گفتهاند کسی که اطلاعات بیشتر دارد میتواند تصمیم بهتر بگیرد. اما چه میزان از اطلاعات ما را کمک میکنند که بهتر تصمیم بگیریم؟ سالها پیش یکی از علمای امریکایی به نام بری شوارتز کتابی نوشت با نام «پارادوکس انتخاب». در آن کتاب، قلب بحث این بود که هر چند ما دوست داریم در هنگام انتخاب کردن (انتخاب کردن هر چیزی) گزینههای بیشتری در دسترس داشته باشیم، فراوانی این گزینهها جریان «انتخاب» را عملا فلج میکنند. به این معنا که شما میخواهید دست به انتخاب ِ بهتر بزنید و تعداد چیزهایی که به نظر بهتر میآیند به حدی زیاد است که شما دیگر نمیتوانید تصمیم بگیرید کدام یکی را انتخاب کنید. مثلا میخواهید از مغازهیی پتلون بخرید. سیوچهار رقم پتلون با طرحها و رنگها و ویژهگیهای مختلف در برابرتان هستند. انتخاب دشوار میشود.
مشکل تنها در دشوار شدن انتخاب هم نیست. به نظر آقای شوارتز، این کثرت گزینهها که امکان انتخاب آزادانهتر را برای شما فراهم میکنند، از نظر روحی و روانی شما را ناآرام و ناراضی میکنند. چرا؟ برای اینکه شما هر پتلونی را که بخرید، صدای خفیفی در پس گوش ِ ذهنتان میگوید که ممکن است «آن یکی که بهتر بود» را نخریده باشید. به اصطلاح دلتان در مغازه میماند. به این ترتیب، همان حق و امکان انتخابی که بنا بود شما را در زندهگیتان خرسندتر کند، تبدیل میشود به مایهی رنج و ناآرامیتان.
میزان اطلاعات درست و نادرستی که هر لحظه در رسانههای مدرنی چون فیسبوک در دسترس ما هست نیز با ما همین کار را میکند. ذهن و روان ما را به آشوب میکشاند و تصمیم گرفتن بهتر در فلان عرصهی سیاسی یا حتا زندهگی فردی را عملا فلج میسازد. اگر هر فرد توان و تشخیص این را داشته باشد که برای غربال کردن اطلاعات معتبر از امواج هیاهو فیلتری بر دیدهگان ِ خبرجوی خود بگذارد، مشکل کاهش مییابد. اما کو آن توان و آن تشخیص؟ به عصر پریشانی و خشم خوش آمدیم!