لطیفه رحمانی دختر افغانی مهاجر در ایران دیروز (جمعه) در بیمارستان «نمازی» در شهر شیراز در گذشت. خبرگزاری فارس یک روز قبل از فوت لطیفه از زبان پدرش هشدار داده بود که «لطیفه زیر دستگاه است، کاری کنید تا دیر نشده.» اما انگار برای لطیفه از همان روزی که سرنوشتش در مهاجرت رقم خورد و آنهم در کشوری چون ایران، دیر شده بود. برای لطیفه رحمانی و هزاران لطیفهی دیگر این سرزمین که همچون پرستوهای سرگردان سالهاست که در «بلاد غریب» زندگی را سر میکنند، هرگز هیچ امری زود و یا بهموقع نبوده؛ هماره فقط آنگاه جیغ و نوای جانسوزشان به گوشها رسیده که کار از کار گذشته است. نوشدارو –اگر بتوان در قلمرو نظامی چون نظام ولایت فقیه از نوشدارو سخن گفت- همیشه بعد از مرگ لطیفهها میسر شده است.
قرار گزارشها قضیه از این قرار است که لطیفه رحمانی دختر دوازده سالهی افغانی مدتی بوده که دچار مشکل کبد بوده و از دو هفته بدینسو در بیمارستان «نمازی» شیراز بستری شده بوده. لطیفه نیاز به عمل پیوند کبد داشته و در عالم تنهایی و مهاجرت، تنها پدرش حاضر بوده که کبدش را به دخترش بدهد. اما لطف نظام سیاسی ولایت فقیه تا آنجا گسترده است که بهدلیل مهاجر بودن خانوادهی لطیفه رحمانی، عمل پیوند به آنها اجازه داده نمیشود. اینجا میبایست جدیتر از نگاههای معمول به قضیه نگریست. حدگذاریهای سیاسی ولایت فقیه امری است که از بس عریان و برهنه و خشن است، جای چون و چرا در آن باقی نمیماند. یعنی این یکی را دستکم باید از آن سالهای خونین 67 و 68 بدینسو در خاطر داشت. اما دوزخی که ولایت فقیه از ایران برای مهاجران، بهویژه مهاجران افغانی ساخته است نیز حالا تراژدی دردناکش به جایی رسیده که مرگ یک انسان باوجود آماده بودن امکانات نجاتش، به اندازهی بیجان شدن یک مرغ برای متولیان امور مسألهدار بوده نمیتواند.
مردم ایران بدبختی و سرگردانی کمی را متحمل نشدهاند؛ همهوهمه بهلطف همینگونه رفتارهای هولناک نظام سیاسی حاکم بر کشورشان. این مردم، مردمی نیستند که درد و تباهی مهاجرت و آوارگی را تجربه نکرده باشند. همین حالا هم یکی از بیشترین رقم مهاجران را در کشورهای مختلف اروپایی، ایران دارد. مردم ایران به اندازهی افغانیهای سرگردان، با درد و دشواریهای آوارگی و مهاجرت آشنایند. بنابراین، بهنظر نمیرسد که نظام خشونتگستر ولایت فقیه آنقدرها ناآگاه از آن باشد که نداند دلیل آوارگی مردمش به دیگر کشورها و یا افغانیها به ایران چیست و یک مهاجر در دنیای بیوطنی، چه میکشد و از کشوری که ناگزیراً در آن پناه برده، چه انتظاری دارد. حالا، با آگاهی بر این موارد، باید پرسید که واقعاً چه چیزی سبب میگردد که ولایت فقیه در سیاست خود تا اینحد سبعیت و بیرحمی به خرج دهد؟ آیا تصویری که از این نظام بهعنوان یک نظام نسبتاً صلحپرور و عدالتخواه ظاهراً در نزد برخی از کشورها ایجاد گردیده، بیش از حد نادرست و مبتنی بر جعل و توهم نبوده؟ خوانش این نظام از دین، سیاست و دیانت سیاسی چیست؟
گفته میشود که کسی بهنام احمد دردشتی، مؤسس «انجمن خیریهی اباالفضل» اصفهان، چندی قبل در یک نشست خبری گفته بوده که طبق قانون فقط پیوند اعضای یک ایرانی به ایرانی دیگر امکانپذیر است و پیوند عضو از یک ایرانی به افغانی مجاز نمیباشد و ممنوع است. سوال این است: کدام قانون؟ همان قانونی که ولایت فقیه دین و دنیایش را با آن تفسیر میکند و مدعی است که تنها درک درست از دین و فقاهت و ولایت در آن بازتاب یافته است؟ اما در اینصورت، ردپای این قانون و اخلاق را در کتاب مقدس «نبرد من» هتلر باید دنبال کرد. مگر قبل از ولایت فقیه، این هتلر نبود که میگفت «اگر من روزی در برابر یهودیان به دفاع برخیزم، دفاع من جهاد بزرگ من است که خدا آن را فرمان داده است» (نبرد من، ص 50)؟ و اینک در نظام ولایت فقیه «قانون» به قانونمداران «فرمان» میدهد که بر مرگ جانسوز یک کودک، صرف بهخاطر افغان بودنش، با کمال آرامش و احساس امنیت نظاره کنند بدون اینکه هیچ کاری کرده باشند. پس با اینحساب، منتظر خبرهای هولناکتری باید بود.
لطیفهی خردسال رفت، شاید حتا بدون اینکه بداند چرا، آنهم در حالتی که با اندکی حرمت گذاشتن «قانونمداران» نظام ولایت فقیه به اخلاق انسانی، میشد نرود و زنده بماند. شاید نمیدانست آوارگی در قلمرو نظامی که قانون آن نسخهی دیگری است از قانون نظام هتلری و اخلاق در آن قلمرو معنایی ندارد، مرگهای تنهاتر و ترسناکتر از اینها را هم در سرنوشت خود دارد. اما نه، چه واقعیتی دشوارتر و تکاندهندهتر از مردن در حالتی که نباید میمرد؟
امروزه قانون در شهری امر به اعلام ممنوعیت پیوند عضو انسانها میدهد که روزی بوعلی سینای بزرگ آن شهر را با طبابت و تلاش خود برای کاهش درد انسانها، نقطهی پیوند و اتحاد همهی عالم ساخته بود و فارغ از نژاد و مذهب و ملیت، انسانها در آن تداوی و تیمارداری میشدند. دوباره، لطیفه در شهری بهدلیل این ممنوعیت با زندگی وداع میکند که روزی شاعر بزرگ آن شهر ندا در داده بود: بنی آدم اعضای یکدیگرند/ چو در آفرینش ز یک گوهرند. چو عضوی به درد آورد روزگار/دیگر عضوها را نماند قرار… تو کز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهد آدمی.
حالا ما ماندهایم و مرگ جگرخراش لطیفهی خردسال و این پرسش که: این سالها در قلمرو ولایت فقیه «آدمیت» چه معنایی دارد؟