یکی از مصیبتها در کابل، راهبندی است. راهبندی به حالتی گفته میشود که مثلاً از سینمای پامیر داخل موتر تیزرفتار بنشینی و بخواهی به کوتهسنگی بیایی تا هم زودتر برسی هم راحتتر. در این حالت از خیر ده یا بیست افغانی میگذری. اما همینکه داخل موتر سوار میشوی، هنوز به دهمزنگ نرسیدهیی که شلوغی شروع میشود. تو در حالیکه داخل یک موتر تیزرفتار سواری، نمیتوانی صدمتر راه را در یک ساعت بپیمایی. همینکه نتوانی صدمتر راه را با موتر تیزرفتار در یک ساعت بپیمایی، این حالت راه راهبندی میگویند که عدهیی از برادران و خواهران به آن ترافیک هم میگویند. حالا ممکن شما پیشنهاد کنید که در اینصورت باید از موتر پیاده شد و آن صد متر که شلوغ است را باید پیاده رفت، چون در این صورت ممکن فقط سه دقیقه وقت گرنگبهایتان را بگیرد. هرچند حق باشماست، اما من این کار را نخواهم کرد. چون آن ده افغانی یا بیست افغانی را که به راننده دادهام، بیشتر از یک ساعت میارزد.
به هر صورت، همانگونه که ما باور داریم و سالهاست پذیرفتهایم که هیچ مصیبت و هیچ بلایی خالی از حکمت نیست، مصیبت راهبندی و ترافیک نیز خالی از حکمت نیست. امروز میخواهم یکی از حکمتهای راهبندی را با مثال زنده خدمتتان واضح کنم. چهارشنبه هفتهی گذشته، از پلسرخ به سمت برچی در حرکت بودم. داخل موتری که سوار شدم، از قضا یکی از آشناهای سالهای نهچندان دور را دیدم. آشنایی که در سالهای اخیر او را ندیده بودم. بعد از راست و دروغهای فراوان در احوالپرسی که در جامعهی عزیز ما معمول است، از او پرسیدم که کجا کار میکند؟ گفت هیچجا. دوباره پرسیدم که چرا؟ مگر از کار بینیازی؟ گفت: نه، بینیاز که نیستم. اما یافت نمیشود.
کمی تیرشده از چهارراهی شهید، ترافیک و راهبندی شروع شد. به او حق دادم، گفتم آری والله خیلی سخت است. مخصوصاً برای آدمهای مثل من و تو که سرمایهی ابتدایی برای سرمایهگذاری هم نداریم. او به سبک داکتر عبدالله و من به سبک داکتر صاحب محمد اشرف غنی، تاسفهایمان را مشترکاً در مورد وضعیت جاری ابراز کردیم. از او پرسیدم که با تمام اینها، چه پلان داری؟ چهگونه میخواهی با بیکاری و اینکه یافتن یک شغل سخت است، کنار بیایی؟ ابتدا مردد بود و گفت والله فکری خاص و پلان خاصی ندارم. وقتی برایش پیشنهاد دادم که اگر هیچ نشد، باید مثل بقیه در سنگبریهای اصفهان و تهران بروی و جان بکنی. پیشنهادم را رد کرد و گفت از سنگبری تهران کرده آدم در صف نیروهای مسلح مخالف دولت بپیوندد بهتر است. گفتم چطور؟ گفت شنیدهام مرکزی در زابل سرباز میپذیرد. این مرکز مربوط حکومت نیست. اینکه مربوط طالب است یا داعش یا القاعده، نمیدانم. گاهگاهی دلم میشود قید همه چیز را بزنم و بروم آنجا. هیچ که نشد، ماهانه 500 دالر معاشش میماند.
نمیدانستم واقعاً چه بگویم، متعجب شدم. گفتم که این حرف از آدمی مثل تو که سالها درس خوانده، بعید است. لبخندی زد و گفت هیچ کاری از ما آدمها بعید نیست، حتا از آدمهای که صد برابر من خوانده و میفهمند. گفت این روزها در کابل دنبال آدرسی میگردم که به نحوی هماهنگکنندهی این کار است. من بیشتر از اندازهی کافی تلاش کردم که کاری در سایهی قانون و نظام پیدا کنم، اما نمیشود. شاید هیچ کسی بیشتر از من فورمهای کاریابی و استخدام ادارات را پر نکرده باشد، شاید هیچکسی به اندازهی من سیوی (CV) نفرستاده باشد، اما میبینی که هنوزهم بیکارم. شاید بخت من گشته و آدمهای بختبرگشته هیچ دلیلی ندارند که مثبت باشند. برعکس هزاران دلیل برای منفیبودن دارند.
گفتم توکل به خدا کن، بازهم صبر کن و دنبال شغل بگرد. گفت رای نزن! اگر آنجا رفتم هم توکل به خدا میکنم. برایم واقعاً مهم نیست که در صف داعش میپیوندم یا طالب. برای من یکی انسانبودن به اندازهی کافی نفرتانگیز شده. میخواهم گرگ شوم، بدرم و بخورم، مثل خیلیها که گرگاند و زندگی مرفهیی دارند. گفتم چنین نیست، آنهایی که از نظر تو گرگاند، همه انساناند. خندید و گفت: هی رفیق! امیدوارم هرگز به حال و روز من نیافتی، ورنه به من حق خواهی داد.
نمیدانستم برایش چه بگویم، احساس میکردم سالهاست پوچم، از استدلال خالیام. درک او هرچند برایم سخت نبود، اما نمیتوانستم بگویم حق داری داعش شوی! نمیتوانستم بگویم کار خوبی میکنی که بهخاطر پول، طالب میشوی. حرف دیگری هم برای گفتن نداشتم. من او را راضی نتوانستم که دست از تصمیمش بردارد. تمام این حرفها در یک راهبندی رد و بدل شد. شاید اگر آن روز سرک خلوت بود، من هرگز نمیدانستم که او صرفاً به این دلیل که شغلی برایش وجود ندارد، میرود که طالب و داعش شود. میرود که گرگ شود و بهدرد تا سیر بماند!