درهی کالوی بامیان. در میان مردان پیر و جوانی که بهسوی کوتل آجیگک میروند تا از دل کوهی از برف راهی باز کنند، مرد میانهسالی از همه پریشانتر است. این مرد پستچی است. از کابل، از راه سیاهخاک، مجموعهیی از نامه آورده و باید آن نامهها را به بامیان برساند. سه هفته پیش در پای کوتل آجیگک رسید، به دهکدهی کوچک آب نقره. دهکده در زیر برف پنهان بود. پستچی در مسافرخانهی گلین و بسیار کوچک پای کوتل به شش مسافر دیگر پیوست که نتوانسته بودند از کوتل بگذرند. در هفتهی دوم برف از باریدن بازایستاد و آن شش نفر صبح زود شروع کردند به بالا رفتن از کوتل. شام به آن سوی کوتل فرود آمدند. پستچی نمیتوانست با آن مجموعه از نامه که در خورجین داشت از کوتل عبور کند. نامهها تر میشدند و از بین میرفتند. او نامهها را در مسافرخانه گذاشت و تنها از کوتل عبور کرد. در آنسوی کوتل، به در خانههای مردم رفت و از مردان دهکده خواهش کرد که با او بیایند و راه را از برف پاک کنند.
حالا، سه هفته بعد راه تقریبا باز شده. فقط امروز که کار کنند، به آب نقره میرسند.
****
پستچی در کنج مسافرخانهی گلین پای کوتل بلندبلند سرفه میکند. جوانی پیالهیی پر از آب داغ به دستش میدهد. برادرزادهاش هست. از کابل آمده. او را خانوادهاش از پی ِ پستچی فرستادهاند. در سیاهخاک به او نشانی دادند که از راه درهی سیاهسنگ بهسوی کوتل آجیگک برود و از مردم روستا بپرسد که مردی میانهسال پستچی را در آن حوالی دیدهاند یا نه. در انتهای درهی سیاهسنگ، در پای کوتل آجیگک، بام سیاه مسافرخانه مثل نقطهی سیاه کوچکی در کهکشانی از برف مینماید. باد مثل کارد تیز و سرد است.
پستچی به مرد جوانی که از کابل آمده تا او را پیدا کند، نگاه میکند و رو به شمایل تاریک او در سایه-روشن مسافرخانه میگوید:
«فردا حرکت میکنیم. شب در صدبرگ میمانیم. روز دیگرش به ششپل بامیان میرسیم.»
صدبرگ که میگوید صدایش میلرزد. هفده سال پیش از درهی شکاری آمده بودند. شب در صدبرگ مانده بودند. در مسافرخانهیی کمی بزرگتر از مسافرخانهی آبنقره. او و خانمش در دهلیز خوابیده بودند. خانمش سخت بیمار بود. آن شب را به صبح نرساند. نزدیکیهای صبح در دهلیز مسافرخانه جان داد. اسپها بیدار شده بودند و شیهه میکشیدند و مرد پستچی، که آنوقت دهقان بود و نه پستچی، میتوانست در میان شیههی اسپها بلندبلند گریه کند.