وقتی که گروه طالبان بوداهای بامیان را منفجر کردند، گمان خود شان این بود که نمادهای الحاد و بدکیشی را نابود کردهاند. آنانی که از این کار طالبان سخت تکان خورده بودند و عمیقاً آزرده شده بودند، در نابود شدن آن بوداها معناهای دیگری میدیدند. یکی از آن معناها این بود که پارهی مهمی از میراث بشر ِ قدیم از دسترس انسان امروز دور شده بود.
کسی که بوداهای بامیان را پیش از نابود شدن شان دیده باشد (من دیده بودم شان)، میتواند احساس شگفتی و حیرت خود را در اولین برخورد با آن بتها به یاد بیاورد. ساختن و تراشیدن آن بتها در روزگاران قدیم، با آن ابزارهای سادهی آن دوران، قطعاً کار بسیار دشواری بوده است. چه نیروی درونی یا بیرونی سبب میشده که بتسازان ِ کوهتراش طاقت بیاورند و آن پروژهی دشوار را به سرانجام برسانند؟
چه نیرویی درونی برای ساختن بوداها در کار بوده باشد و چه ارادهی حاکمان جبار چنان کار عظیمی را ممکن کرده باشد، در هر دو حالت باید به این سوال پاسخ داد که آیندهگان چرا میبایست به حاصل کار آنان احترام بگزارند؟
نیروی درونی
فرض کنید تنها ایمان مؤمنان بوده که آن بتها را آفریده و آراسته و بر پا داشته. مؤمنانی چند با خود اندیشیدهاند که در سینهی کوهی، در محل زیست خود، بتهایی بتراشند و پارهیی مرکزی از آیین خود را که همان معبود شان باشد در هیئتی جسمانی جاودانه کنند. و این کار را کرده اند. آنگاه، در عصری دیگر مردمانی دیگر میآیند با باورهایی از بن متفاوت. در منظومهی باورهای این مردم ایستاده بودن آن بوداها در سینهی کوه تنها بیهوده نیست؛ فقط اضافی هم نیست؛ زشت و زننده و گمراهکننده و غیرقابل تحمل است.
حال، عدهیی از سر ایمان و دلبستهگی آن بتها را تراشیدند و به گمان خود جاودانه کردند. اینک مردمی دیگر آمدهاند که به همان اندازهی بتتراشان روزگاران قدیم مؤمناند، ولی سوژه و صورت و عناصر ایمان شان متفاوت است (و از قضا بیش از آنکه با بتسازی همخوان باشد با بتشکنی سازگار است.)
سوال این است: چرا بتسازی و بتتراشی مجاز باشد اما بتشکنی مجاز نباشد؟
نیروی بیرونی
اگر بوداهای بامیان با فشار حاکمان جبار ساخته شده باشند (آنگونه که در مورد اهرام مصر میگویند)، این الزام از کجا میآید که حاصل جبر و ستم یک یا چند حاکم جبار را باید نگه داشت و از خراب شدناش باید جلوگیری کرد؟
ارزش تاریخی
محکمترین دلیل برای حفاظت از آثاری چون بتهای بامیان این است که این آثار ارزش تاریخی دارند. یعنی در بیرون از بحث حقانیت اعتقادی میایستند و تنها همین که پارههای مهمی از میراث بشر قدیم هستند کافی است تا از آنها حفاظت شود. برای دفاع از این موضع میتوان جزئیات فراوانی را وارد بحث کرد. از جمله، میتوان بر نقش این آثار در نجات تاریخ انسان از گسستهگی و پریشانی تأکید کرد. یا میتوان مثلاً با اشاره به بوداهای بامیان ضرورت و اهمیت پلورالیسم تاریخی ادیان را یادآوری کرد و در بحث از مدارای اعتقادی از حضور بوداها یاری گرفت.
اما در این دایره، سوال دیگری به ذهن آدم میرسد: اگر کسی بگوید گسست تاریخی چیز مهمی نیست و هیچ لزومی ندارد که در بارهی سرگذشت انسان چیزی بدانیم، آن وقت چه کار کنیم؟ اگر کسی گفت ما به مدارا و پلورالیسم اعتقادی هیچ نیازی نداریم، چه بگوییم؟ اگر کسی اعلام کرد که خواهان نظمی تازه در حوزهی حضور بوداهای بامیان است (و اصلاً در جهان نظمی دیگرگونه میطلبد) و بوداها در این نظم مطلوب جایی ندارند، آن وقت پاسخ ما چیست؟ صورت کلی دیدگاههای طالبان و داعش و القاعده کمابیش همین است.
میتوان گفت که اینگونه موضعگیری جاهلانه و تنگنظرانه است و چاره همان است که با نمودهای فکری و عملی این رویکرد مقابله کنیم.
این پیشنهاد ِ مقابله صورت جذابی دارد. ولی بیش از آن که مسألهی موجود را حل کند، نقطهی جوشش سوالهای دشوار تازه است.
واژگون کردن هنجارهای مسلط تفکر در بارهی تاریخ، عقلانیت، ارزش، حقانیت، خطا و صواب، معنا و نُرم را در کارنامهی مدرنیسم و پست مدرنیسم مییابیم، نه در دانش نقلی-مدرسی طالبان و القاعده. مدرنیسم و پست مدرنیسم در همانجاهایی روییدند و پا گرفتند و شاخ و برگ و میوه دادند که مردمان شان مفاهیمی چون مدارا و پلورالیسم اعتقادی را نیز تئوریزه کردند و برای تسلط بر بقیهی جهان نیز جهد بسیار ورزیدند.
گره داستان در اینجاست:
امروز اگر کسی بخواهد از ایستگاه دفاع از طالبان بر «ارزش تاریخی» حمله کند یا پنبهی «عقلانیت» را بزند یا تمام مناسبات انسانی را از منظر «مناسبات قدرت» تحلیل کند یا پَیسنگهای «نرمال/غیرنرمال» در فرهنگهای انسانی را از جای شان بکَنَد، این کارها را میتواند به مدد همان ابزارهای فکری و تکنولوژیک متولد شده در دامان مدرنیسم و پست مدرنیسم بکند.
معنای این وضعیت این است که خروج از دایرهی هنجارهای کلاسیک ِ دانش و ارزش به همان اندازه که ضربههای سنگین بر پیکرهی خوانشهای قدیمی میزند، در چرخشی بیشتر دفاع از طالبانیسم و وهابیسم را نیز در دسترس مدافعان شان میگذارد.
قصد من از طرح این بحث فکر کردن در بارهی یک پدیدهی اجتماعی محلی در افغانستان است: پدیدهی شمایل پرستی. تواناترین مدافعان شمایلهای سیاسی (غالباً شمایل رهبران قومی) کسانی هستند که میتوانند با بلاغتی مدرن از قوام گرفتن شمایل پرستی دفاع کنند. به این معنا که این افراد میتوانند دیگران را متقاعد کنند که گونههایی از شمایلپرستی موجهاند. در عین حال، همین مدافعان توانای شمایلپرستی باید به مدرنیسم، که یکی از مقومات آن احترام به خرد نقاد است، نیز پابندی نشان بدهند. به اینجا که میرسند کار شان دشوار میشود. چرا که همزمان هم باید از بتسازی و شمایلپرستی دفاع کنند و هم از بتشکنی و شمایلگریزی. این گروه از افراد- غالبا روشنفکر و تحصیلکرده- از طالبان انتقاد میکنند که چرا بتهای بامیان را نابود کردند.
اما به استقبال اندیشههایی میروند که خاصیت بتشکنانه دارند. نیز، از میان اندیشههای بتشکنانه، گلچینی از استدلالهای مدرن و پست مدرن پیدا میکنند که به بعضی از گونههای بتپرستی (در هیأت اسطوره سازی از شمایلهای قومی) جواز بدهند. در این هنگامه، آنچه کمرنگ میشود خطی است که قرار است میان تفکر طالبپرور و تفکر طالبستیز علامت فارق معتبری بکشد.