من از آدمهای بحرانزده خوشم میآید. آدم بحرانزده یعنی کسی که منطقِ متعارف زندگی در نزدش فروپاشیده است؛ کسی که سامان معمول یک زندگی معقول، ملولش کرده است. اینگونه آدمها چون غالبا از متن درگیریهای ذهنی و درونی صعب و تلخ گذشتهاند، باکی از لگد زدن به منطق دروغین ندارند. چرا که در درون خود با آن منطقهای دروغین جنگیدهاند. به همین خاطر، یکی از خوبیهای آدمهای بحرانزده این است که لازم نیست شما گریبانشان را بگیرید و منطق دروغینشان را در چشمشان بشکنید. آنان خود این کار را میکنند و کردهاند. مثلا خیلی سخت است که یک آدم بحرانزدهی واقعی را حتا برای یک لحظه هم متقاعد کنید که نژادپرستی چیزی مقبول و قابل دفاع است. چرا؟ برای اینکه اگر او را میشد به چنین زنجیرهایی بست، از همان اول در موج بحرانزدگی نمیافتاد. نژادپرستی خاصیت ابلهان است و آدم بحرانزده تیزهوشتر از آن است که بلاهت چنین حماقتی را درنیافته باشد. شما نمیتوانید او را در این مورد متقاعد کنید، چون حتما دلیل کم میآورید و قطعا در برابر او به یاوهگویی میافتید.
در برابر آدمهای بحرانزده، کسانی هستند که منطق همهچیز برایشان نهایی شده. نهاد ناآرام جهان برایشان به آرامش رسیده و فقط مانده اینکه آن دو سه گام مانده به سعادت را چهگونه بردارند. اینگونه آدمها از عرضه کردن سخیفترین و مضحکترین دلایل ابایی ندارند. امیدوارند سادهدلی چند منطق دروغینشان را مقبول بیابند. اگر بگویی چرا دزدی میکنی، میگوید، برادرم چرا دزدی میکند و میپندارد که این دلیل است و محکم است و میتوان با گردن افراخته کنارش ایستاد.
آدم بحرانزده با خود میگوید: این حرف من که واقعا منطق ندارد. آدم بحران گریخته با خود میگوید: اگر نفهمند که کارم جور است، اگر فهمیدند، طور دیگری میپیچانمش