علیسینا ظفری
بعد از پشتسر گذاشتن 4 تلاشی از خیمهی تحصن گذشته، به دروازهی ورودی شفاخانهی ایمرجنسی میرسم. پس از نزدیک به ده دقیقه انتظار، داکتر خوشاخلاقی مرا به بخش مریضان رهنمایی میکند. در اولین نگاه، چشمم به کودکانی میافتد که با چهرههای مایوس، معصوم و زخمخورده، که با تکههای سفید پیچانده شده، در تختهایشان دراز کشیدهاند. چشمان کودکانهی آنها در انتظار آمدن آشنا و غمخواری، به دروازه دوخته شدهاند. وضعیت این زخمیها، ابعاد فاجعهی چهارشنبه سیاه را برملا میکند.
نخستین زخمی نصرالله از ولایت قندوز است. فامیل او در قندوز زندگی میکند. نصرالله سن خود را 18 میگوید. به گفتهی خودش در این 18 سال، زندگی پرمشقتی را گذرانده است. او بهدلیل نبود مکتبهای معیاری و مشکلات اقتصادی به مکتب رفته نتوانسته و از وقتی که خود را شناخته، با پدرش مصروف دهقانی بوده است. پدرش یک سال قبل فوت کرده است. نصرالله یک ماه بعد از فوت پدرش بهخاطر تامین هزینهی خود و فامیلاش، مجبور به ترک مادر پیر و برادرش میشود و به کابل آمده و برای یافتن شغلی، با دوستانش در منطقهی بیبیمهرو اتاقی کرایه میگیرد. او با راهاندازی یک کراچی چیپسفروشی، خرج ماهانهی خود را پیدا میکرده و از 5 تا 7 هزار افغانی به فامیل خود میفرستاده است. در روز حادثهی چهارشنبه، نصرالله از محل رویداد فاصلهی کمی داشته بوده، پای راستش از قسمت پایین زانو شکسته است و در پای چپ و دستانش خردههای ساچمه اصابت کرده است. نصرالله حادثهی آن روز را چنین شرح میدهد: «ساعت 6 صبح به سر کراچی خود آمدم. تا ساعت 8 چیپس تیار کردم و به مشتریانم که بیشتر شاگردان مکتباند، فروختم. وقتی شاگردان مکتب کمکم خلاص شدند، خواستم بهخاطر رفع خستگی یک چشم خواب کنم. تقریباً خواب رفته بودم که صدای بسیار بلندی تکانم داد. وقتی بیدار شدم، هر طرف خود زخمی و کشته را دیدم که افتاده بودند. متوجه خود که شدم، دیدم پایم خیلی درد میکند. یکی از دوستانم مرا تا شفاخانه رساند».
فامیل نصرالله هنوز از زخمی شدنش با خبر نیست و او نگران مادر پیر خود است که نمیداند با شنیدن خبر زخمیشدنش چه خواهد کرد. میگوید: «برادر بزرگترم کشاورزی میکند و درآمدِ کمی دارد. من هم این ماه نمیتوانم برایشان پول بفرستم».
تا هنوز از طرف نهادهای کمککننده فقط چند هزار (دو تا پنج هزار) افغانی به نصرالله کمک شده است. او از دولت هیچ توقعی ندارد.
زخمی بعدی رامینِ تازهفارغشده از رشتهی حقوقِ دانشگاه دعوت و از ولایت لغمان است. او در فامیلی دو نفری با مادر خود در منطقهی ارزانقیمت شهر کابل زندگی میکند و کارمند بخش اداری در برج عزیزی بوده که در زمان وقوع حادثه، با موتر بهسوی وظیفهی خود روان بوده. از اثر انفجار، یک دستش از قسمت بازو و دست دیگرش از قسمت شانه شکستهاند و در پای راستش نیز نشانههایی از زخمهای ناشی از برخورد «چره»، دیده میشود. او شرح حادثه را چنین بیان میکند: «صبح از خانه بیرون شده و به طرف وظیفه حرکت کردم. در یکی از موترهای شهری که بهسوی محل وظیفهام میرفت، سوار شدم. در داخل موتر سه مسافر بودیم، بهشمول یک زن که در چوکی پیشروی نشسته بود. من در چوکی پشتسرِ موتر به طرف کلکین نشسته بودم. وقتی در چهارراهی زنبق رسیدم، بهیکبارگی صدای بسیار بلندی در گوش ما پیچید. چشمانم را که باز کردم، خودم را با دو دست شکسته، در تخت شفاخانه دیدم. و دیگر هیچ به یادم نیست».
به گفتهی رامین، از مقامها فقط روز نخست، محمدعلم ایزدیار به عیادت زخمیها آمده است و از آن پس دیگر حضور کسی را بهیاد ندارد. او مثل بسیاری از زخمیهای دیگر از ناراحتی مادرش –که یگانه عضو باقیماندهی فامیلش میباشد- نگران است. میگوید که مادرش تا کمتر از یکهفته هیچ خبری از اتفاقی که برای او افتاده، نداشته و اینک چند روزی میشود که باخبر شده است.
با وجود شکستگی دو دست، رامین میگوید که کسانی را با حالتهای خیلی وخیمتر از خود دیده است و «شکر خداوند است که با اینقدر زخم کم خلاص میشوم».
کارمند بخش تخنیکِ شرکت ایرکسَن؛ شرکتی که کارمندانش بهشکل قراردادی با شرکت روشن کار میکنند، بهنام ادریس که فامیل 8 نفری را مدیریت میکند و تنها نانآور خانه است، یکی دیگر از صدها نفری است که بهشکل اتفاقی زنده مانده است. یک پایش را پارچه گرفته که منجر به زخمی شدن و خونریزی پا و شکستگی استخوان شده است. حالا با وجود گذشتنِ زیادتر از یک هفته، به گفتهی داکتران، زخم پایش به اندازهی کافی خوب نشده است تا آنها به شکستگی استخوان رسیدگی کنند.
یک رانندهی تاکسی نیز در میان زخمیان است. او میگوید: «در روز حادثه بهخاطر اینکه پول تیل موترم بیرون شود، از پیش گلبهارسنتر سه مسافر را سوار کردم و به سمت منطقهی وزیر اکبرخان در حرکت شدم. زمانیکه انفجار شد، نزدیک به 5 موتر با موترِ انتحاری فاصله داشتم. در اول نوری بسیار تیز به چشمهایم زد و بعد صدای خیلی بلندی را شنیدم. اول کمی گیج شدم ولی بعد از 10 تا 15 ثانیه، متوجه صدای شلیک گلوله شدم. رویم را بهطرف مسافرانی که در چوکی پشتسرِ موترم بودند، کردم و گفتم که پایین شوید وگر نه کشته خواهید شد؛ ولی آنها همه شهید شده بودند. خودم را به هر طریقی که میشد از موتر پایین کردم و بهطرف وسط سرک رفتم. در مسیر رفتن، بهخاطر زخمهای پاهایم، سه بار افتادم.» او وضعیت حاکم در صحنهی انفجار را تکاندهنده توصیف میکند و میافزاید: «در شرایطی که خودت برای خود کاری نمیتوانی بکنی، بسیار سخت است که شهیدها و زخمیهای آنچنانی را ببینی.» اشکهایش جاری میشود: «هیچکسی برای کمک وجود نداشت. خدا یار یک جوان کاکه، با کُت و شلواری که فکر میشد بهتازگی پوشیده است، مرا بر سر شانه تا به شفاخانهی ایمرجنسی رساند.» وقتی از او دربارهی فامیلش پرسیدم، اشکهایش بیشتر شد. مادر او مریضی فشار دارد و از وقتی که از زخمی شدن پسرش خبر شده، فشارش بالا رفته است.
داکترها گفتهاند که شاید دست راستش که از قسمت بالای آرنج شکسته است، به اندازهی 10 سانتی کوتاه شود. دست چپش نیز زخمی شده است. روی قفس سینهاش لکههای سوختگی دیده میشود. با اینحال او از وضع خود زیاد ناخشنود نیست. بخش زیادی از نگرانیاش که هر لحظه اشکهایش را بیشتر میکند، یاد آن کشتهشدگانی است که با رفتنشان چندین نفر یتیم و بیسرپرست شدهاند. او میگوید: «من شاید 4 ماه یا یک سال بعد خوب شوم و پیش فامیلم بروم، در پیش چشم فامیلم خواهم بود. اما سرنوشت آن پسری چند ماهه چه میشود که پدرش شهید شده و حتا خاطرهیی از پدرش به یاد نخواهد داشت؟»
در مقابلش نشستهام و جواب هیچیک از سوالهایش را نمیدانم؛ نمیدانم مخاطب آن سوالها کیست.