پایان‌نامه‌ی دانشجو – بخش پنجم؛ چگونه از دانشگاه فارغ شدم؟

چه‌گونه از دانشگاه فارغ شدم؟
عادله غزل، فارغ دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه استاد ربانی

تجارب تلخی از آزار و اذیت از آدرس استادانم دارم؛ میدانم که نه تنها من بلکه، تمام دختر خانم ها تجارب تلخ آزار و اذیت جنسی از طرف استادان دانشگاه را دارند، با تفاوت اینکه من جرأت و جسارت بیان آن را دارم و خیلی ها این جسارت را به دلایلی زیادی ندارند.
خوب یادم هست، روز نخست دانشگاه، ساعت اول «آیین نگارش»
داشتیم. استاد این مضمون تشویقم میکرد، همیشه برایم میگفت: “عادله تو باید دختر درس خوان و پر تلاش باشی.” من هم واقعن تشویق میشدم و با انرژی درس میخواندم و این استاد را دوست داشتم و در ساعت درسی اش کوشش میکردم تا آمادگی کامل داشته باشم، تا بلاخره امتحان رسید. نزدیک امتحان، یک روز منی دختر ساده دل و صادق دهاتی را این استاد در دفترش خواست. با رفیق خود که یک دوستم- دخترخانمی دیگر-رفتم. وقتی من را با رفیقم دید گفت فعلن وقت ندارم، فردا همین ساعت بیا، اما تنها. منی ساده لوح قبول کردم و گفتم چشم استاد. فردا سر ساعت رفتم دفترش. رفیق ام بیرون منتظرم ماند. وقتی داخل شدم با بسیار خوبی و مهربانی دعوت ام کرد داخل، سر کوچ نشستم، چای و شیرینی تعارف ام کرد. دیدم طور دیگری و غیر معمول برخورد میکند، گفتم نه، از رفتارش جانم لرزید. ایستاد شدم گفتم استاد بگو که من میرم. گفت “کجا، من و تو تازه خلوت کرده ایم”. گفتم استاد نمیفهمم چه میگویی، خلوت یعنی چه، من با استاد خود خلوت نمیکنم. گفت چرا مگر عیب دارد؟ گفتم بلی چون ارتباط استاد با شاگرد مثل والدین هست، من مثل دخترت هستم. گفت بیا با من رفیق باش به نفع ات است. گفتم استاد و شاگرد رفیق هستند و همکار، لازم به رفاقت بیشتر از آن ندارند. گفت “دارند”. در نگاه هایش، رفتار و پلیدی و شرارت و حیوانیت موج میزد. فکر کردم با حیوانی طرف هستم، تنم می لرزید. از جای خود بلند شدم، خواست نزدیکم بیاید و گفت “چه لباس مقبول پوشده ای جوانمرگ”. این جمله را وقتی از دهنش شنیدم، تمام افکار مردار و پلید اش را خواندم، که چه میخواهد و منظور اش چیست. از جای خود بلند شدم و طرف دروازه ایستاد شدم. گفت “کجا میری” گفتم خانه میروم استاد. رنگ ام پریده بود و تن ام میلرزید.گفت “چرا ترسیده ای”، گفتم نترسیده ام. دست اش را طرف ام دراز کرد. من کشیدم خودم را طرف دروازه، از دستگیر دروازه گرفتم و گفتم استاد چه میخواهی. گفت “رفیق ام باش” طرفش عمیق نگاه کردم رنگ اش تغییر کرده بود، دقیقن میفهمیدم که مثل حیوان میخواهد سرم حمله کند و مثل طعمه در چنگالم گیرد. او اشتباهی گرفته بود، من اصلن طعمه خوبی برایش نبودم. از دروازه بیرون شدم، تنم میلرزید، اشکم جاری شد. وقتی رفیق ام دید، گفت “چه شده عادله”، گفتم استاد … . دیگر هیچ چیزی گفته نتوانستم، آنقدر گریه کردم تا دلم خالی شد. رفتیم در صحن حویلی، سر سبزه نشستیم، قصه کردم و خنده کردیم. رفیقم آه سردی کشید وگفت “عادله تو دیگر کامیاب نمیشوی”، گفتم چرا؟ این به کامیاب شدن چه ربطی دارد گفت “خوب از من گفتن بود باز ببین”.
روز ها گذشت تا امتحان رسید. طبق معمول رفتیم سر پارچه امتحان، با آمدگی کامل و با اعتماد به نفس عالی، نشستم. وقتی پارچه ها توزیع شد، استاد صدا کرد، “عادله بیا اینجا بنشین”، بلند شدم، دیدم که یک چوکی بدون میز را دقیقن پیش پایش قرار داده، اشاره کرد. گفتم استاد اجازه هست چوکی دیگری بیاورم این چوکی میز ندارد. گفت نه لازم نیست بیا بینشین. نشستم و پارچه را سر پای خود گذاشتم. امتحان خیلی سختی نبود، خوب گذشت، اما جانم میلرزید چون به یاد گفته های رفیقم می افتادم. البته از هر مضمون، این مضمون را بیشتر خوانده بودم و آمادگی کامل داشتم و تمام سوالات ام را حل کردم. منتظر اعلان نتایج بودم تا اینکه نتایج هم اعلان شد و دیدم که ناکام مانده ام. رفتم پیش اش، گفتم استاد چرا ناکام ام گذاشته یی، من که تمام سوالات ام را حل کرده ام. گفت گناه خودت هست. گفتم چه گناهی؟! من تمام سوالات ام را حل کرده ام و به درست بودن شان هم اطمینان دارم. گفت “من نظر تورا کار ندارم از نظر خودم دختر بی نزاکت هستی”. ناراحت شدم و داشتم انفجار میکردم و هیچکاری هم از دستم بر نمیآمد. خانه آمدم و با خواهر بزرگترم لطیفه که در دانشکده انجنیری درس میخواند، قصه کردم. با کمک خواهرم تلاشها و پارچه کشی ها کردم، هیچ کدام نتیجه نداد تا بلاخره از دانشگاه فارغ شدم، با تفاوت اینکه یگ مضمون همین استاد کثیف قرض دار ماندم. حتا این مضمون اش را سه بار امتحان دادم اما متاسفانه کامیاب نشدم. سوالات که میآورد هیچ همخوانی با درس که داده بود نداشت. بلاخره چهار سال بعداز فارغ شدنم از دانشگاه، توانستم سند ام را بگیرم البته نه به آسانی، خودش یک کتاب قصه دارد. چندین بار پیش رئیس دانشکده رفتم و موضوع را برایش مطرح کردم. قبول نمیکرد که واقعن این قدر استاد بد هم وجود داشته باشد. از من خواست که ثبوت بیارم. تصمیم گرفتم و برای استاد زنگ زدم و در دفتر اش قرار ملاقات گذاشتم. ساعت دوازده ظهر بود، رفتم در دهلیز و تیلفون ام را روی ضبط صوت قرار داده و داخل جیب ام گذاشتم. قصه را با استاد گرم گرفتم، گفتم استاد میخواهم امتحان بدهم و کامیاب شوم، آخر چهار سال در این دانشکده وقت ضایع کرده ام و زحمت کشیده ام، من سند کار دارم. گفت “خوب است، بیا امتحان بدی و سند ات را بگیر”. گفتم شما مرا کامیاب نمیکنید. گفت “میکنم به یک شرط”… وقتی داشت حرف میزد، من هم تیلفون ام را از جیب ام بیرون آوردم و در دست ام گرفتم. بی پرده و بدون سانسور برایم گفت “رفیق شو همرایم، یکبار بیا دفترم، من تورا دوست دارم”. گفتم شاگرد و استاد هستیم بله که استاد شاگرد خود را دوست دارد. گفت “برو دختر جان برای من از این حرفها نگو، من میخواهم تو را ببوسم”. وقتی این جمله را گفت، از جای خود بلند شدم، باز تنم میلرزید آب دهنم خشک شده بود رنگم پریده بود چنان میلزیدم که از من باربار سوال می‌کرد «چرا میلرزی اگر کامیابی میخواهی همین هست شرطم جانم!» چهره‌اش پیش چشمم سیاه سیاه می‌شد میخواست دستم را بگیرد؛ از دفترش گریختم گفتم استاد من رفتم، من هیچ کامیابی را نمیخواهم، اسنادم هم از خودت باشد، کارش ندارم. وقتی از دفترش بیرون شدم صدای ضبط شده را باز شنیدم که خیلی هم خوب ضبط شده بود. آنرا بعنوان سند گرفته مستقیما به دفتر رئیس رفتم وقتی آنجا رسیدم تنم میلرزید.
وقتی دروازه ریس را زدم با بسیار بی تفاوتی گفت بیا. سرش بالای میز اش خم بود وقتی دید من هستم رنگم پریده و وارخطا، گفت چه شده عادله خیریت هست؟! گفت بنشین نشستم چای آورد برایم و یک دانه شیرینی که فشارم به جایش بیاید. گفتم آوردم استاد سند را. به توافق هم دیگر شنیدیم ریس از شنیدن صدا تکان خورد. اینجا بود که حالا نوبت من شد گفتم تا فردا اگر ورق امتحان نمره داده آماده نباشد تحویل رسانه‌ها می‌کنم. در آن واحد اقدام کرد زنگ زد به آمریت دانشکده. تا دو روز بعد بدون امتحان، من کامیاب شدم. سه روز بعد سندم را تکمیل کردم.

از فروتنی استادانم تعجب می‌کردم
مهشید مهجور- امریکا

وقتی به عنوان دانشجو وارد یکی از دانشگاه های آمریکا شدم، هیجان زده و مضطرب بودم, مطمئن نبودم که چه تجربه یی خواهم داشت. سیستم درسی دانشگاه مان روی یادگیری علوم مقدماتی بنا است، و این بدان معناست که تقریبا از هر دیپارتمنتی باید یک صنف برمیداشتیم، و این یعنی آشنایی با استادان مختلف که هر کدام در رشته خود به معنای واقعی استادند. و در طول چهار سال دوره دانشجویی، استادان بارها و بارها به ما دانشجویان یادآوری می کردند که دوست دارند به بهترین نحو ممکن دانششان را با دانشجویان شریک کنند و در هر رشته ای مشوق شان در خلاقیت، تحقیق و یادگیری باشند و اینکه از هیچگونه کمک و همکاری‌یی دریغ نخواهند کرد.
استادان در طول یک پروژه و یا تحقیق با حمایت تمام عیار همگام با دانشجویان به پیش می روند. استادان نه تنها با سختگیری های نابجا پر و بال دانشجویان را نمی بندند، بلکه گاه بیگاه با شریک کردن مطالبی که مطابق موضوع تحقیق و پروژه دانشجویانشان است، به آنها برای نتیجه بهتری کمک می کنند. به قول یکی از استادانم که همیشه می گفت: “دانشگاه چهار سالیست هیجان انگیز و دشوار که تنها با همکاری و پشتکار میشود آنرا به موفقیت تبدیل کرد، ما در این صنف به عنوان استاد و دانشجو کنار هم هستیم تا به همدیگر در کسب دانش و آموختن کمک کنیم، من از شما خواهم آموخت و امیدوارم که شما هم چیزی از من بیاموزید. من به عنوان استاد اینجایم که دوران پر پیچ و خم یادگیری و دانش جدید را برای شما آسان تر کنم.” به یاد دارم که برای اولین بار که این را شنیدم از این همه تواضع تعجب کرده بودم، مخصوصا از زبان شخصی که در سلسله قدرت، از اقتدار زیادی برخوردار باشد..
من در دانشگاه های افغانستان دانشجو نبوده ام، اما به کرات از دانشجویانی که در دانشگاه کابل دانشجو بوده اند و هستند در مورد تجربه هایشان شنیده ام. از استادانی که به جای تشویق دانشجویان با رفتارهای نامتعارف و متعصب شان, آنها را در یکی از مهم ترین و حساس ترین دوره های یادگیری ناامید می کنند، از چپترهایی با مطالب فرسوده و کهنه که ماشین وار به خورد دانشجویان می‌دهند، از سیستم های درسی که چقدر از امروز عقب مانده اند، از وضعیت اسفناک لیله ها و … . نمی دانم اگر دانشجوی دانشگاه کابل می شدم چه چیزها یاد گرفته بودم و امروز کجا بودم، اما میدانم که من برای همیشه ممنون و مدیون استادان دانشگاهم خواهم ماند، استادانی که مرا با مهربانی و احترام در دوره یادگیری به چالش کشیدند و کمکم کردند که چیزهای بیشتری بیاموزم و دانشجوی بهتری باشم.
همانطور که همه آگاهیم، چرخه تمام نشدنی جنگ، خشونت و فقر در افغانستان انسان های زیادی را به کام مرگ برده است، اما نگذاریم علم و یادگیری نیزی سلاحی شود برای کشتن انسان ها و آرزوهایشان. نباید گذاشت دانشگاه ها زهراها را بکشند، زهراهایی که برای وارد شدن و ماندن در دانشگاه هایی مانند کابل با پستی ها و بلندی های فراوانی دست و پنجه نرم می کنند.
به امید روزی که مهربانی، همکاری و احترام جای خشونت، تعصب و قدرت کاذب را در سیستم و نظام آموزشی ویرانگر افغانستان بگیرد.