سوم سنبله؛ استعاره‌یی برای حذف زمان و زبان

طالب، داعش، شبکه‌ی حقانی یا انواع طالب‌فکری دیگر که هسته‌ی عقیدتی آن واجد ویران‌گری است، اما همه‌ی این‌ها را در درون دایره‌ی ضیق بنیادگرایی و آیین‌پرستی باید نگریست؛ آیین قبیله یا هر متغیر تباهی‌آور دیگر. فقط با قبول این مسأله است که می‌توان به سراغ واقعیت‌ها رفت.
عصر روز چهارشنبه موتری بمب‌گذاری‌شده جلو درِ ساختمان دانشگاه امریکایی افغانستان منفجر می‌شود و به تعقیب آن درگیری‌یی آغاز می‌گردد که پس از ده ساعت، هنگامی که ترس همه را فرا گرفته، درگیری پایان می‌یابد؛ با سیزده کشته و بیش از سی‌وپنج تن زخمی. این رخداد خاطره‌یی را به یاد کابلیان آورد که نزدیک به نُه ما قبل در فاصله‌ی نه‌چندان دور از این دانشگاه، رخ داده بود و با کشته شدن هفت کارمند یک شبکه‌ی تلویزیونی، به آن نام «چهارشنبه خونین» و «چهارشنبه سیاه» را دادند. البته اگر در استفاده از کلمات اندکی احتیاط به خرج بدهیم و دلواپس مصداق آن‌ها باشیم، شکی نیست که نمی‌توانیم در این‌جا از «خاطره» سخن بگوییم. خاطره ردپای واقعیتی است در روان انسان که وقوع آن برمی‌گردد به یک زمان از دست‌رفته. منظور این است که خاطره چیزی بیش از یادواره‌ی محض یک واقعیت نیست و این هنگامی در قلمرو روان انسان جا باز می‌کند که از عالم واقعیت رخت بربسته باشد. بیان ساده‌ی این امر، چنین است: در یک زمانی، چیزی اتفاق می‌افتد و سپس با سرعت از بین می‌رود. اما از آن حیث که ارزش یا تأثیر آن برای انسان بیش از اتفاقات عادی است، انسانی که این اتفاق بر او تحمیل شده، به‌لحاظ روانی نمی‌تواند از لحظه‌ی وقوع و دامنه‌ی تأثیر آن خود را آزاد سازد، هرچند که در عرصه‌ی واقع، یعنی در خارج از قلمرو روانی انسان، دیگر از آن اتفاق چیزی باقی نمانده. بدین‌سان است که آن اتفاق تبدیل به یک خاطره می‌شود و به‌تعبیر بهتر، در روان خودآگاه و ناخودآگاه انسان جا و منزلتی به آن اختصاص داده می‌شود.
با این‌حساب، خاطره بر آن امری اطلاق می‌شود که در عالم واقع و خارج از ذهن انسان از جریان بازمانده و اگر هنوز در میان مردم سخنی از آن به‌میان می‌آید، صرفاً به این دلیل است که به‌لحاظ ارزشی، روح مردم را لحظه‌ی اتفاق افتادن آن خاطره در خود به گروگان گرفته است. شاید هم بیشترین کنش کلامی انسان‌ها وقتی به امری اختصاص داده می‌شود، از آن‌رو است که آن امر یک خاطره است. این سخن نباید نگران‌مان کند. ما بیشتر از چیزی سخن می‌گوییم که بیشتر آن را از دست داده باشیم. کلام مال خاطره است. امر زنده و جاری، زمانی که انسان در برابر آن حیثیت یک ابژه‌ی منفعل را دارد، نیازی به کنش کلامی ندارد. زیرا از آن‌جا که امری در حال جریان باشد، فقط می‌توان آن را تجربه کرد. پای کلام آن‌گاه به زندگی انسان باز می‌شود که همه‌چیز ممتنع است، جز کلام. کلامی که در آن حالت، کارکردی جز افزایش رنج و دردی ناشی از واقعه‌ی از دست‌رفته ندارد. کلام صرفاً آتشی را پکه می‌زند که خاکستر زمان بر آن نشسته باشد. از این‌رو، در کلام نباید آنقدرها به‌دنبال شادی و رستگاری بود.
این نکته از آن‌رو آورده شد تا راه برای مطرح ساختن دو نکته‌ی دیگری باز شود که نیت این نبشته را تشکیل می‌دهند. یک: جریان بلاانقطاع فاجعه یا خاطره‌ی جاری که من از آن به نابودی زمان در لحظه‌ی وقوع فاجعه تعبیر کرده‌ام؛ و دو: نارسایی و ناراستی کلام در مواجهه با این خاطره‌ی جاری و در نتیجه، نابودی زبان.
نکته‌ی نخست را می‌توان بدون مقدمه مطرح کرد: چهارشنبه خونین. حالا این عبارت اندکی دوپهلو می‌نماید: کدام چهارشنبه خونین؟ این‌جاست که نمی‌توان روزی را به‌تنهایی به‌مثابه مصداق این عبارت، نشانه‌گذاری کرد. یک مسأله این است که مشابهت‌ها و وجوه مشترک در اتفاقات، دست‌کم در این دو چهارشنبه‌یی که مورد نظر ماست، آنقدر زیاد است که کار تفکیک میان آن دو را مشکل می‌سازد. اما بعد که می‌بینیم با روایت کوتاهی از این دو چهارشنبه خونین، زمان و مکان وقوع و مدلولات عینی آن دو، می‌توان به‌سادگی از این‌همان‌سازی مسأله عبور کرد بدون این‌که به مغاک ساده‌انگاری غلتید، واقعیت تکان‌دهنده‌ی دیگری در برابرمان رُخ می‌نماید: هجوم نشانه‌ها و نابودی زمان. زمانی‌که نشانه‌گذاری میان دو اتفاق ناممکن می‌شود، معنایش این نیست که مشابهت‌های آن‌ها بیش از حد شده است، بل دلیل عدم امکان تشخیص آن دو اتفاق از هم، در واقعیت امر این است که اصلاً دو اتفاق وجود ندارد و هر آن‌چه هست، وقوع امر واحدی است که پیوسته تکرار می‌شود. بیان دیگر این امر این است که، هجوم اتفاقات، تشخیص و تفاوت را در تمام معناهای ممکن آن از بین می‌برد و قضیه طوری می‌نماید که گویا زمان در همان لحظه‌ی وقوع، ایست کرده و همه‌چیز در همان لحظه قفل شده است. وقوع اتفاقات پیوسته و مکرر، یعنی میخ‌کوب شدن زمان در لحظه‌ی وقوع. نباید با این بیان دچار تناقض در فهم شد. مرور گذرایی بر رخدادهای مرگ‌گستری که بعد از چهارشنبه خونین سی‌ام جدی تا سوم سنبله واقع شده‌اند، درک این امر را ساده می‌سازد. فهم واقعیت این‌همه انسانی که در طی این مدت کوتاه حذف شده‌اند، ممکن نیست مگر این‌که باور کنیم زمان در لحظه‌ی وقوع فاجعه از رفتن بازمانده و ما فقط همان یک صحنه را می‌بینیم. استمرار گسست‌ناپذیر فاجعه، یعنی فاجعه‌یی که در طول زمان پخش شده است، یعنی زمانی که در فاجعه خلاصه گردیده است. مفهوم بسط فاجعه در زمان، چیزی جز قبض زمان در فاجعه نیست. در یک کلام: هنگامی که می‌بینیم جز فاجعه، هیچ چیز دیگری در یک فاصله‌ی زمانی رخ نداده است، آن را این‌گونه باید درک کنیم که فاصله‌ی زمانی به‌معنای درست کلمه، از بین رفته است. حذف گذشته و آینده و هیچ چیزی جز فاجعه ندیدن، معنایی جز نابودی زمان ندارد. از این است که می‌گویم ما نمی‌توانیم از یک خاطره سخن بگوییم، جز این‌که واژه‌ی «زنده» یا «جاری» را به آن علاوه کنیم.
نکته‌ی دوم ما را ناگزیر به سمت دیگر ماجرا می‌برد، به آن سمتی که ناگزیریم نگاهی به چهره‌ی قربانیان فاجعه بیندازیم. چهره‌ی قربانی را اما نمی‌توان دید مگر این‌که به قربان‌گاه رفت و مدیران امر قربانی را شناخت. اما در حالتی که زمان در یک نقطه جمع شده است، چگونه می‌توان به قربان‌گاه قدم گذاشت؟ این‌جاست که پای کلام سخت می‌لنگد. هدف من چیزی بیش از بازی صرف با کلمات است. هدف بیان واقعی وضعیتی است که یک‌ریز امر به سکوت می‌کند و کلام نمی‌تواند در قلمرو قربان‌گاه، این سکوت را شکسته و فراتر از امتناع قدم بر دارد. بگذارید باری این مسأله را بدون ابهام، به سوم سنبله منحیث یک نمونه، فروکاست بدهم: در سوم سنبله، قربانیان فاجعه همه دانش‌جو و استاد دانشگاه بودند. این‌جا اما، دانش –که دانش‌جو و استاد در محور آن معنا می‌یابند- استعاره‌یی است برای زبان‌مندی و امکان تکلم یک جامعه. سوم سنبله این امکان را محو کرده است. قربانی این فاجعه، کسی است که باید فاجعه را روایت می‌کرد. ما در جهان فاجعه‌آمیز، با بیشتر از دو پدیده مواجه نیستیم: پدیده‌یی که فاجعه را رقم می‌زند و پدیده‌ی دیگری که در برابر آن می‌ایستد و آن را روایت می‌کند. در این مرحله اما، یک‌سوی ماجرا حذف شده و آن روایت‌گر است. حذف راوی از قلمرو فاجعه، یعنی نابودی زبان، یعنی محو کلام و این امر ماجرا را به‌گونه‌یی رقم می‌زند که فاجعه خود گویا می‌شود و به تکلم درمی‌آید. تفسیر این گویایی اما، چندان گوارا و مایه‌ی امید و شادی نیست. وجه نخست ناگواری آن به ما می‌گوید که شدت و دامنه‌ی تأثیر فاجعه چقدر وسیع و هراس‌ناک بوده، طوری‌که زبان قربانی از روایت آن ناتوان است؛ و وجه دوم، از آن‌جایی که فاجعه در نفس خود بیان‌گر دو موضع است؛ موضع نابودی قربانی و موضع قدرت فاجعه‌آفرینان، تنها چهره‌ی قربانی‌آفرینان را نشان‌مان می‌دهد که فاتح میدان شده‌اند و از تکرار فاجعه و امتناع تکلم سخن می‌گوید.
بر این مبنا، فاجعه‌ی حمله بر دانشگاه امریکایی افغانستان چیزی جز تکرار حذف زمان و زبان نبود و سوم سنبله استعاره‌یی بود برای این حذف. ورای این واقعیت، دیگر هر آن‌چه مشاهده می‌شود، مُفت و مجانی است. واکنش کلیشه‌یی و روتین ارگ ریاست‌جمهوری در برابر این فاجعه و تماسش با ریس ستاد ارتش پاکستان را باید از آن جمله شمرد. ریاست‌جمهوری با گفتن این‌که امنیت ملی دریافته است که «این حمله از آن‌طرف خط دیورند سازمان‌دهی و مدیریت شده است»، مسئولیت خودش را خاتمه‌یافته تلقی کرده و در تماس با راحیل شریف، از او خواهش می‌کند که لطفاً دیگر این کار را نکند! آن‌وقت، چیزی که در این میان باقی می‌ماند، یک وضعیت فاجعه‌بار بی‌زمان است و یک کشور قربانی بی‌زبان. پاداش این واکنش خنثا و وضعیت بی‌زمانی و بی‌زبانی اما، تضمین موفقیت مرگ‌آفرینانی است که با تغییر زمان و قدرت زبان ستیز آشتی‌ناپذیری دارند و به خود و دیگران اجازه نمی‌دهند دنیا را جز از زاویه‌ی دید دین و قبیله ببینند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *