آتش گرفتن نقاب‌ها

در خبرها خواندم که مادر احمد سالنگی، یکی از مدیران امنیتی در کابل، وقتی می‌شنود که پسرش در حمله‌ی خون‌آشامان کشته شده، از شدت اندوه جان می‌دهد. یادم آمد که قریب به سی سال پیش چنین خبری به خانواده‌ی ما رسید. رشید برادرزاده‌ام در تصادفی وحشتناک در ایران جان خود را از دست داده بود. رشید قربانی حمله‌ی آدم‌کشان نشده بود؛ اما آیین آدم‌کشی او را به ایران رانده بود. او جوان بود، ولی در کشور خود حتا فرصت آن را نداشت که در جایی کار کند و خانواده‌ی خود را نان بدهد. به ایران رفته بود تا در کارخانه‌ی سنگبری یا کار ساختمانی یا کارخانه‌ی تولید چای کار کند یا نگهبان خانه و بنگاهی شود و چهار قرانی پیدا کند تا خانواده‌اش را از محنت گرسنه‌گی و برهنه‌گی وارهاند.
وقتی که خبر مرگ رشید رسید، در خانواده‌ی ما سکوتی سنگین پخش شد. کسی باور نمی‌کرد. نمی‌توانستیم خشونت زنده‌گی را این‌چنین نزدیک و بی‌رحم تصور کنیم. مگر امکان داشت رشید دیگر برنگردد؟ قرار شد این خبر درداندود را از پدر و مادر رشید پنهان نگه داریم. سرانجام موسفیدان ده تصمیم گرفتند که ما و پدر و مادر رشید را «بشنوانند». صبحگاهی میهمان‌خانه را فرش کردیم؛ خواهرانم پیش‌خانه را آب زدند و جارو کردند. مردم قریه یکی-یکی آمدند. برادرم را به میهمان‌خانه بردند و در صدر مجلس، کنار یکی از ریش‌سفیدان، نشاندند. آن لحظه‌ی دردناک فرارسید و ریش‌سفیدی که کنار برادرم نشسته بود دست خود را بر شانه‌ی برادرم گذاشت و به او گفت‌:
«رضای خداوند است. همه‌ی ما رفتنی هستیم…رشید عمر خود را به شما بخشید.»
مرد ریش‌سفید خاموش شد و با دستمال چشم خود را پاک کرد. برادرم چیزی نگفت. نگریست. از جای خود بلند شد و به‌سرعت به طرف در رفت. چند نفر از شانه‌اش گرفتند. گفت من خوبم. بروم پیش مادرش. در منزل اول، در خانه‌ی گنبدی، گریه‌ی بلند زنان نشان می‌داد که مادر رشید را نیز خبر داده اند. خود مادر رشید بی‌هوش شده بود. هر بار که به هوش می‌آمد، فورا یادش می‌آمد که چه شده و فریادی می‌زد و باز از هوش می‌رفت…
مادر رشید پس از شنیدن آن خبر برای همیشه «دیگر» شد. او از آن روز به‌بعد هرگز آن سرخوشی و شادابی آلوده به فقر پیشین خود را باز نیافت. زنده‌گی تلخی که با خنده‌ها و سرزنده‌گی‌های او روی در نقابِ «خوب است، می‌گذرد» داشت، از آن پس بی‌نقاب شد. مادر رشید که همیشه درد کشیده بود و کتمان کرده بود، دیگر کتمان نمی‌کرد. از جگر خود چیغ می‌زد و پروای خلق هم نداشت.
مادر احمد سالنگی، و مادر رشید، از روزی که دست چپ و راست خود را شناخته بودند، دیده بودند که زنده‌گی در جنگل بربریت چه مایه تلخ و جان‌سوز است. اما نقاب این زنده‌گی وقتی به تمامی دریده شد که خبر پوچ شدن زنده‌گی به گوش‌شان رسید؛ خبر مرگ خونین جوان‌های‌شان.
وقتی‌که دختران خردسال خود را یاد می‌دهیم که یک زنده‌گی خوب ملال‌آور و بی‌حادثه‌ی افغانی چه صورتی دارد، فریب‌شان می‌دهیم. آنان با شتابی که گمانش هم به‌خاطرمان راه نمی‌یافت، بزرگ می‌شوند و در سرزمین آتش و درد و داغ به مادر احمد و مادر رشید تبدیل می‌شوند. هنوز از کار نقاب نهادن بر چهره‌ی تلخ زنده‌گی فارغ نشده‌ایم که نقاب‌ها می‌افتند و تندباد درد مثل آتش چهره‌ی مادر احمد و مادر رشید را می‌سوزاند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *