همهی ما وقتی میبینیم که کشورمان در بحران غرق است و هیچ نوری در آخر این تونل بحران دیده نمیشود، از خود میپرسیم که چرا اینطور است؟ چرا ما هیچ روی آرامش را نمیبینیم؟ برای پاسخ دادن به این سوالات بعضی آدمهای باهوش مرکز مطالعات افغانستان ساختهاند. عدهیی دیگر هر روز یک تئوری جدید میدهند. دیروز میگفتند همهی بدبختیهای ما از قومگرایی است؛ امروز میگویند چون قومگرایی خونمان کم است، اینهمه بحران داریم. فردا یخن جغرافیای سخت افغانستان را میگیرند و پسفردا که دیدند هیچ مدلی برای تبیین مشکلات ما خوب کار نمیکند بر میگردند به همان نقطهی اول: خارجیها. دست خارجیهاست.
من اخیرا کشف کردهام که هیچکدام از این عوامل مشهور سبب بدبختی ما نشده است. علتالعلل مصایب ما کودکاناند. این را از تجربهی شخصی خود میگویم. پسر من یک روز، خلاف عادت خود، رفته بود به کوچه. یک ساعت نگذشته بود که با پیشانی خونآلود برگشت. گفتم چه شده؟ گفت: «پسر همسایه میخواست پشکی را که سر بام نشسته بود با سنگ بزند. سنگ از دستاش خطا رفت و به پیشانی من خورد». خیلی عصبانی شدم. با خود گفتم که من پسر به دنیا نیاوردهام که پسر همسایه پیشانیاش را بشکند. میدانستم پسر همسایه اصلا میخواسته پشک را بزند. با وجود این، یک منِ دیگر در درونم میگفت که اصلا پسر همسایه چرا وجود دارد تا بعد هوس کند که پشک را با سنگ بزند. رفتم دروازهی همسایه را لگدالباب کردم. مرد ریزنقشی بیرون آمد و با ادب و احترام گفت: «سلام علیکم. بفرمایید. کاری داشتید؟». گفتم: «بیناموس! کار دارم. خوب کار دارم. کجاست آن بچهی پدر لعنتات که سرش را بکنم بر سینهاش بگذارم؟». مرد تکان خورد و گفت: «آرام باشید لطفا. چه شده؟ اتفاقی افتاده؟». پسرم که از پشت دیوارهی کوتاه منزل سوم به پایین نگاه میکرد فریاد زد: «نه، نه، این خانه نیست. آن همسایهی روبهرو است»! چیغ زدم: «باش من بیایم پوست تو بچهی سگ را بکنم». وقتی به خانه برگشتم، خون و زخمی بر پیشانی پسرم ندیدم. خندید و گفت: «همایون بچه خالهام پیشانیام را رنگ کرده بود. هههههههه. شرم شرم.»!
این است که من میگویم خیلی مراقب کودکان باشیم. جنگهای جهانی راه میاندازند. البته کودک حتما پنجساله یا دهساله نیست. بعضی کودکان هفتاد و هشتاد سالهاند. مواظب همهی کودکان باشیم.