«نابغهی شرق» توسط «شاگرد وفادارش» معدوم شده بود و سوگیریها بهسرعت میرفت تا جایگاه جناح پرچم را نیز در درون حکومتی که از درون «انقلاب برگشتناپذیر هفتم ثور» بیرون آمده بود و پرچمیها در آن سهمی عمده داشتند، تنگتر سازد. اکثر اعضای برجستهی شاخهی پرچم در سمتهای نهچندان مناسب و موافق انتظار، در کشورهای خارجی گمارده شده بودند؛ چیزی که منزلتی بیشتر از تبعید را نداشت. اما رویهی تمامیتخواهی حفیظالله امین وضعیت را برای «کشور دوست»، شوروی، بهگونهیی تعریف کرده بود که کرملین ناگزیر میبایست این نتیجه را از آن میگرفت که تمامیتخواهی مستقلی را در بطن تمامیتخواهی مادر نمیتواند بپذیرد. بهعلاوه، اتهامی که بر حفیظالله امین مبنی بر ارتباطش با «امپریالیسم جهانخوار» وارد آمده بود، بیشتر این نیروی تصمیمگیرنده را وادار به اخذ تصمیمی میکرد که سرانجام با ششم جدی بهظهور رسید. لیکن فراتر از اینکه بخواهیم وضعیت را درون اردوگاه سوسیالیسم و اقمارش بررسی کنیم، حقیقت بزرگتر این است که نسخهیی که روزگارانی جهان را برآشوبنده بود و بیقراری وجه مشخصهی عصر شده بود، اینک راهی را در پیش گرفته بود که پیآیند ناگزیرش این نتیجهگیری تلخ بود: تاریخ پروژهی نسبتاً ناکام کمونیسم، بهسر رسیده است. این چیزی بود که نه غرش تانک و توپ قشون سرخ شوروی در ششم جدی با اشغال ظاهراً قدرتمندانهی افغانستان قادر به انکار آن شده میتوانست و نهحتا ظاهراً میشد نشانههای بارز یا مستقیم حاکی از افول ستارهی بخت کمونیسم را در عرصهی عمومی و بهویژه خصم آن، امپریالیسم نشاندهی کرد تا بر اساس آن، فروپاشی شوروی که بعدها صورت امری اجتنابناپذیر را بهخود گرفت، از قبل عینی بنماید. لیکن کلیت روندگی یا «برگشتناپذیری» و حتا تعلیقناپذیری منطق تاریخ میگفت عصر پایانهها فرا رسیده است. اریک هابسبام (همزاد با انقلاب اکتبر در شوروی)، آن مارکسیست جدی و صادق عصر، در مورد قرن بیستم و فرجام شتابندگیهای عجیب آن، در ورای حجاب ترس، محافظهکاری و یا هم حمایت ایدئولوژیک، به درکی واقعبینانه رسیده بود: «عصر نهایتها». عصر اوجگرفتنهای سریع، عصر خلق فجایعی چون آشوویتس و گولاک، عصر اضطراب (بهقول موریس بلانشو)، عصر رویاروییهای هیجانآور، دویدنهای نابههنگام و بالاخره عصر بر خاک فاجعه و تباهی و سرخوردگی نشستن. افغانستان از قضا، بخشی از جهانی شد که این عصر با بیرحمی و قدرت تمام بر آن سلطه راند: سیوهفت سال قبل.
«کشور دوست و حامی»، شوروی، قدرت را از جناح خلق گرفت و تحویل پرچمیها کرد. اما این فقط ظاهر قضیه است. یعنی فراتر از تحلیلهای آبکی توطئهمحور، مسأله برای شوروی این بود که این آخرین گزینه را نه برای به زانو درآوردن خصم «جهانخوار» و «جنگگستر» خود امریکا، بلکه برای ایستادن در برابر آن جهت دفاع از نابودی خود یا مقاومت علیه زوال خود که نخستین ترکهای آن در این و آن کشور و حزب قدرتمند مارکسیستی بهتمامی روشن گشته بود، نمیتوانست از کف بدهد: مقاومت در برابر نابودی و فروپاشی؛ رزمیدن برای موجودیت و حفظ خود، نه گسترش قلمرو سلطه. این آن چیزی بود که ترس ناشی از عدم تحقق آن، کرملین را واداشت که دست به عملی بزند که خلاف انتظار و موافق با سیر غلبهیابندهی تاریخ، شکست و از پا درآمدن آن را سرعتی فوقالعاده بخشید. میتوان با حرکت همدلانه از موضع کرملین در آغاز حمله بر افغانستان، به این مناقشه پرداخت که شتاب فزایندهی تحولات در سطح جهان بهگونهیی بود که کمتر نشانهیی برای فرازآمدن یا دیرپایی موفقیت اردوگاه سوسیالیسم در آن مشاهده میشد (عکس این هم زیاد واضح نبود)؛ با اینحال، اگر ناشیانگی زایدالوصف عمل شوروی در افغانستان را نیز بر آن علاوه کنیم، به اینجا میرسیم که بپرسیم چرا حتا امکان این پیشبینی برای شورویها ایجاد نشد که ببینند این آن چیزی نیست که قرار است آنها را به «فاز کمونیسم» برساند و بر عکس، کاروان این اردوگاه بهزودی در جایی ناممکن برای همیشه بر گل خواهد نشست؟ بهعبارت دیگر: توتالیتاریسم بیرویهی حکومت استالینی و سپس کشتارهای هولناکی که در چین مائو رخ نمود، موقعیت اردوگاه سوسیالیسم را بعد از جنگ جهانی دوم طوری تعیین کرد که لبرالیسم در آن بهعنوان تنها امکان برونرفت جهان از وحشت و فاجعهی موجود در نظر گرفته شده بود. این را میشد در رویکرد حکومتهای خروشچف و دنگسیائوپینگ با وضوح تمام مشاهده کرد. برندهی میدان نیز تا حد زیادی روشن بود: امپریالیسمی که امریکا آن را رهبری میکرد، یعنی لبرالیسمی که سروری آن بر جهان تثبیت شده بود. از اینرو، شتاب و شدت نابههنگام شوروی در مورد قضیهی افغانستان و نیز منطق نامناسب رویارویی کلی با جهان مخالف، شکست و فروپاشی کلیت اردوگاه را بهمثابهی امری مسلم فرض گرفته بود؛ امری که دیری نپایید که به واقعیتی عینی تبدیل شد.
ماجرای ششم جَدی 1358 در افغانستان بهعنوان نمادی از آغاز شکست جِدی سوسیالیسم در جهان، چندان گوارا و پسندیدنی نیست. البته که برای نگاهی سیاح و ماجراجو، جذابیتهای خودش را دارد. مثلاً اینکه رخدادی که در هفتم ثور 57 شکل گرفت و در ششم جدی با تکانهیی دیگر، به اوج خود رسید، منجر به خلق وضعیتی شد که نمونهی ماتریالتر و ماجراجویانهتر آن را، فقط میتوان در وضعیت شماری از کشورها در دو جنگ جهانی جست، و کم نیستند کسانی که از آن کشتارها و مرگآفرینیهایی که این دو جنگ در دل خود داشتند، به وجد و شور درمیآمدند و با همان وجد و شور، تا امروز هیجانیاند. منظور این است که فجایع با تمام تلخی و ترسناکی خود، نتوانست درس عبرتی برای جهانیان باشد که دیگر نباید راهی را بپیمایند که فاجعه همچون دیواری عبورناپذیر در پایان آن قرار دارد. بهبیان دیگر: تجربهی فاجعه سبب نشد که آدمها دست از اعمال و رویکردی بردارند که یکبار پیش از آن، با هیجان فوق تصور آن را انجام داده و به تباهی و نابودی رسیده بودند. از این است که میگویم آن کشتارها، برای اغلب آدمها با یک نوع هیجان همراه بودند. و این همان چیزی است که ما پس از تجربهی ششم جدی، در افغانستان شاهد زندهی آنیم. قلبی سنگشده و نگاهی مرتجعانه باید داشت تا آرزو کرد که دوباره وضعیتی زنده گردد که قبل از ششم جدی و قبلتر از آن بر افغانستان حاکم بود. اما این فرض که گویا با سقوط حکومت کمونیستی در این کشور، وضعیت پذیرفتنیتر شد و زندگی در اینجا با شادی و آسایش قرین گشت، نیز فرضی بیشتر از یک دروغ آشکار نیست. با اینحال اما، فراتر از فاجعهنمایی صرف همهچیز، پذیرندگی وضعیت بعد از حکومت کمونیستی، همانقدر ناممکن و دشوار است که رأی دادن به ارجحیت وضعیت در حکومت شاهی و جمهوری داوودخان نسبت به حکومت حزب دموکراتیک خلق. سرخوردگی و ناامیدی، دقیقاً از همینجا آغاز میگردد: اینکه پاسخ ما در برابر این پرسش که آیا امروزه دنیای ما نسبت به چندین دهه قبل زیبا و خوشآمدنیتر شده، منفی باشد. عدم امکان تبدیل شدن فاجعه به یک عبرت برای عبور از آن؛ این آن چیزی است که در جهانی بهشدت فرار و سیال، میتواند مایهی ناامیدی و در نتیجه استمرار فاجعه باشد. ششم جدی و اتفاقاتی که پس از آن تا امروز بر این کشور رفت، نمونهیی عینی و انضمامی برای خلق یک ناامیدی و نفرت دوامدار در این کشور است. ششم جدی را اما نباید در خودش فروکاست داد: ویرانی ممتد و همهشمولی که با هفتم ثور کلید خورد، از ما خواستار این است که جهت دستیافتن به تصویری روشن از کلیت وضعیت، نمونههای دیگر آن را همچون قطعات جداافتادهی یک پازل، در دوران حکومت مجاهدین و طالبان و تا اکنون باید بررسی کنیم. در نهایت اما، نمیتوان انکار کرد که ششم جدی بهمثابهی یک نشانه، اوج یک تباهی برای افغانستان و بخشی از آغاز یک تحول بنیادین برای جهان بود.