زندهگی پر از کاش و دریغ است. نهفقط برای ما که اشرف مخلوقاتایم. بل حتا برای طیور و وحوش و حشرات. گاو که بوع میکشد از سر اشتیاق نیست؛ گوسفند که بع میزند، آواز نمیخواند؛ مار که بر خود میپیچد نمیرقصد. اینها با این حرکات خود کاش میگویند و حسرت خود را بیان میکنند. مثلا گاو وقتی به یاد میآورد که چهطور سالها پیش در آن علفزار خرم بیستوچهار ساعت میخوابید و لذت چریدن در آن بهشت سبز را از کف مینهاد (هر چند گاو کف صحیحی هم ندارد)، دلش تلخ میشود و از عمق جان خود بوع میکشد.
انسان هم همینطور است:
اگر شما سالها پیش از من میپرسیدید که میخواهی در دولت وحدت ملی جمهوری اسلامی افغانستان بهعنوان سرپرست ِ سخنگوی ِ معاون ِسوم رییس ِ ساحوی ِ پولیس ِ قریهی ِ خیرالدین ِ بالای ِ ولسوالی ِ اندر ِ ولایت غزنی مقرر شوی، من میخندیدم و میگفتم:
«به نظرم مرا مسخره فکر کردی کاکا».
کاش میدانستم که همان سرپرست شدن در همان پست در همان قریهی خیرالدین بالا، حتا اگر برای شش ماه هم دوام کند، دروازهی بهشت سعادت و دارایی را به رویم باز میکند. اینکه حالا مرا میبینید که در جایی نشستهام و با خود آهنگی از احمد ظاهر زمزمه میکنم از سرخوشی و اشتیاق نیست. همان بوع است، منتها ورژن انسانیاش. چهطور ممکن است من آنقدر کودن بوده باشم که آن میلیونها دالر رقصان بر استیج را نبینم؟
به من پیشنهاد دادند که بیا و رییس بخش کنترل و هماهنگی و نظارت در دپارتمنت خرید لوازم وزارت زراعت شو. من خخ خخ خندیدم. گفتم این هم کار است؟ نظارت بر خرید لوازم در وزارت زراعت! خخخخخخخ! کاش میدانستم که چنان منصب نیکبختی در هر هزار سال فقط یک بار به نزدیکیهای چنگ آدم میآید و اگر آدم به آن چنگ نزند و مثل گرگ به آن نچسپد، داغش را تا ابد با خود خواهد داشت؛ حتا در گور.
همین روزها برای یکی از رفقای من پیشنهاد دادهاند که مسؤلیت گردانندهگی دفترچهی یادبود در شورای عالی صلح را بر عهده بگیرد. بیعقل مردد است که آن را بپذیرد یا نپذیرد. بودجهی آن کتابچهی یادبود سهونیم میلیون دالر است. کارش هم زحمتی ندارد. هر میهمانی که آمد شما لبخندی میزنید و از او خواهش میکنید که در وصف شهید ربانی یا انجنیر حکمتیار یا پیر گیلانی یا هر چیز و هر کس دیگر دو جمله در آن دفترچه بنویسد…
کاش میدانستم شما چیست