آتشسوزی در مارکیت زدران، در پایتخت افغانستان، اتفاق وحشتناک و دردآوری بود. اگر بر اساس آموزههای فرهنگ سنتی افغانستان فکر کنیم که مال و منال دنیا «بلاگیر» اند و بنابراین نباید برای سوختن دکانها و مغازهها خیلی غم خورد، برای از دست رفتن جان آدمها در این آتشسوزی نمیتوان از این موضع سخن گفت. حداقل، دیدیم که یک نفر خود را از طبقهی بالایی مارکیت پایین انداخت و جان باخت. این آتشسوزی و نحوی مدیریت دولت در برابر آن مورد ِ بسیار گویایی بود که نشان داد در این مملکت و در این دولت چه میگذرد.
دولت تا ساعتها نتوانست این آتشسوزی را مهار کند. اگر نمیتوانست مهار کند، حدس بزنید که چه امید دیگری میتوان به این دولت بست. اگر میتوانست مهار کند و نکرد، تصور کنید که چه آفتِ خطرناک دیگری در سینهی این نظام رو نهان کرده و خاموش نشسته و گاهگاه نقاب از چهره میاندازد و بانگ در میدهد. به نظر میرسد که آتشسوزی مارکیت زدران رویای وحشتناکی بود که تعبیر روشناش را هنوز به تمامی ندیدهایم و از دیدناش تن میزنیم:
اگر مارکیت زدران را مجموعهیی از نشانهگان عینی برای مفهومی چون «فرصت» ببینیم، وقوع حریق در این مجموعه را میتوان «فرصت سوزی» نامید. دولت وحدت ملی دولتی است که دایما فرصتسوزی میکند. جالب آن که همانگونه که در مارکیت زدران برای احتمالات خطرناک و مواقع اضطراری هیچ راه برونرفت دوراندیشانهیی پیشبینی و تعبیه نشده بود، در دولت وحدت ملی نیز اندیشهی مدیریت اضطرار و خروج از بنبست بحرانهای سخت صفر است. سوختن مارکیت زدران، از هر جهت که نگاه کنیم، آزمونی بود برای دولت. دولتی که ثانیهیی از گزافهگویی در بارهی دستآوردهای بزرگ خود باز نمیایستد. وقتی که این دولت در روز امتحانِ کوچکی چون آتشسوزی در یک مارکیت تمام ناتوانیها و ناکارآییهای خود را پیش چشم مردم نهاد، دیگر بر کدام سخن این دولت میتوان اعتماد کرد؟ دولتی که از سوختن یک مارکیت نتوانست جلوگیری کند یا حداقل دامنهی خطر و ضرر در این آتشسوزی را محدود نگه دارد، چهگونه میتواند از سوختن فرصتهای پیچیدهتر، که مهارت و کار و تعهد اجتماعی بیشتر میطلبد، جلوگیری کند؟ مارکیت زدران نماد همهی فرصتهایی بود که در این همه سال در مملکت انباشته شده بود.