قربانی‌های فراموش‌کار

Faramooshiدر مقاله‌ی «فهم فاجعه به‌مثابه یک وضعیت» گفته بودم که فجایع مستمر در افغانستان را نمی‌توان به‌صورت جداافتاده و قایم برخود درک کرد. اما از قرار دادن آن‌ها در کنار هم، تصویری به‌دست می‌آید که سیمای حقیقت را روشن می‌سازد. من آن تصویر را «وضعیت» خوانده بودم. مقاله‌ی حاضر در پیوست با آن مقاله نوشته شده و نیتش این است که فهم واضح‌تری از وضعیت ارائه کند.
حادثه‌ی روز پنج‌شنبه را اغلب ناشی از یک «سهل‌انگاری» حکومتی خواندند. ولی این توجیه بیش از حد سازش‌کارانه است. به دو دلیل؛
یک: به این مفهوم که گاهی در کمال احساس مسئولیت و مراقبت، مواردی پیش می‌آید که می‌توانیم آن را «سهل‌انگاری» بخوانیم و به‌راحتی صورت مسأله را پاک کنیم. زیرا سهل‌انگاری نتیجه‌ی یک خوش‌بینی مفرط در کردارها است نه بی‌اعتنایی و کم‌کاری، و اتفاقاتی که پیامد یک دیدگاه خوش‌بینانه پنداشته می‌شوند، آن‌قدرها سزاوار سرزنش و نقد نیستند که با قرار دادن آن‌ها در ذیل بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی می‌توانیم به نقدشان بکشیم.
دو: اگر بنای تبیین فجایع را بر «سهل‌انگاری» بگذاریم، ناگزیر باید متوجه باشیم که این سهل‌انگاری مختصِ حکومت نیست و بیشتر از حکومت، مردم دچار این سهل‌انگاری مهلک و موحش شده‌اند. تاکنون اما کم‌تر کسی به این جنبه از سهل‌انگاری فراگیر مردم پرداخته است. مردم سهل‌انگاراند، چون قبل از این‌که حکومت بتواند فلاکتش را توجیه کند، به لاپوشانی آن اقدام می‌کنند و به‌زودی قضیه را فراموش‌شده می‌پندارند. همه‌ی اعتراضات و انتقادات جنبه‌ی تبلیغاتی به‌خود گرفته‌اند و خیلی پیش‌تر از این‌که به نتیجه‌یی برسند، خنثا می‌شوند و سپس داد و فریاد بلند می‌شود که حکومت در صفوف معترضان نفوذ کرده و آن‌ها را تحمیق کرده است. اما این تقصیر حکومت نیست، زیرا حکومت وحدت ملی خود را عملاً در برابر مردم قرار داده و به نسبت خود با شهروندان، شکل تقابلی و مبارزه‌جویانه بخشیده است. در چارچوب منطق تقابل و مبارزه، بدیهی است که جوانب مبارزه در پی تضعیف حریف از هر راه ممکن بر می‌آیند. این سهل‌انگاری تقصیر مردم است و به مدد و اعتبار همین سهل‌انگاری هم بوده که فجایع روزبه‌روز بیشتر شود و حکومت نیز هیچ تکانی به‌خود ندهد.
سهل‌انگاری شهروندان (قربانی) در برابر فاجعه این اجازه را به قدرت سیاسی می‌دهد که بیشتر از آن‌ها، با عاملان فاجعه نزدیک باشد. این یک قانون عام است، اما در خصوص افغانستان می‌توان از عوامل دیگری نیز نام برد که موجب فرار حکومت از شهروندان و نزدیکی‌اش با مجرمان می‌گردد: کشش‌ها و کارکردهای بدوی و قبیلوی، قوم‌گرایی عیان و رؤیای احیای ایدآل قهرمان‌گری قومی. نمی‌توان این مورد را یک ادعای صرف خواند؛ توجه اندکی به منطق عزل و نصب کارمندان حکومتی حقیقت این ادعا را ثابت می‌کند. مجموع این حقایق تلخ سبب می‌گردد که وضعیت این کشور رو به بهبودی نباشد.
بگذارید برای روشن شدن مسأله، دست به یک تبیین تاریخی بزنم. مورخین و آگاهان مسایل و امور تاریخی روایتی از مناسبات قدرت، نحوه‌ی ارتباط قانون، قربانی و مجرم در روم قدیم را نقل می‌کنند. آن‌ها (از جمله جورجو آگامبن در «انسان مقدس») در برابر مجرم، از دو نوع انسانی که جرم بر او اعمال می‌شود، نام می‌برند: قربانی و هوموساکر. خوانش من از این دو نوع انسان، ناظر به واقعیت‌های عینی در وضعیت کنونی کشورماست؛ بدین‌سان: هوموساکر به انسانی اشاره دارد که می‌‌تواند بدون هیچ تحول خاصی در قلمرو حکومت کشته شود، اما در عین‌حال نمی‌‌تواند قربانی شمرده شود. طبق قوانین رومی، هوموساکر فرد مجرمی بوده که از جامعه طرد و از تمام حقوقش محروم می‌‌شده است. او قابل کشتن بوده اما قربانی به حساب نمی‌‌آمده است. قربانی کسی است که در خلال یک مراسم آیینی کشته می‌‌شود و کشته شدنش تأثیر عمیقی بر مناسبات قدرت حاکم و شهروندان وارد می‌کند. قربانی در واقع آن شهروندی است که اهمیت کشته شدن و قربانی شدن را پیدا می‌‌کند. او سهمی در موازنه‌ی قدرت و تعاملات سیاسی دارد و کشته شدنش تکانی سخت بر بدنه‌ی قدرت وارد می‌کند. اما منزلت هوموساکر در این دستگاه قدرت به کسانی تعلق دارد که فاقد هرگونه منزلتی هستند، کسانی که حتا در صورت ارتکاب جرم، محاکمه یا قربانی کردن‌شان طبق قانون، به هیچ‌وجه مطرح نیست، زیرا هیچ قانونی شامل حال آن‌ها نمی‌شود. به‌بیان صریح‌تر: آن‌ها اصلاً فاقد منزلت شهروندی‌اند. هر فرد و یا گروه عادی می‌‌تواند آن‌‌ها را بکشد، بی‌آن‌‌که بدین سبب مرتکب جرمی گردد. حرف اما این است که برای قدرت سیاسی حاکم (در وضعیت این‌چنینی)، هر شهروندی می‌‌تواند به هوموساکر یا حیات فاقد حق و اهمیت تبدیل شود، در حالی که برای انسان هوموساکر هر نهاد یا گروهی می‌‌تواند نقش حاکم را بازی کند.
درک ماهیت فاجعه در افغانستان و مواجهه‌ی توجیه‌گرایانه‌ی ما با استفاده از مفهوم «سهل‌انگاری» فقط در ذیل همین تبیین تاریخی امکان‌پذیر است. تنها در یک مورد 150 انسان و به روایتی کم‌تر یا بیشتر از آن در یک آن تکه‌تکه می‌شوند، بدون آن‌‌که ما را متوجه این پرسش بکند که: «مگر زندگی آن‌ها اهمیتی نداشت؟ چرا گرفتار چنین حالتی شده‌ایم؟» و یا تکانی به این حکومت نگون‌بخت بدهد که: «مسئول این‌همه فاجعه کیست؟» واقعیت اما این است که ما منزلت شهروندی خود را از دست داده‌ایم و همه تبدیل به هوموساکرهای بی‌منزلت شده‌ایم که نه مرگ و کشته شدن همه‌روزه‌ی همتایان‌مان تغییری در دیگاه ما و تأثیری بر بی‌اعتنایی حکومت دارد و نه زندگی ما تفاوتی در مناسبات قدرت حاکم با خودمان. در چنین حالتی است که زنده ماندن ما یک دست‌آورد به‌حساب می‌آید و این دست‌آورد دقیقاً همان بیرون شدن از منزلت موجودات هوموساکر و تبدیل شدن‌مان به شهروند است و قربانی شدن‌مان نیز در آن‌صورت ارج و اهمیتی می‌یابد. آیا دیگر زمان آن فرا نرسیده است که یک بازبینی جدی در زندگی خود و تعیین نسبت دیگرباره با قدرت حاکم بکنیم؟ پاسخ درست و قطعی به این پرسش می‌تواند زندگی را برای ما از نو تعریف کند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *