درد مضاعف برف!

ق. حمید‌یار
برف نشان لذت و سرور طبیعت است که با بودن و حضورش سفیدی را بر رخ همگان می‌کشد. برف مبین زدودن زنگ از رخ طبیعت است. برف سفیدی است که بر سیاهی می‌نشیند و روح دیگر به تاریکی و سیاهی می‌بخشد. سفیدی شادی و شوکت طبیعت را بر می‌گرداند و نشان می‌دهد که سفید بودن مصداق بودن خوبی‌هاست. اما سفید بودن برف در دیار نکبت، همیشه سرور و شادی نیست. گاهی برف با نشستن بر دالان کسی که رزقش در گرو نبودن برف است و گاهی با نشستن بر فرق کسی یا گیسوی زیبا‌‌رویی که خوش بودن را در قدم زدن با گل و لای کابل می‌داند، متفاوت است.
درد برف
‌اما در افغانستان برف نه نشان شوکت و شان است و نه نشان لذت و سرور در طبیعت. زمستان و برف طبیعت نفرینی جاویدانی برای هر انسان افغانی به شما می‌رود، انسانی که درد بودنش را می‌کشد. انسان افغانی درد مضاعف و طاقت‌فرسای برف را می‌بیند. برف و زمستان دوام و تکرار درد است. گاهی این درد ریشه در تاریخ و ذهن انسان افغانی وجود دارد و گاهی طبیعت در دل قهارش آن را به نمایش می‌گذارد، کم نیست درد و رنج این دیار؛ زجر مهاجرت، درد تحقیر کشیدن‌ها و توهین‌ها، درد کشتار‌ها و فجایع تاریخی، درد داشتن شاهانی که ردای دین را همچون ردای سلیمان به تن گرفته بودند، درد زجر کشیدن‌ها از فجایع و لشکر‌کشی‌های خانمان‌سوز. کاش گفتن درد به این سادگی می‌بود. دهانت به لاک و مهر بسته نمی‌شد. کاش گفتن درد و کشیدن زجر در این دیار، معیارش زدودن دردی می‌بود که با احساس همگانی در راستای حقیقت واحد به ثمر می‌رسید. بودن درد مضاعف برای‌ خیل عظیمی از انسان‌ها سخت‌تر است. اهل هنود از بودن در این سرزمین عاجزند و به ترتیب از چنگال طبیعت و افراد درون آن نالان‌اند و برای چندمین بار باید ادعا کنند که وطن را ترک می‌گویند.
هر کسی در این طبیعت خشن و ناخوش‌آیند بر‌اساس سلسه مراتب از قبل تعیین شده‌، ساز خود را می‌زند. طالب این دیار در غم دین است و برای دین جان انسان افغانی را می‌گیرد. تفسیر نوین از دین با معیار خودش می‌سازد، معیاری که ساده‌سازی راحت‌ترین راه رسیدن به خدا و بهشت است. حکومتی‌ها نیز در این ساز خشن شریک‌اند. شاید درک خشونت طبیعت را با وجود آسایش از پیش تعین شده احساس نکنند. شاید درد این را ندانند که برف برای خیل عظیمی از انسان‌‌های افغانی درد و رنج است، انسانی که باید با طبیعت آشتی کند و از آن لذت ببرد در صدد نفرین آن است. نفرین نه از سر ذلت و ندانستن محبت‌های بی‌کران آن، بل از سر ناچاری و درد خشونت‌های نهفته در آن است. ارمغان برف‌ در این دیار درد است. درد استخوان‌‌سوز، دردی که با آن خیلی‌ها در سر سرک‌ها می‌‌میرند. برف در این دیار نعمت نیست، سلب آسایش نیاز‌های اولیه‌ی زندگی است. شاید گفتن سلب آسایش، نیاز اولیه‌ی مفهوم نباشد، اما داشتن یک جوره کفش برای رهایی از سرمای زمستان برای بی‌پناهان سرمایه و نشان نیاز اولیه باشد.
نفرت از برف
برف، تو چقدر منفوری که سفیدی‌ات را مردم در نبود امکانات با سوزاندن کفش خیر‌مقدم می‌گویند. سفیدی‌ات را با سیاه کردن حسش جشن می‌گیرند. برف، شروع تو آغاز سردرگمی‌هاست. دولتی‌ها نمی‌توانند پایتخت را چراغان کنند، اما می‌توانند با زور بعضی قدرت‌مندان را بدون حساب و بازرسی به فیض برسانند. سراسیمگی آمدنت حتا توحش طالبانی را متوحش ساخته است که حتا نمی‌توانند بیش‌تر انسان هم‌نوعش را فدای خواست ذات‌های پلید نماید. تنها سیاهی شب با آمدنت سفید می‌شود و روح انسان افغانی با آن سیاه‌تر. این دیار نهایت دهشتِ نهفته در دل دارد. دهشتی که حتا خوبی‌های طبیعت مذموم پنداشته می‌شود. سیاست این دیار منفور است، اخلاقش منفور است. روشن‌فکرش نا‌روشن از فکر، اقتصادش مغموم‌تر از سیاست تضرع، سیاستی که نه بر اقتضای زمان و نیاز‌ نمایش‌گر لذت باشد و نه گویای سخن راستین. لذت از طبیعت در این دیار به معنای کاسته شدن دهشت و خشونت نهفته در دل آن نیست. برف، ای نفرین شده‌ی روح تاریخ انسان افغانی، ای مضاعف‌گر درد و مشقت، آمدنت نشان شگفتی برای درکت از طبیعت نیست، بلکه نشان زجر مداوم و ماندگاری درد است که هر بار سوزت یکی را می‌بلعد. کاش آمدنت، بودنت و سفیدی‌ات رازگشای تاریخ نفرین شده‌ی جهل این دیار می‌بود. کاش با آمدنت طبیعت را لمس می‌کردیم. طبیعتی که لذت از طبیعت را در این دیار با هر عملش مذموم‌تر جلوه می‌دهد. آمدنت در نبود رفاه و آسایش اولیه‌ی زندگی خشن و طاقت‌فرساست. حس‌ام نسبت به تو سنگین‌تر از خشونت نهفته در روح است. پیداست که خشونتم ناشی از ضعفم در مقابله با توست. نمی‌توانم مهارت کنم و نمی‌توانم امکانات اولیه‌ی زندگی را برای خودم و هم‌نوعم مهیا سازم، اما شاید نفس آمدنت نوید‌بخش حس دیگری در وجودم باشد. حسی که تداعی‌گر خشونت و وحشت تاریخم می‌باشد. شاید خشونت و قساوتم نسبت به تو ریشه در تاریخ و فرهنگم داشته باشد که هر آن با سوزاندنت، سوز‌های وحشی‌گری‌، کشتار، کوچ‌های اجباری، کله‌منار‌ها و از بین رفتن کرامت انسانی را حس می‌کنم.
در این دیار طبیعت نه به‌سان شوقی که شعف و سرورش نشان‌گر لذت دایمی باشد و نه به‌سان مسئولیتی که کرامتش بودن را تفسیر کند. فقط می‌توان گفت، برف، نفرتت با آمدنت در اعماق وجود تازه می‌شود تا آن‌دم که یادت القا‌گر حس دیگری باشد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *