تفکر در معنای عام و منتشر آن، یک مفهوم انتزاعی و تکسویه نیست، اما با قرائت عوامانه و همگانی از فکر و عمل، تفاوت دارد. در فهم همگانی از اشیاء و مقولات و ایجاد رابطه با آنها، یعنی برخورد با ذهن و عین، برآیند و نتیجهی برخورد همواره در سطح باقی میماند. از این نگاه احتمال اینکه ما در خوانش خود از مفهوم تفکر دچار خطا و یا تناقض گردیم، وجود دارد. چه اینکه، آنچه از تفکر قابل سنجه و پیمایش و اثباتپذیر است، نیز همان سطح رویین یا نمود ظاهری آن است. بدین معنا که مقولهیی بهنام «تفکر» قابل درک نیست، مگر اینکه در حوزهی عمومی و در کنش ارتباطی میان انسانها قابل مشاهده باشد. بر این مبنا، خطایی که فهم ما را و در واقع روش شناخت ما را تهدید میکند، این است که میان آن سطح رویین تفکر و نگرش سطحی و عوامانه خلط کنیم.
اما نگرش عمقی و ایجاد رابطهی علی و معلولی در خصوص نمودهای فکری و موضعگیریهای سطحی بهخوبی نشان میدهد که خلط میان برآیند تفکر و سطحیگرایی فاقد رانهی تفکر، همانقدر ناممکن و چهبسا محال است که همسانانگاری میان عقلانیت و ضدعقلانیت، و هر دو نگرش غلطانداز، محصول نگاه عقل ابزاری و در واقع، نگاه ضدعقلانی ماست. معنای اثباتی این سخن این است که، تفکر در ساحت عینی ظهور میکند و بهعبارتی، توسط عینیتهای تجربی خود را بر ما ظاهر میسازد، اما خواستگاه و ریشهی غیرعینی دارد. یعنی آنچیزی که مبتنی بر آن، امری مانند اندیشه و تفکر شکل میگیرد و قوام مییابد، تجربه و عینیت نیست. تردیدی وجود ندارد که تفکر هماره معطوف به امری بیرون از خود و مسایل کاربردی و تجربی است، مسأله اما این است که هستهی بنیادین تفکر، که وجه عینی تفکر خود را بهواسطهی آن منتشر میسازد، چیزی است مطلقاً درونی و به اعتباری، پیشاتجربی. بیان روشنتر این مسأله این است که، هنگامی که ما در رابطه با جهان و امور و رویدادهای ممکن بهگونهیی سخن میگوییم که سپس در عرصهی اثبات تجربی میتوانیم از آن سخن خود دفاع کنیم، معنایش این است که مواجههی ما با جهان و رویدادها، مبتنی بر تفکر و عقلانیت بوده است. این بعد نظری فهم ما از مفهوم تفکر است. فاصلهی آشتیناپذیری که میان عینیت تفکر و نگرش سطحی و عوامانه وجود دارد نیز از اینجا شکل میگیرد. بدین لحاظ که نگاه سطحی و روزمره نسبت به جهان و رویدادها، فاقد آن وجه نظری و بهاصطلاح، تجربهی زبانی است. لذا، مواجههی روزمره و فاقد پشتوانهی نظری، همواره یک امر پسینی است و از این رهگذر، امکان درغلتیدن به خطا و اشتباه در آن، بسیار زیاد است. امر پسینی به این مفهوم که در این نوع مواجهه با جهان و رویدادهای ممکن درونجهانی، عمل و تجربه از یک سطح و مرحلهی «بعدی» آغاز گردیده است، مرحلهیی که خواستگاه نظری و زبانی در آن وجود نداشته و پس انداخته شده است. بنابراین، نگاه روزمره و سطحی از بنیاد، یک نگاه برکنده از زمینهی خود است و امکان اینکه بتوانیم این نگاه یا در واقع این تجربهی فاقد شالودهی نظری را تئوریزه کنیم، خیلی محدود و نادقیق است. بیجهت نیست که در متن همین کنشهای کلامی روزمره نیز هرازگاهی به کسی گفته میشود: «سخنش بسیار سست و پادرهوا بود». این «سخن سست و پادرهوا» که غالباً به عمل پادرهوا و کورکورانه تحویل داده میشود، عین واقعیت مواجههی سطحی و عوامانه است.
ممکن است این تبیین سبب خلق پرسشی گردد مبنی بر اینکه، چگونه میتوانیم از خلط میان نگاه و تجربهی سطحی و وجه تجربی تفکر، یعنی تفکری که خود را در قالب عمل بر ما ظاهر میسازد، تفاوت قایل شویم؟ البته از ما که از تفکر و عمل نظری هیچ برداشت درستی نداریم، بعید است که زحمت اندیشیدن به اینگونه موارد را بر خود هموار سازیم؛ زیرا داشتن اراده جهت وارد نمودن شک و پرسش در خصوص امری، خود مقدمهیی است برای تفکر ورزیدن در مراحل بعدی و عقلانیسازی امور. و مهمترین علتی که برای نبود این پرسش در ذهنمان داریم، این است که بنیان نگاه ما، در واقع بر اساس یک عدالت اسطورهیی و یا تقدیر ازلی نهاده شده است، و تقدیر یا عدالت اسطورهیی بهمثابه میکانیسمی جزمی نگرش و عمل، دارای خصلتی بازدارندگی است که همیشه مانع بروز شک و پرسش میگردد. عدالت اسطورهیی آن ساختاری ذهنی از نگاه ما نسبت به جهان و رویدادهاست که امکان شک و تغییر هیچ مسأله و موردی را در اختیار ما نمیگذارد؛ حسن و قبح یا خیر و شر همهچیز در این ساختار، همیشه از قبل تعین یافته است و ما فقط مختاریم که آن را مشاهده کنیم و بپذیریم. کاملاً حق داریم نیک و بد این جهان را بپذیریم، اما حق نداریم آن را رد و یا تلاشی در جهت تغییر دادنش کنیم. زیرا در پارادایم عدالت اسطورهیی، باور پذیرفتهشده این است که همهی اینها، اعم از نیکیها و شرارتها، توسط کسی و از آدرسی ایجاد گردیده که فهمش بیشتر از ما بوده و خیر و صلاح ما را نیز بهتر از خود ما میداند. لذا، ما مجاز به هیچ نوع شک و پرسشی نیستیم. عدالت اسطورهیی یا باورمندی به تقدیر ازلی، یعنی همین.
این عدالت اسطورهیی که در عرصهی تجربه با نگاه تقدیرگرایانه و موضعگیری سطحی اینهمانی دارد، بهدلیل فقدان خواستگاه نظری، آموزنپذیر و قابل تکرار نیست؛ عدم امکان تکرار و آزمونپذیری به این مفهوم که بهلحاظ عقلانی، تجربهپذیر و اثباتشدنی نیست. زیرا آنچه که باعث میشود یک امر از محتوای اثباتی و تجربهپذیر برخوردار شود، خواستگاه و بنیاد یا «مقدم» است. وجود خواستگاه در هر امر، روش یا میکانیزمی مختص بهخود را تضمین میکند که لاجرم به یک نتیجه و یا «تالی» ملموس و قابل پذیرش میانجامد. ممکن است در امر نظری و عقلانی نیز، خطایی که گاهی در روش اثبات رخ میدهد باعث نتیجهیی نادرست و کذب گردد، مهم اما این است که ساحه جهت تجربههای مکرر، همیشه مساعد است، که در نگرش و عمل روزمره و سطحی، این امکان موجود نیست. مرز فاصل میان عینیت عقلانی-نظری و عمل سطحیگرایانه از اینجا پدید میآید.
تفکر و عقلانیت، همیشه از رهگذر مواجهه و تفسیری نسبت به جهان و رویدادها امکان ظهور مییابد که خود خواستگاه آن شده است. به این مفهوم که، ما نمیتوانیم از عقلانیت سخن بگوییم، مگر اینکه این عقلانیت در عرصهی تجربی و مواجههی عملی خود را نشان داده باشد و این مواجهه به سبب آنکه بهصورت همزمان از محتوای نظری و اثباتی برخوردار است، نه مطلق انتزاعی و تخیلی است و نه تجربهی محض؛ از اینرو، همیشه خصلت دوسویه و دیالکتیکی دارد. چیزی که در عمل کورکورانه مشاهده نمیشود، این دوسویگی و خصلت دیالکتیکی آن است، یعنی نمیتوان آن عمل را ساختارمند و تیوریزه کرد. تیوری همواره صورتی از عمل را در خود دارد، اما هر عملی، با تیوری همراه نیست و آن، همان عمل روزمره و سطحی است. لذا، نیاز فوری ما، دست یازیدن به چنین عمل و نگرشی نیست. یعنی از منظر عقلانی، نمیتوان گفت نیاز به تفکر نیست و فقط باید دست به کار شد (بهقول اسلاوُی ژیژک)؛ ضرورت نخستین ما در وضعیت کنونی -که ویرانی و تباهی همهجانبه و فراگیر آن محصول عمل فاقد پشتوانهی نظری و «فقط کاری کن، نیاز به تفکر نیست» است-، پرداختن جدی به تفکر و عقلانیت است.