عمران راتب
مسألهی قدرت در افغانستان، هیچگاهی سیر نرم و آرامی نداشته است. همواره مسألهدار و منازعهبرانگیز بوده. تاریخ منازعه در این کشور در واقع، خلاصه میشود به نزاعهای گاه معمول ولی اغلب تلخ و هزینهبردار بر سر قدرت. مشکل در قدم اول، شاید این باشد که جمعی بنا بر توهم گنگ تاریخی، قدرت را بهعنوان یک امتیاز، میراث و حق خود میدانند و برایشان پذیرفتنی نیست که دیگرانی که تعیین موقعیتشان اکثراً بر مبنای قومی صورت میگیرد، حق و دخلی برای خود در عرصهی قدرت بتراشند و خواهان سهمگیری عملی در برخورداری از امتیازات آن باشند. در سوی دیگر، دیگرانی که خیلی حالت همگون و متجانس هم ندارند، نظر به موقعیتهای مختلف تاریخی، خواهان «حق پادشاهی» شدهاند و اینک در روزگاری که اسمورسم پادشاهی ظاهراً از ادبیات سیاسی کنار زده شده، با رویکردهای نسبتاً امروزی این خواست را دنبال میکنند. حقیقت اما این است که نزاع بر سر قدرت در این کشور، دچار یک شبهتناقض تبیینی شده است، تناقضی که ماهیت قدرتطلبی را در کشورهایی که هنوز در فضای پیشادموکراتیک بهسر میبرند، بیشتر روشن میکند، اما قبل از آن، تراژدی تلخی هم بر مبنای وضعیت متناقض قدرتخواهی که از یکسو قومیت مبنای مطلق قرار میگیرد و از سوی دیگر فزونخواهیهای شخصی برجسته میشود، پا میگیرد که زندگی عوامالناس در کشاکش آن، بیش از پیش بهسوی دشواری و تباهی میرود. خطوط کلی بحث را میشود در چند نکته باز کرد.
یک: خوانش قومیتمبنا از قدرت، نمیتواند منکر این مسأله باشد که «تثبیت اصالت قومی»، غایت نزاع بر سر مسألهی قدرت را تشکیل میدهد. در این خوانش، قدرت دارای آن امکان و کارکردی فرض میشود که تنبیه و مجازات یا دستکم مهار دیگری، در محراق قدرت قرار میگیرد. اینجا مسأله نه الزاماً سیاست است و نه هم ایجاد نهادی مقتدر برای بیرون آمدن از انارشیسم سیاسی و نظمدهی به پراکندگی اموری که در حوزهی عمومی مطرح میشود. زیرا نخستین چیزی که با خوانش قومیتمبنا از قدرت از بین میرود، حوزهی عمومی بهمعنای فضایی برای بهنظم درآمدن رفتار افراد و حس مسئولیتی برای رفع کاستیها و مشکلاتی که با این رفتارها پدید میآیند. لذا، قومیشدن نگاهها نسبت به قدرت، نه یکی از بحرانهایی که خشونت را جهت مهار هرجومرج در حوزهی عمومی، تبدیل به امری حتمی میسازد، بلکه چیزی است که خشونت و بهتبع از مبنا، رویکرد حذفی را یکی از تضمینهای وجودی قدرت فرض میگیرد. بدینمعنا که قدرت با این تقریر، تنها آنگاه میتواند بهوجود بیاید و حفظ گردد که خشونت و رویکرد حذفی تنها مسألهی آن باشد. در افغانستان این خوانش، خوانشی مسلط از قدرت است. برای همین است که سوگیریهای سیاسی و مواجهه با گردنههایی که قدرت را بهمثابهی یک بستهی واحد تولید میکند (مثل انتخابات)، همواره بر اساس قومیت صورت گرفته است. از این نگاه، خیلی هم قابل درک است که مثلاً کسی چون عطامحمد نور و یا کسان دیگری نظیر آن، زمانی که فکر میکنند سهم قومشان از بستهی قدرت کاهش یافته، یکراست و مستقیم با مطالبات قومی خواهان تقسیم مجدد آن میشوند. اینجا اساساً نه چیزی بهنام سیاست ملی یا کشوری مطرح است و نه آن تصویری که بهشکل کلی، از حکومت و مسئولیتهای آن در نزد مردم وجود دارد.
دو: رویکرد قومیتمبنا در نزاع بر سر قدرت، پیشاپیش این حرف را نیز در خودش دارد که مسأله، چیزی است خیلی شخصی و خصوصی. به اینمعنا که در این رویکرد، منطق منازعه بر اساس تعیین نسبت یا موقعیت «خود» با «دیگری» ابتنا مییابد. در آغاز فرض این است که خود و دیگری، همان موقعیتهای هستند که قومیت آن را بهتمامی در خود محدود میکند، یعنی گویا دو کلی وجود دارند که فاصله یا تفاوت میان آنها، همان تفاوت قومی است. واقع اما این است که این دو کل، خود صرفاً صورتهایی از امر کلی را تعریف میکنند و قلمرو و دامنهی شمول آن، هیچگاهی از قبل تعیین نمیشود؛ نه به اینمفهوم که گاهی یکی از این دو کل، قلمرو خود را آنچنان گسترش بدهد که فراتر از قومیت، عناصر و مؤلفههای ممکن و متصور دیگر هم شامل آن شوند، بلکه این دو کل در درون خود بستههای کلی کوچکتری ارائه میکنند. اما «خود» و «دیگری»، همچنان مرز فاصل میان این کلیهای کوچک خواهد بود. بهعبارت دیگر: هرگاه افرادی که زمانی در بستهی قومیت وارد منازعهی قدرت شده بودند، بعد از حصول قدرت و پس از آنکه به این نتیجه برسند که خودشان بهصورت فردی هیچ سهمی از این قدرت نبردهاند و قومیت صرفاً برای افراد معدودی امتیاز بهبار آوردهاند، بار دیگر وارد عرصهی منازعه شده و اینبار خواهان حق فردی میشوند. اینکه پوشش، باز هم قومیت است یا جایگاه و حق فردی، تفاوتی در صورت مسأله بهوجود نمیآورد. مهم برای افراد این است که در کنار قومیت، چیزی را از آدرس فردی هم تصاحب کنند. در اینصورت، این افراد در خوانش قومیتمبنا از قدرت، ظاهراً نقشی سلبی بازی میکنند، بدینمعنا که با وجود سهم قومی داشتن از قدرت، مطالبه و منازعهی مجددشان این تصور را ایجاد میکند که گویا اینجا چیزی بیش از قومیت نیز مطرح است. لیکن حقیقت این است که مبنا، همان تقسیم حوزهی عمومی و سهمگیری در قدرت بر اساس «خود» و «دیگری» است و این صورتبندی باعث میشود که آدمها تا خصوصیترین موقعیتها نیز یک «دیگری» را در برابر خود فرض بگیرند؛ دیگری بزرگ یا دیگری و دیگریهای کوچک.
بنابراین، مسألهی قدرت در افغانستان را میتوان با این دو ویژگی تعریف کرد: یک، خوانش قومیتمبنا از قدرت که قدرت در این خوانش بهعنوان یک حق میراثی مطرح است، و دو، تعیین موقعیت بر اساس تشخیص «خود» و «دیگری»، با امکان تغییر در صورتبندیهای این دو بسته.