ملی داشته باشد. دش نقل‌قولی از جورج زیمل جامعه‌شناس را استفاده و تایید کرده است: «پیروزی کامل یک گروه بر دشمنانش، در یک مفهوم جامعه‌شناختی همواره نشانه‌ی خوبی نیست. پیروزی انرژی‌یی را که وحدت گروه را تضمین می‌کند کاهش می‌دهد؛ و نیروهای فروپاشنده که همواره در کار هستند، کنترل را به دست می‌گیرند».
آیا تاریخ از این دیدگاه حمایت می‌کند؟ دش چنین باور دارد. او می‌گوید: «تنوع در شدت رقابت امنیتی بین‌المللی همچنین بر انسجام بسیاری دولت‌ها تاثیرگذار بوده است. از زمان پایان جنگ‌های ناپلئونی و معاهده‌ی ورسال در سال 1815 تا دوران جنگ کریمه در سال‌های 1853 تا 1856، فضای به‌وجودآمده به‌دلیل تهدیدات خارجی که دولت‌های اروپایی را فرا گرفته بود، نسبتا مساعد شد. دوران میان سال‌های 1815 تا 1853، شاهد شکست بی‌سابقه‌یی در انسجام دولت‌ها بود که در یک سری تحولات داخلی که در کشورهای مختلف اروپایی صورت گرفت آشکار شد».
همچنین به باور او الگوی مشابهی در تاریخ ایالات متحده وجود دارد. او اشاره می‌کند که در سال 1850:
«فضای به‌وجود آمده در اثر تهدیدات خارجی پیش روی ایالات متحده، کاملا مساعد شده بود. در همان زمان، تنش‌های طولانی‌مدت داخلی در ایالات متحده بار دیگر ظاهر شد… با انتخابات سال 1860، این کشور به حدی دچار شکاف شده بود که آبراهام لینکلن جمهوری‌خواه با اندکی بیش از یک سوم آرا پیروز شد و سه حزب دیگر نیز آرای خوبی داشتند… منطقی است که چنین نتیجه‌گیری کنیم که جنگ داخلی امریکا تاحدی درنتیجه‌ی فروپاشی انسجام ملی بود که پس از تغییر فضای موجود از تهدیدات خارجی شکل گرفت».
دو جنگ جهانی، در عوض، به ایجاد یک دولت فدرال مدرن امریکایی کمک کردند و منبع قدرتمندی از وحدت ملی بودند. این روند با جنگ سرد که متعاقب جنگ‌های جهانی رخ داد، حتا بیشتر تقویت شد. به باور دش، «جنگ سرد به معنای دقیق، یک تهدید بود؛ هرگز به راه‌اندازی یک جنگ بزرگ منجر نشد… اگرچه آن‌قدر جدی بود که تبدیل به یک عامل وحدت‌بخش شود».
بااین‌حال، با پایان جنگ سرد این منبع وحدت از میان برداشته شد، و همان‌گونه که نیلز پیتر، جان مولر، استیون پینکر، و جاشوا گلدشتان همگی استدلال کرده‌اند، سطح درگیری (و تهدید خارجی) در جهان درحال کاهش‌یافتن بوده است (تا دوران اخیر). همان‌گونه که دش دو دهه قبل پیش‌بینی کرده بود، نتیجه‌ی چنین وضعیتی رشد تفرقه‌ی داخلی و تضعیف تاثیرگذاری دولت بوده است. بااین‌حال، نتیجه‌ی این روند در سراسر جهان متفاوت بوده است. دولت‌هایی که قدرت را از طریق مکانیسم‌های بازار بسیج می‌کنند، به‌نظر می‌آید قدرت بیشتری داشتند. همچنین نوعی «اثر چرخ‌دنده‌یی» در زمان قدرت‌گرفتن دولت‌ها وجود دارد. از آن‌جا که بروکراسی‌ها و سازمان‌هایی که زمانی ایجاد شده بودند به‌ندرت با فاصله‌ی کوتاهی از زمان محو منطق شکل‌گیری خود از بین می‌روند، و از آن‌جا که دولت‌های مدرن کار بیشتری از تنها آمادگی برای جنگ انجام می‌دهند، کاهش تهدیدات خارجی ضرورتا منجر به این نمی‌شود که دولت‌های مدرن به دوران پیش از این تهدیدات بازگردند. اما همان‌گونه که درحال‌حاضر شاهد هستیم، این می‌تواند سیاست‌های داخلی آن‌ها تفرقه‌انگیزانه‌تر کند.
در مجموع، این استدلال‌ها دش را به سمت پیش‌بینی‌های قابل‌توجهی هدایت کرده است که از جمله به این موارد اشاره کرد:
«نخست، باقی دولت‌های چندقومی که با چالش‌های امنیتی خارجی کمتری مواجه هستند، قطعا کاهش خواهد یافت… دولت‌هایی که دوام می‌آورند ناچار خواهند بود با سطح بسیار شدیدتری از جدایی‌طلبی‌های قومی و درخواست‌ها برای خودمختاری مقابله کنند».
«دولت‌هایی با شکاف‌های قومی، اجتماعی، یا زبانی گسترده و عمیق در مواجهه با محیط امنیتی مساعدتر، درمی‌یابند که حفظ انسجام در این شرایط دشوارتر است. مهم‌ترین نمونه‌ها درحال‌حاضر اسرائیل (اکثریت یهودی در مقابل اقلیت عرب، سکولارها در مقابل یهودیان مذهبی)، دولت‌های چند قومی عرب مانند سوریه (علوی‌ها) و اردن (فلسطینی‌ها)، افغانستان (جناح‌های سیاسی مختلف)، بیشتر کشورهای آفریقایی (قبایل)، و به‌ویژه آفریقای جنوبی (زولوها و سفیدپوستان) هستند».
«هرچه دوران کاهش رقابت بر سر امنیت بین‌المللی طولانی‌تر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که کشورهای توسعه‌یافته با ظهور گروه‌های محدود به‌جای گروه‌های همه‌شمول دچار مشکل شوند. ایالات متحده اکنون شاهد چالش‌های قابل‌توجهی در برابر اقتدار دولت فدرال است: اتفاق‌نظر در رابطه با نیاز به کاهش هزینه‌های برای توازن بودجه‌ی فدرال، تلاش‌های جدی برای حذف بخش‌هایی از کابینه و دیگر سازمان‌های فدرال، تردید‌ها در رابطه با سیاست‌گذاری‌های صنعتی‌سازی دولت-محور، و کنگره‌یی تحت کنترل جمهوری‌خواه..»
من گمان می‌کنم این موارد تاحدزیادی درست هستند.
اگرچه تعدادی از پیش‌بینی‌های دش با حقایق موجود پشتیبانی نمی‌شوند، اما مقاله‌ی او بسیاری از گرایش‌های شکاف‌زا که زندگی سیاسی را در ایالات متحده، اروپا، و بخش‌هایی از جهان درحال‌توسعه تعریف می‌کنند را پیش‌بینی نموده است. حداقل، گوی بلورین او به‌مراتب بیشتر از نظرات فرانک فوکویاما که گفته بود ما به «پایان تاریخ» رسیده‌ایم، یا پیش‌بینی اخیر ساموئل هانتینگتون که در کتاب «برخورد تمدن‌ها» انعکاس داده شده بود، بهتر عمل کرده است.
احتمالا پاسخ شما این است که «با این سرعت پیش نرو». پس القاعده و تهدیداتی که دولت‌ها به‌دلیل افراط‌گرایی خشونت‌آمیز از همه نوع با آن مواجه هستند چه می‌شود؟ آیا 11 سپتامبر در حقیقت موجب افزایش ناگهانی وحدت ملی در ایالات متحده و خلق ساختارهای دولتی مانند وزارت امنیت داخلی نشد؟ و آیا افزایش خصومت‌های سیاسی روبه‌رشد در برابر خطرات ناشی از القاعده، دولت اسلامی و یا حتا روسیه‌ی تحت رهبری پوتین، تردیدهای جدی در رابطه با استدلال دش مطرح نمی‌کند؟ آیا حوادث تکان‌دهنده‌یی مانند حملات اخیر اورلاندو و فلوریدا دلیلی برای کنارگذاشتن اختلافات‌مان و بار دیگر متحدشدن به ما نمی‌دهد؟
خوب است که بتوانیم این‌گونه بیندیشیم، اما من تردیدهایی در این زمینه دارم. تهدیدات ناشی از القاعده و امثال آن، به اندازه‌ی کافی جدی نیستند که بتوانند وحدت ملی را آن‌گونه پرورش بدهند که یک رقابت بین‌المللی حقیقی می‌تواند. البته که حملات 11 سپتامبر، همچنین بمب‌گذاری ماراتن بوستون، تیراندازی در فورت هود، و وحشت اخیر در اورلاندو، همگی شوک‌آور بودند. درست است که دولت جورج دبلیو بوش موفق شد با بهره‌برداری بلافاصله از واکنش‌های پس از 11 سپتامبر کشور را به یک جنگ احمقانه سوق داد و قدرت اجرایی را به شیوه‌های مختلفی کاهش داد. اما امریکایی‌ها خیلی زود خود را تطبیق دادند؛ مهم‌ترین دلیلش این بود که ثابت شد (خوشبختانه) تهدید واقعی بسیار کوچک‌تر از آن است که بسیاری بلافاصله پس از 11 سپتامبر از آن وحشت داشتند. تروریسم داخلی همچنان ما را دچار شوک می‌کند، اما دستیابی به اتحاد طولانی‌مدت به‌دلیل این تهدید، باتوجه به این‌که احتمال مرگ دراثر یک حادثه‌ی تروریستی 1 در 4 میلیون است، دشوار می‌نماید. در این فضا که هنوز نسبتا آرام است، گروه‌ها آزادانه برنامه‌های خاص خود را دنبال می‌کنند.
علاوه‌براین، تروریسم بین‌المللی نیز یک خطر مبهم و غیرقابل‌اندازه‌گیری است که می‌تواند ترس‌های یک ملت را معکوس کرده و شکاف‌های داخلی را گسترده‌تر سازد. زمانی که یک گروه متخاصم از تروریسم یا وحشت‌افکنی استفاده می‌کند، و قادر است تعداد اندکی از حامیان خارجی را جذب کند، شعله‌ور‌شدن نگرانی‌های ناشی از «ستون پنجم»، یا حتا ترس از توطئه‌های گسترده و به‌خوبی سازمان‌یافته برای حمله به کشورمان، اجتناب‌ناپذیر است. اسلام‌هراسی معاصر، تصویر روشنی از این‌گونه نگرانی‌ها است، و دقیقا همین طرزتفکر است که دونالد در مسیر خود برای تبدیل‌شدن به نامزد جمهوری‌خواهان در انتخابات ریاست‌جمهوری استفاده کرده است.
به‌طور خلاصه، اگر جنگ سرد ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی به‌معنای دقیق یک تهدید «کامل» برای به‌وجودآمدن وحدت ملی بود، تروریسم احتمالا «بدترین» گونه‌ی خطر برای حفظ اتحاد در امریکا باشد. این خطر به‌اندازه‌ی کافی وحشت‌برانگیز نیست که این نسل بزرگ جدید به‌خاطرش قدم جلو بگذارند، و سیاست‌مدارانی که مشتاق به استفاده از بزرگ‌ترین ترس‌های ما هستند می‌تواند به‌راحتی و به شیوه‌هایی که بیشتر احتمال دارد منجر به ایجاد شکاف شوند تا اتحاد، استفاده کنند.
اگر دش درست بگوید –و من باور دارم که درست می‌گوید-، پیامدها هم مضحک هستند و هم به‌شدت مأیوس‌کننده. کاهش خطرات خارجی آشکارا یک جنبه‌ی منفی دارند: هرچه ما با تهدیدات کمتری از جهان خارجی مواجه باشیم، بیشتر مستعد نزاع‌های شدیدی در خانه خواهیم بود. حتا بدتر از آن، صلح می‌تواند بذرهای نابودکننده‌ی خود را همراه داشته باشد. همان‌گونه که ما اکنون در شرق میانه شاهدش هستیم، فروپاشی اتحاد و اقتدار دولت به‌راحتی می‌تواند درگیری‌های خشونت‌آمیز داخلی را جرقه بزند که درنهایت بار دیگر قدرت‌های خارجی را به داخل می‌کشانند.
بااین‌همه، راه‌حل واضح –جست‌وجو برای خطرهای خارجی برای اتحاد در برابر آن‌ها- نیز چندان جالب نیست. نتیجه‌ی آن، متاسفانه در مواردی که دوره‌های صلح راه را برای ایجاد منابع جدیدی از تنش‌ها و شکاف‌ها گشوده است، می‌تواند یک چرخه‌ی تکرارشونده از جنگ‌ها باشد. احتمالا اکنون شما خواهید گفت که این احتمال آشفته‌کننده بخشی از آن چیزی است که مرا تبدیل به یک «واقع‌گرا» می‌کند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *