فخرها و حصرهای خانگی

عزیز دانشجو

باری در یکی از ویژه‌نامه‌های ادبی–هنری -که به کارنامه‌ی ادبی یکی از شعرای به‌نام و خلاق کشورمان پرداخته بود- از زبان خود شاعر که سال‌ها بود در ایران می‌زیست، خوانده بودم که می‌گفت، ما هرازگاهی‌که در محافل ادبی–هنری در ایران شرکت می‌کنیم، دوستان ایرانی‌مان با لحنی کمابیش تمسخرآمیز، خطاب به ما می‌گویند: «آیا افغانستان هم نیما دارد؟» و در چنین موقعیتی، تنها پاسخی که ما برای آن عزیزان داریم، این‌است‌که نه، ندارد ولی خیلی نیاز هم نیست که شخص خاصی با صورت و ویژه‌گی‌های شناخته‌شده‌ی مجرد «نیما» داشته باشد! اما کسانی را دارد که کارهای نیمایی می‌کنند و خوب هم می‌کنند. بگذریم… این جوّی بود که بر فضای ادبی ایرانِ پسا-نیما سایه افگنده بود و بدش نمی‌آمد از این که نویسنده‌ها را ناگزیر به جیره‌بندی بسا مسایل مشترک و نامشترک نماید. بر سر این مسأله کس حرفی نخواهد داشت که نیما، در خاک ایران متولد شد و هم در همان‌جا بود که مرد، واقع اما این‌است‌که او هرگز فقط در ایران نماند. منظورم این‌است‌که نیما، به‌همان اندازه که یک ایرانی بود، یک افغانستانی و یک تاجیکستانی هم بود. چه این‌که نیما، به چیزی خیلی فراتر از این مسایل فروکاست‌دهنده می‌اندیشید؛ نیما در حوزه‌ی زبان و ادبیات فارسی به‌عنوان یک هویت کلی فرهنگی زیست و فقط با همین نگرش هم امکان‌پذیر است که ما موفق به درک نیماها می‌شویم و این حوزه را، مباد که چنین سبک‌سرانه تقلیل دهیم به یک مشت خاکی‌که خود مسأله‌ها دارد! من چنان‌چه نمی‌توانم خودم را به‌عنوان یک افغانستانی اما قبل از همه یک فارسی‌زبان، از داشتن کسی چون نیما محروم سازم، به‌همان‌سان هم نمی‌پسندم که مثلا شاعر و پژوهش‌گر توانایی نظیر واصف باختری را فقط برای خودم بخوانم!… خُب، این بحث را که بگذاریم کنار، در طرف دیگر قضیه کسانی هم هستند که خود نخواسته و یا نتوانسته‌اند فراتر از این مرزهای تقلیل‌ده و محدودیت‌ساز بیندیشند و نفس بکشند. به‌تعبیر دیگر، گستره‌ی پرداخت‌شان را بر میزان همان مرزهای سیاسی و ملی‌شان عیار ساخته‌اند و در «حصر» مانده اند؛ «حصر خانگی». در روزگاری‌که شناسه‌هامان بر اساس همین مرزها شکل می‌گیرند و تعین و تشخص‌مان را از نسبت‌های جغرافیایی‌مان می‌گیریم، به‌نظر من وفادارماندن به آن نیز نمی‌تواند کاری چندان ناپسند و به‌دور از انصاف باشد. آن‌چه که اما معیاری می‌شود جهت سنجه‌نمودن ارزش و اهمیت چنین کاری، مقدارمایه و پایه‌یی است که در ژرف‌ساخت و جان کار نهفته است.
حالا که من دارم این سطور را می‌نگارم، بر مجموعه شعری از شاعر جوان همسایه‌ی ایرانی‌مان، محمدجواد آسمان چشم دوخته ام. نامبرده مجموعه شعری دارد که در همین پسینه‌ها با نام «حصر خانگی» توسط انتشارات امیری در کابل به چاپ رسیده است. مجموعه را که می‌گشاییم، نخست با زنده‌گی نامه‌ی مختصری از شاعر، بعد جایزه‌های اعطاشده به آن و آثار چاپ‌شده‌اش بر می‌خوریم. لیستی‌که شاعر را با انبوهی از جوایز برای ما معرفی می‌کند، پیش‌انگاره‌ی خوبی می‌شود برای این‌که شاعر را جدی بگیریم و با همین پیش‌انگاره و آرزو هم به سراغ اشعارش برویم. راستش اما، زمانی‌که با تک‌تک اشعار مجموعه بر می‌خوریم و با این پنداشت که لابد شعر را درست در نیافته ایم، آن را چند بار به تکرار می‌خوانیم، نه فقط با چیز خاص و فوق العاده‌یی روبه‌رو نمی‌شویم که بتواند آن پیش‌انگاره را در ذهن ما باقی بگذارد، بل اغلب با اشعار ضعیف و سستی مواجه می‌شویم که جز ملال و خسته‌گی، احساس دیگری را در ما بر نمی‌انگیزند. بی‌انصافی خواهد بود اگر انکار کنیم که چندتا شعر خوب و ظریفی هم در مجموعه دیده می‌شوند، اما حقیقت این است که کمیت این چنینی‌ها چندان ناچیز است که نمی‌تواند معیار قضاوت کلیت مجموعه قرار گیرد. با وجود این، این را هم باید گفت که ممکن است هر خواننده‌یی، درک و دریافت متفاوتی از مجموعه‌ی «حصر خانگی» داشته باشد، همان‌طوری‌که چنین امری بر هر اثری دیگر نافذ است. من یکی اما، زمانی‌که مجموعه را تا آخرش می‌خوانم و بعد در موردش به فکرکردن می‌پردازم، تصمیم می‌گیرم تا ده سال دیگر هم با نیما و اخوان و شاملو و واصف باختری و پرتو نادری بمانم و از خواندن‌شان لذت ببرم، اما از وجود چنین مجموعه‌هایی، هم‌چنان ناآگاه باشم. می‌خواهم به آسمان و آسمانیان عزیز پیش‌نهاد نمایم در کنار پرداختن به شعرشان و محصورنمودن نیماهایی‌که محدودیت‌ناپذیراند، گاهی هم نظری به این ینگ دنیا بیندازند و حال که نه نیمایی با ماست و نه آن حال‌وهوای مفرط نیماپرستی، لطف نموده ببینند که این بی‌نیماهای هم‌فرهنگ و هم‌زبان شان در چه حال و روزاند!
حرف آخر این‌که، «حصر خانگی» متشکل از اشعار موزون و متساوی و آزاد است و در کلیت، به‌لحاظ کنایی و استعاری، خیلی از عنوان‌ها را می‌توانند همرسانی نمایند، مگر «حصر خانگی!»
نمونه‌هایی از اشعار حصر خانگی:
«کلاغ می‌بارد از هوا… چه بخت شومی! عجب بهاری! / چه چشم‌هایی به جای گل شگفته هر گوشه و کناری! (ص 35)»
رابطه‌ی استعاری «بهار» با «بخت شوم» و «کلاغ»-که خود شوم‌ترین است-، چیزی است در این حدود: کوه به کوه نمی‌رسد، وانگهی دریا شود!
«امشب که در بسته دنیا، مرغ شکسته‌پرت را، / روی منِ خسته بگشا آغوش خواب‌آورت را (ص 57.)»
«دل‌دل نکن! این فرصت خوبی‌ست دل ای دل! / یک‌بار خطر کن دل دیوانه‌ی عاقل! (ص 61)»
«کاشکی از خدا نمی‌خواستم عاشقت بمانم / کاش خدا نبود، یا عشق نبود، یا نبودم (ص 99.)»
«نشیب دره پر از سبز سیر بود و نگاه / نگاه دختر چوپان، پر از تبسم بود (ص 175.)»
«ای طوطیان هند! خداحافظ! ای طوطیان هند! / خدا حافظ! (ص 44)»

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *