آصف مهاجر
افغانستان در تاریخ سیاسی خود فرازونشیبهای زیادی داشته است. حداقل در چند قرن اخیر، جنگ، رقابتهای قبیلهیی و رابطهی آن با قدرت سیاسی و در کل بیثباتی سیاسی از مسایل جدی و حاد تاریخ کشور شمرده میشوند. این بیثباتی و بحران، عواقب و پیامدهای زیادی را در پی داشته است، اما برجستهترین آن با ناکامی روند دولتسازی و دولتداری مصداق پیدا میکند. بهلحاظ سیاسی، روند دولتسازی در کشور ناکام ظاهر شده است و بُعد دیگر آن ناکامی در دولتداری است. بروز جنگهای داخلی که سه دهه را در بر گرفت، نتایج عینیِ بیثباتی و فرایند ناکام دولتسازی و دولتداری در افغانستان تلقی میشود. جنگهای داخلی اوج یک بحران سیاسی بود که آخرین ضربه را به تجربهی دولتداری در افغانستان وارد کرد. از جنگهای داخلی میتوانیم بهعنوان بحرانی اجتماعی نیز یاد کنیم که با اختلافات و ناسیونالیسم قومی رابطهی عمیق داشته است، اما در عین حال شکافهای قومی و مذهبی را بیشتر دامنه داد. در جنگهای داخلی، رهبران قومی و تنظیمی بهعنوان مدیران این جنگ خانمانسوز، عملاً مردم کشور را در برابر هم قرار دادند. شکافهای قومی آنقدر عمیق شد که جنگ داخلی افغانستان در یک معنا جنگ هویتها بود. افغانستان طی این سالها در نبود یک دولت واحد و باثبات، برجستهترین نوعی از هرجومرج سیاسی از جمله شکاف و اختلافات قومی را تجربه کرد که قربانیهای سنگین انسانی و اقتصادی را در پی داشت.
بحث این است که شکافهای قومی هم محصول اختلافات قومی است و هم باعث تشدید آن میشودکه سرانجام آن جنگ است. بدترین نوع جنگ، جنگ داخلی است که افغانستان آن را تجربه کرد. دقیقاً پس از جنگ داخلی در کشور بود که زمینه برای شکلگیری طالبان و تهاجمشان میسر شد. طالبان در یک فضای آشفته و در نبود یک دولت واحد و باثبات، بر افغانستان مسلط شدند و با اتکاء به منابع مالی و استخباراتیِ قدرتهای منطقه روی کار آمدند که حمایتهای ایدئولوژیک از داخل نیز داشتند. این دولت که متشکل از دو عنصر عقیده و قومیت بود نیز به شکافهای قومی و مذهبی دامن زد و بار دیگر افغانستان در مسیری قرار گرفت که در آن جنگ هویتها و ناسیونالیسم مذهبی تقویت شد. شکافهای قومی حتا در سطح جهانی نیز مسألهآفرین بوده است. بر اساس گزارش پطروس غالی، دبیرکل وقت سازمان ملل که در سال 1993 منتشر شده، پس از جنگ جهانی دوم تا سال 1993، 127 جنگ رخ داده که بیشتر آنها مبتنی بر اختلافات قومی بوده است و اکثریت جوامع در جغرافیای مختلف جهانی از پیامدهای چنین خشونتی در امان نبودهاند. افزایش خشونتهای وحشتناک قومی در بخشهای عمدهی آسیا و آفریقا در اوایل دههی 90، هم بحثبرانگیز بوده و هم این سوال را جدی ساخت که آیندهی امنیت جهانی و شهروندان جوامع آسیبپذیر چه خواهد شد؟
به هر صورت، در افغانستان یک جنگ وحشتناک داخلی پشت سر گذاشته شد و بهدنبال آن تهاجم طالبان صورت گرفت. با حادثهی یازدهم سپتامبر که حمله و تهاجم امریکا در افغانستان را در پی داشت، نظام طالبانی فروپاشید و دولت جدید شکل گرفت. روش حکومتداری و دولتداری نیز قرار بود بر اساس ارزشهای جدید و دموکراتیک استوار شود. اما در واقع، دولت کنونی نیز دچار بنبستهای ساختاری شده است. روند دولت- ملتسازی مسیر عقبگرد را طی میکند. ارزشهای جدید کمرنگ میشود، اما عنصرهای دولتهای ناکام گذشته بار دیگر تقویت میشوند. ارزشهای جدید رنگ میبازند، اما عنصرهای دولتهای ناکام گذشته مثل تمامیتخواهی، قومیت و قدرت تک قومی در حال اوج گیری است.
این مسأله در کنار پیامدهای دیگر، شکافهای قومی را دامن میزند. اگر دولتداری خوب با ارایه و عرضهی بهترین سطح خدمات برای شهروندان معنادار میشود، امروز نهتنها که ارادهیی برای عرضهی خدمات مطلوب برای شهروندان وجود ندارد، بلکه سیاستهای حذفی و تباری نیز دنبال میشود. در ابتداییترین صورت این مسأله، افغانستان عملاً به طرف چندقطبی شدن که مبنای تباری و قومی دارد، حرکت میکند. بهلحاظ ساختاری، اکنون قدرت سیاسی دوقطبی است. معادلهیی که دوقطبی شدن قدرت را بهبار آورد از همان ابتدا وجه قومی و ناسیونالیستی از نوع قومی آن را داشت. به نظر میرسد که کشمکش در ساختار دوقطبی دولت، نوعی از شاریدگی و نارضایتی را در درون نظام و بیرون از آن بهبار آورده است. این نارضایتیها باز هم محتوای قومی دارد. مثلاً جنرال دوستم که خود او در راس یکی از قطبهای قومی قرار دارد و در یکی از تیمهای شریک قدرت نقش تعیینکنندهیی بازی کرد، پس از آنکه در ساختار دولت کنونی خود را در حاشیه و بیصلاحیت یافت، بهطور شدید نارضایتی خود را ابراز داشت و سران حکومت را به تمامیتخواهی و قومگرایی متهم کرد. موجی از نارضایتی او که منجر به یکسری انتقادهای تند شد، ارگ را به واکنش واداشت. اکنون جنرال دوستم بهعنوان نمایندهی یک جناح مردمی خود را از دولت فعلی بریده احساس میکند. این بریدگی تنها به رابطهی دوستم و حکومت خلاصه نمیشود، بلکه این مسأله حساسیت قومی را نیز با خود همراه کرده است. حالا ساختار و مراجع تصمیمگیریهای کلان کشوری در انحصار حلقهیی خاص است و تمرکز قدرت به نفع یک جناح تمام میشود. بنابراین، عملاً یکی از قطبها در ساختار دولت که با موجودیت ریاست اجرایی معنا پیدا میکند، در حال تضعیف شدن است. تضعیف این بخشی از ساختار حکومت در افغانستان بدون تردید نارضایتیهای قومی را بهدنبال دارد. چون سران سیاسی کشور تنها رهبران جناحها و احزاب سیاسی حساب نمیشوند، بلکه در ظاهر نمایندگان و سران اقوام ساکن در کشور نیز محسوب میشوند. با این وضعیت، افغانستان وارد فصل تازهیی از شکافهای قومی میشود. اینکه شکافهای قومی چه تاثیری را روی آیندهی سیاسی کشور بهجا میگذارد، سوال پچییدهیی است، اما افغانستان در این زمینه تجارب زیادی دارد که بر اساس آن میتوانیم آینده را پیشبینی کنیم. پیامدهای این شکافهای قومی این مسایل را در پی خواهد داشت:
یک، دامنهدار شدن بیثباتی: افغانستان کشوری بیثبات است. در حالیکه بیثباتی برای دولت یک مسألهی کلان است، اما روند دولتداری در افغانستان و افزایش شکافهای قومی، این بیثباتی را تشدید میکند. بیثباتی در هر جامعهیی یک معضل کلان است. در وضعیت بیثباتی، تمامی ارزشها، روند پیشرفت و توسعه با مخاطره مواجه میشوند و خیلی از هنجارهای اجتماعی دچار لغزش میشوند. بیثباتی در افغانستان محیط امنیتی را چنان وخیم و خطرناک ساخته است که موجودیت خود دولت از طریق گروههایی که در برابر آن میجنگند، تهدید میشود.
دو، امکان تشدید اختلافات و درگیریهای داخلی: یکی از شاخصهای بیثباتی بههمخوردن هنجارهاست. دولت تضعیف میشود و حاکمیت آن نیز دچار لغزش شدید خواهد شد و اینگونه است که تسلطاش را در قلمرو خود از دست میدهد. وقتی دولت ثبات خود را از دست دهد، میکانیسمی که طی آن امور جامعه مدیریت شود، منازعات و اختلافات سیاسی و اجتماعی حل شود، امنیت شهروندان تأمین و از مصالح عمومی حراست شود، میشارد. در اینصورت، میدان برای رقابت نابههنجار گروههای متخاصم و انگیزه برای کسب قدرت خارج از اصول و قوانین عمومی و پذیرفته شده بیشتر میشود. یکی از این نابههنجاریهای اجتماعی، جنگ است. در بدترین صورت آن، جنگ داخلی و گروهی است. هر قدر که جامعه به سمت تمامیتخواهی و شکافهای قومی پیش برود، به همان میزان عقدهها تشدید میشوند و خصومتها افزایش پیدا میکنند. نتیجهی تشدید چنین مسایلی سرانجام جنگ و خشونتهای فراگیر است. خشونتها و جنگهای داخلی بزرگترین مسألهیی است که روند دولتسازی و ملتسازی را از بنیاد مختل میسازد و تمامی اقشار جامعه متضرر میشوند. افغانستان حداقل تجربهی وحشتناک جنگهای تنظیمی و داخلی را داشته است، به روشنی قابل درک است که اگر شکافهای قومی عمیق شود و زمینه برای تشدید خصومتها و عقدههای تاریخی بازتر شود، یکی از پیامدهای آن بروز جنگ داخلی است و جنگ داخلی همانطوری که در گذشته ما را در همهی عرصهها ضربهی تاریخی زده است، بار دیگر اگر وارد این دور باطل و زیانبار شویم، فاجعههای گذشته تکرار میشوند. تا بار دیگر حادثهیی جهانی صورت بگیرد، جامعهی جهانی گروهها و جریانهای متخاصم را سر میز مذاکره بنشاند، دولت جدید شکل بگیرد و ما سروسامان بگیریم، یک عمر در عبث میگذرد. با اینوجود، سران حکومت رسالت تاریخی و قانونی دارند که بر سیاست داخلی خود تجدید نظر کنند، از هر نوع تصمیمی که منجر به اختلافات داخلی و تشدید شکافهای قومی میشود، دوری کنند، مسألهی فساد اداری را حل کنند، از گزینشها و جابهجایی نادرست اشخاص در سمتها و نهادهای مهم تصمیمگیرنده و اجرایی خودداری کنند، اصل شایستهسالاری را در استخدام و گماشتن افراد در پستهای کلیدی و سایر بخشها در نظر بگیرند، بر اساس قانون اساسی عدالت اجتماعی را تأمین و تبعیض را در هر صورت آن متوقف کنند تا افغانستان از بحران موجود رهایی پیدا کند.