در روایت است که روزی بزرگی از بزرگان، از همانها که تا روی به آسمان میکنند همه چیز برایشان عریان و مکشوف میگردد، در کنار اصطبل اسپ سرخموی خود در آفتاب نشسته بود و چای سیاه میخورد. مریدی بر او وارد شد و با حالت نزار و پریشان کنارش نشست. مرید انتظار داشت که خود آن بزرگ لب به سخن بگشاید و به او بگوید که دیشب چه خواب وحشتناکی دیده. اما هرچه نشست آن بزرگ چیزی نگفت و تنها چای سیاه خویشتن شوپ کرد. آخر مرید بیطاقت شد و رو به بزرگ گفت:
«میدانم که میدانی که دیشب چه خواب وحشتناکی دیدهام. پس لطف کن و تعبیرش را بگو که سوختم.»
بزرگ پیالهی چای خود را بر زمین گذاشت و گفت:
«تو دیشب هیولایی را در خواب دیدی که مثل انسان بود. سرش به رنگ سرخ، تنش به رنگ سیاه و پاهایش به رنگ سبز.»…
مرید با صدای بلند گفت: «قربانت شوم ای بزرگ، ولی.»…
بزرگ بر او نهیب زد: «خاموش باش ابله. بگذار که خوابت را تعبیر کنم. اگر نمیگذاری برو گم شو که من چایم را بخورم.»
مرید خاموش ماند.
و بزرگ ادامه داد: «آن سرِ سرخ که در هیولا بود به این معناست که تو باید آمادهی فدا کردن خود برای آبادی میهن باشی. نشنیدهای که میگویند زبان سبز سرِ سرخ میدهد بر باد؟ آن تنهی سیاه که در آن هیولا دیدی، نشانهی خشم انقلابی تودههاست. میدانی که وقتی تودهها خشمگین میشوند، لباس سیاه عزا میپوشند و شروع میکنند به زدن بر سر و روی خود و همدیگر. آن پاهای سبز معناهای عدیده دارد و من باید سرش کار کنم تا قرائت درستی از آن فراهم آورم.»
مرید گفت:
«من فدای آن زبان شیرین شما شوم. من چنان هیولایی در خواب ندیدم. خواب من این بود که.»…
بزرگ حرف او را قطع کرد و گفت:
«میدانم، میدانم. ولی تو کجا گذاشتی که رویایت کامل شود. این را که من گفتم، در آخر رویای تو میآمد. اما تو بیحوصلهگی کردی و بیدار شدی.»
مرید گفت: «جانم فدای شما. من نمی خواستم بیدار شوم. چون در یک میهمانی مجلل بودم. ولی خداوند مرا از عالم خواب بیرون آورد.»
بزرگ گفت:
«از این پس باید رویاهایت را بهتر مدیریت کنی. باید خوابهایی ببینی که من پیشاپیش تعبیرش را میدانم. تو بهعنوان یک فرزند آگاه میهن حق نداری خوابهایی ببینی که من تعبیرش را نداشته باشم. گم شو از پیشم.»
و اینگونه بود که مرید یاد گرفت از آن پس اول از آن مرد بزرگ بپرسد که تعبیرش چیست تا رویای خود را مطابق آن تعبیر روایت کند.