عمران راتب
اگر حرف را فراتر از فروتنیهای فاضلمآبانهی رایج و باب طبع اهل تظاهر مطرح کنم، لابد همان سخن استاد واصف باختری را تکرار خواهم کرد که در آغاز مجموعهی داستانی «مردا ره قولاس» آمده است: «سخن گفتن در خصوص کسی چون اکرم عثمان، بهواقع مشکل است.» توجه داشته باشیم هنگامی که میگوییم دکتور اکرم عثمان، در عینزمان از چند شخص جداگانه سخن گفتهایم و یا دستکم از کسی حرف زدهایم که بهشدت چندوجهی و در جهات گونهگون منتشر است؛ اکرم عثمان، حقوقدان و کسیکه تحقیقی چون «شيوهی توليد آسيايی و نظريهی فرماسيونی تاريخ» را انجام داده و در هیأت یک محقق توانمند در عرصهی اقتصاد سیاسی و معتقد به ماتریالیزم تاریخی ظاهر شده است یا عثمانی که راز «افغانستان و آسيای ميانه در چنبرهی بازی بزرگ» را افشا میکند و سیاست جهانی توطئه را مورد نقادی قرار میدهد؟ شاید هم آن اکرم عثمان آشنای ما، هیچیک از این دو نباشد، همو که سالها بود در «کوچهی ما» پرسه میزد و «آن بالا و این پایین» و «مرد و نامرد» را خوب میشناخت، اما همه را در درون استعارهی تلخی چون «قحطسالی» پیچیده بود… حقیقت اما این است که اینهمه این قطعههای بریدهشده و پریشان، مال یک تصویر واحد است؛ تصویری که شخصیتی چون اکرم عثمان در متن آن معنا مییابد و کمکم تبدیل به پدیدهیی بهنام «اکرم عثمان» میشود. این وجه ایجابی و سرراست مواجهه با اکرم عثمان است. لیکن ارایهی این تصویر مستقل از وضعیتی که عثمان بیشترینه سالهای عمرش را در آن بهسر برد، بهشدت انتزاعی و خوشبینانه مینماید. منظور از انتزاع این است که با این تبیین، خصلت انضمامی و تاریخی زمانهیی که شخص مورد نظر در آن میزیست و حس تعلق به وضعیتی که بهلحاظ پیچیدگی و گستردگی خود فقط سویهیی از آن است، را محو و نابود میکنیم و آنچه در این میان باقی میماند، شخصی است برکنده از زمینه و زمانه، فاقد تعین و لذا، بریده از واقعیتها. اما چگونه میتوان از افتادن به دام این انتزاع رهایی یافت؟ با مشاهدهی کنش و واکنشهایی که در دل آن وضعیت تاریخی وجود داشته و خوانشهای ایجابی و سلبییی که از آن ارایه میشده و میشود. بگذارید این را با گزارش از خاطرهیی آغاز کنم، خاطرهیی که هم موجب شد من با کسی چون اکرم عثمان آشنا بشوم و هم همزمان با آن، عثمان را طوری بشناسم که تناقض در ارایهی تصویر و تضاد عشق و نفرت در یکی از عریانترین صحنههای خود پس از خاموشی جنگ قرار داشت: با نام اکرم عثمان برای نخستینبار، در نشریهی «پیام زن» ارگان تئوریک «جمعیت انقلابی زنان افغانستان (راوا)» آشنا شدم، همچنان که آشنایی با خیلیهای دیگر را نیز مدیون همین نشریهام. اما سیمایی که از عثمان در صفحات متعدد آن نشریه ترسیم شده بود، سیمایی بود بهشدت منفی و ناپسند: جاده صافکنهای سوسیال امپریالیزم، خوشخانهییها، انجمنیهای خیانتکار و از این قبیل واژهها و تعبیراتی که چندین سالی بیشترین کاربرد و بسامد را در ادبیات سیاسیشدهی کشور داشتند. این سیما، پیشاپیش این تصور را در ذهن مخاطب ایجاد میکرد که شخص مورد منازعه، شخص خوبی نیست. نحوهی نگرش این نشریه نسبت به نویسندگانی که روزگارانی در «جبر جو»؛ شور جوانی یا ناگزیریهای بدیهی دیگر به حزب و سازمان و تشکلی پیوستند و فعالیت کردند، همانقدر زننده و «خیر و شر» نگرانه بود که کاری دریافت حقیقت را مشکل و چهبسا محال میساخت. بر کسی پوشیده نیست که همین «راوا» نیز خود یکی از همان سنخ تشکلهاست، که اکنون غرض ما شرحوبسط چگونگی آن نیست. خطایی که ایننوع نگاههای جزمی و متصلب همیشه در دام آن گرفتارند، این است که همه را با یک چوب میرانند و در این میان، متغیر زمان و استلزامات اجتماعی نادیده گرفته میشود. منطق این نگاه مبتنی بر «خود-مبرادانی» و «دیگرانِ شرور» شکل میگیرد و بر این اساس، هرآنچه که در سمت «خود» بود بدون تفکیک و تشکیک «خیر» و خوب محسوب میشود و باقی همه سیاه و «شر». در نشریهی «پیام زن» اکرم عثمان واصف باختری، رهنورد زریاب، اسحاق نگارگر، سلیمان لایق، بارق شفیعی، پرتو نادری و همهی آن کسانی که در دههی شصت خورشیدی در قالب «انجمن نویسندگان افغانستان» فعالیت میکردند، بر مبنای همین نگاه «خود-مبرادانی و دیگران شرور» به مخاطب معرفی میشدند.
این قطعه را از آنرو آوردم تا گفته باشم که برای شناخت حقیقتها، نمیتوانیم بر یک مبنا و محور تکیه کنیم و لازم است نگاههای متفاوت و متعارض را بررسی کنیم که همه بهنحوی، زادهی زمانه و زمینهی خاصیاند. اگر شخصی تا مقام فرزانه و فرشتهیی صعود میکند یا موجودی میشود شیطانوار و سراپا نفرت، هر دو این تصویر از منظری که ارایه میشود، درستاند و از منظر دیگر خطا و غلط. روشن اما این است که، هیچیک از آن دو حقیقت واحد نیستند. منطق فرشته و شیطانسازی همیشه یا برخاسته از یگ نگاه اسطورهیی بوده و یا ناشی از توتالیتاریزم لگامگسیخته. در منطق اساطیر، نخستین موردی که مطرح میشود، تشخیص اهریمن و اهورا مزدا یا خدا و شیطان است و در چهرههای مختلف توتالیتاریزم نیز تفکیک خیر از شیر در سرلوحهی کار و قشریسازی انسانها در نمای نگاه و عمل قرار دارد. با تمام اینها، جای گفتن ندارد که هیچ شخصی، در ذات خود فرشته یا دیوی نیست که از اجتماع ماورای بشر به مردم هدیه شده یا بهقول صادق هدایت «بر سر آنها خراب شود».
بسیاری از داستانهای آغازین اکرم عثمان تأثیر مستقیم از جو غالب زمانهاش گرفته و در همان حال و هوا نوشته شدهاند. محض نمونه، داستان «آن بالا و این پایین» در مجموعهی «مردا ره قولاس» و چند تا داستان دیگر در همان مجموعه، بر محور آرمانگرایی و بیان نابرابریهای طبقاتی و تمهید کردن فضا برای مدینهی فاضلهسازی نگارش یافتهاند. هنگامی که همهچیز قطببندی میشود و در هر قطب تمام توان باید به کار رود تا تراشی بر دیوار حریف ایجاد گردد، قلم نیز همچون ابزاری مورد استفاده قرار میگیرد و ایدئولوژیک میشود. در چنین حالتی، نوشتار از حمل رسالت فرهنگی خود فارغ از حبوبغضهای سیاسی، شانه خالی میکند و بهمثابه یک تاکتیک، تبدیل به «صنعت نوشتار» میشود. بخشی از نوشتههای اکرم عثمان و زمانیانش را باید در این چارچوب نگریست.
اما در عثمان نیز درست همچون دیگران اهل قلم روزگارش، چرخشی صورت گرفت که «کوچهی ما» حاصل آن شد. اگر زمانی نویسنده در وصف استالین و خروشچف قلم میزد، در کوچهی ما تمام حرفهایش را پس میگیرد و از خطر «عبدالوف شدن عبداللهها» هشدار میدهد. رمان کوچهی ما که در سال 1386 طی دو جلد متن آن تکمیل شد، رمانی است سیاسی-تاریخی که محتوای آن تقریباً بیشتر از نیم قرن اخیر تاریخ افغانستان و تحولات عمدهی آن را در بر گرفته است. تلخیص متنی چون «کوچهی ما» اساساً یک امر ناممکن است. بهدلیل اینکه کوچهی ما خود تصویر انبساطیافتهیی است از یک تاریخ پر هرجومرج و اینک برای ارایهی فهم خلاصه از متن کوچهی ما میبایست به سراغ آن تاریخ رفت و به آن کوچهها و کاکهها و ناکاکههایی رجوع کرد که عملاً از عرصه حذف شدهاند؛ بهبیان دیگر: تاریخی که محتوای کوچهی ما را شکل میدهد، آنقدر تلخ و مسألهدار است که نمیتوان آن را ساده و گوارا کرد. دقیقاً این سویهی پیچیدهی کوچهی ماست که آن را تلخیصناپذیر میسازد یا دستکم از توان ما خارج است. اما عجالتاً میتوان از رمان «شوکران در ساتگین سرخ» از حسین فخری بهعنوان نسخهی خلاصه شدهتری از کوچهی ما یاد کرد.
باری، اکرم عثمان در «کوچهی ما» عینیترین تصویر را از حقیقت تاریخ سیاسی چند دههی پسین افغانستان ارایه میکند. او از شور و شوقی سخن میگوید که در دههی چهل خورشیدی بهخاطر محو بیعدالتی و استقرار حکومت تودهیی در ذدل مردم پدید آمده بود و سپس با تیزبینی یک منتقد وسواسی و زیرک، به نقد کارکردهای رژیم کمونیستی خلق و پرچم و اشغال کشور توسط شورویها میپردازد. درست نیست که در بیاطلاعی مطلق از متن و محتوای کتاب، با بیمبالاتی و صرف از روی قرینهی عنوان کتاب –که شدیداً استعاری است- دچار شعف آرمانگرایی و سادهانگاری شویم و همهچیز را یکباره به تقابل شهر و روستا و زندگی پارهپاره از مناسبات اجتماعی که در نفس خود گویای هیچ سخنی نمیتواند بود، تقلیل بدهیم. ظاهراً ما عادت کردهایم همینگونه ناخوانده و نادیده قضاوت کنیم. قضاوتهایی از سر ناآگاهی در زبان که مطمئنایم هیچ نقد و پرسشی متوجه آن نمیشود ممکن است، اما لزوماً کار درستی نیست. پارهپاره کردن متنی که جدیترین نقد را با رویکرد ادبی-هرچند نه همیشه- بر تاریخ یکدستشده و کمونیسم جبری (منظور محو فردیت و آزادیهای فردی است) وارده کرده است، در واقع پارهپاره کردن و غیر قابل دریافت کردن حقیقتهاست.
در آثار ادبی اکرم عثمان فرم از محتوا جداشدنی نیست. پیوند میان فرم و محتوا در این آثار چندان دقیق و برهم منطبق است که کلیتی را میسازد بهشدت دورگه: آمیختاری از طنزی که زیرساخت آن فرهنگ و ادبیات فولکلور کشور است و نویسنده بهلحاظ روانی به آن تعلق خاطر دارد و سیاستی که برسازندهی وضعیتی عام است و جهان کنونی نویسنده را شکل میبخشد و جسم او را دستکاری میکند. ظرافت کار در آنجاست که هرگز تناقضی میان این دو سرچشمهی متفاوت در کلیت واحد مشاهده نمیشود. شاید نیت نویسنده از پیوند میان لُغز و تمثیل بیشتر این بوده که به مخاطبانش بگوید: بلی، ما در چنین یک جهانی زندگی میکنیم، جهان دربندکنندهیی که قادر نیست روح انسان را با خودش همراه و همنوا بسازد و ناعقلانیت وجه مشخصهی آن است.
حالا سخن بر توصیف امر و توضیح واضحات نیست. اینهمه را گفتم تا جرأت این پرسش را بهخود بدهم که: دینی که اکرم عثمانها و واصف باختریها و رهنورد زریابها و نظایر آنها بر گردن ما دارند، چیست؟ و در این قحطسال فضیلت و دانش، چگونه میتوان به این دین پرداخت؟ بگذارید اینگونه مطرح کنم: کوچهی ما برای تاریخ و فرهنگ افغانستان همان ارزش و منزلتی را دارد که «در جستوجوی زمان از دسترفته»ی پروست برای فرهنگ و تاریخ فرانسه؛ اما در این خصوص که تاکنون چقدر از ما آن را خواندهایم و درک کردهایم که نویسنده با چه رنج و عذابی آن را نوشت و چرا نوشت، بهتر است سخنی گفته نشود. پاهای ما سستتر از آن است که قدمی به «کوچهی ما» بگذاریم. راستی «کوچهی ما» کجاست؟