اسماعیل محمدی
دیروز از نزدیکیهای محل آخرین رویداد انتحاری در شهرکابل گذشتم. جادهی اصلی گولایی دواخانه- چهارراهی شهید مسدود بود. از کوچهی بالاتر به سمت کوتهسنگی از کنار شفاخانهی دارالامان گذشتم و در کوچههای منتهی به سرک اصلی گولایی دواخانه – چهارراهی شهید، شمار زیادی از باشندگان و عابران شهرکابل را دیدم که در تجمعات مختلف به تماشای محل انفجار آمدهاند؛ جایی که در یک حملهی انتحاری 36 تن جان باختند و دهها تن دیگر زخمی شدند.
مدتی گوشهیی ایستادم و در صدد تماشا و بازدید از محل انفجار شدم. نیروهای امنیتی مانع ورود مردم به محل اصلی میشدند. مردم نمیتوانستند به محل اصلی انفجار در برابر دانشگاه زاول بروند. اما از دور در پی تماشای جاده، خون، شیشههای شکسته، ساختمانهای سوخته و سرک سیاهشده بودند. هرکس از گوشهیی چیزی میگفت. اما هیچکسی غمگین نبود. من ندیدم از دهها تماشاچی و عابر یکی جگرخون و نگران و ترسیده باشد. همه مثل روزهای دیگر عادی و حتا شماری بهشمول نیروهای امنیتی با هم میخندیدند.
من صحنه را ترک کردم و به مسیر خود ادامه دادم. در میانهی راه خاطراتی از گذشته یادم آمد. روزها و رویدادهایی که اگر یک نفر فوت میکرد و بهویژه اگر کسی کشته میشد، کل قریه غمگین و همه در اندوه و غم شریک با خانوادهی متوفی و قربانی بودند. رویدادی را به یاد آوردم که حدوداً 15 سال قبل اتفاق افتاده بود. یک مرد موتروان در یک روز نسبتاً سرد در ولسوالی جاغوری کشته و سپس جسدس در گودالی در نزدیکی سرک انداخته شده بود. آن مرگ تا مدتها نقل مجلسها بود و نگرانی و اندوه آن تا چند روز همه را متأثر کرده بود.
حالا اما آنطور نیست. مرگ پشت مرگ، انتحاریهای پیدرپی، کشتارهای دستهجمعی، جنگ همه روزه، جانستانی و قربانی شدن همه روزه؛ هیچ چیزی بر وحشت در زندگی مردم انگار نیافزوده. آنروز آدمها را دیدم که راحت میخندیدند. آمده بودند که محل انفجار را تماشا کنند. با هم در محل انفجار از مواردی قصه میکردند که حتا ربطی به حادثه نداشتند. و خلاصهتر اینکه: نه کشتارها و مرگهای گذشته و نه کشتار دوم اسد، هیچکدام مردم را متأثر نکرده بود. انگار مرگ برای تماشاچیان روز دوشنبه یک امر عادی و کشتارهای پیدرپی انگار که یک امر طبیعی و روزمره و غیرقابل تأسف بود.
من نمیگویم که آن تماشاچیان، آن شهروندان و آن باشندگان این شهر بیعاطفه و بیاحساساند، بلکه سخن اصلی این است که ما دیگر برای اینهمه آدمی که از دست میدهیم، حتا به معنای واقعی غمگین نیز نمیشویم. ما به نحوی پذیرفتهایم که ترور، بمبگذاری، دزدی، قتل و جنگ مسلحانه بخشی از واقعیتهای روزمره و دوامدار و ابدی در شهر کابل است. ما پذیرفتهایم که هیچ ایستادگی در برابر این کشتارها نمیتوانیم و قادر نیستیم کاری انجام دهیم. ما قبول کردهایم که هیچ توقعی حتا از دولت و نیروهای امنیتی برای جلوگیری از مرگ و کشتارمان نداریم. ما درماندگانی هستیم که لحظهبهلحظه اتفاقی زنده میمانیم و شب و روزها را سپری میکنیم. ما درماندگانی هستیم که چارهیی جز تماشا و بیخیالی در برابر کشتارهای پیدر پی و بیوقفه در این شهر نداریم.
در پی آنچه آنروز دیدم و آنچه از گذشته به یادآوردم و حالا فکر میکنم، خود را موجود بیخاصیتی مییابم؛ آدمی که هر روز مرگ را تماشا میکند و تمام غصه و اندوهاش به همان روزی خلاصه میشود که اتفاقی در شهرش افتاده است. حتا در برابر اتفاقهای مرگبار دیگر در سایر شهرها و ولایات کشورم بیخاصیت شدهام. کشتار و مرگ آدمها را بهعنوان بخشی از واقعیت زندگی در افغانستان پذیرفتهام. میدانم که این وضعیت تا حدودی ناشی از درماندگیام در برابر این واقعیت دردناک است، اینکه ما برای نجات دیگران کاری نمیتوانیم. برای ما حتا مرگ، شادی، اندوه، غم و درد و زخم؛ در خانواده، برادر، خواهر، مادر، پدر، پسر و دختر معنا میشود. مرگ همسایه، کوچهوالا، همشهری، هموطن، افغانها و انسانها برای ما اصلاً مرگ نیست. رنجی از مردن آنها نمیکشیم، غمگین نمیشویم در غمشان.
عذابآور است وضعیتی که در برابر هم داریم. سکوتی که در قبال اینهمه کشتار در شهرمان به خرج میدهیم. بیتفاوتی که دارد آرامآرام مثل آب برای زندگی میشود. تماشای پیهمی که دارد بخشی از واقعیت فرهنگی ما میشود و بخشی از زندگی و مشاهدات روزمره. اگر چنین نباشد، چرا هیچ کاری تا هنوز نکردهایم. چرا هیچ اقدامی نمیتوانیم برای نجات همشهریان و هموطنانمان انجام دهیم. چرا هیچ توقعی از دولتی که با رأی ما ایجاد شد نداریم. ما گرفتار درماندگی هستیم که نه خودما، نه دولت ما و نه دوست و دشمن ما، کاری برای این وضعیت میتواند. و این وضعیت ما را به تماشاچیانی تبدیل کرده که هر جا انفجاری شد، از کنارش رد شویم و تماشا کنیم وضعیت پس از انفجار را. تمام همدردی ما با قربانیان، با کشتارها و تمام واکنش ما در شبکههای اجتماعی خلاصه میشود که در بدترین و بزرگترین حادثه دو روز دوام میآورد.