رمضان بشردوست در مجلس نمایندگان روزگار دشواری دارد! دیروز انبوهی که هنوز عادت نکردهاند با مغز خود بیندیشند، بر او چنان شیران همیشه بیدار خراسان یورش بردند و نزدیک بود زندگی رمضان را در رمضان مبارک تمام کنند که صدای معاون مجلس بلند شد که جناب بشردوست را ببرید به جای خودش، یعنی بیرون کنید! دریافتم که این روزها نه تنها بلندپایگان کمسیون انتخابات، بلکه مجلس نمایندگان نیز با زبان استعاره سخن میگویند!
روایتی دارم برای جناب بشردوست که اینجا مینویسم؛ اگر پسندش آمد، چنان نسخهی شفابخشی بهکار گیرد، ورنه این جماعت رسیده به امتیازات و اورنگنشینان دموکراسی، دمار از روزگار او خواهند کشید!
گویند روزی و روزگاری سرزمینی بود آبادان که چنان ستارهای بر جبین تاریخ پنج هزار سالهی خود میدرخشید. آن سرزمین را پادشاهی بود هشیار و زیرک سار!
روزگار بهخوبی و خرمی میگذشت تا اینکه در اقلیم این سرزمین دگرگونیای پدید آمد و مزهی آب دریایی که از آن سرزمین میگذشت نیز دگرگون شد. مردمانی که از آب دریا مینوشیدند، یگان یگان همه دیوانه شدند. نسل هشیاران و بخرادان در شهر از بین رفت. پادشاه که از ماجرا خبر شد، با وزیر خود مشورت کرد! وزیر گفت، زینهار از آب این دریا ننوشی که دیوانگان نمیتوانند پادشاهی کنند! سلطان به ملازمان دستور داد تا برای او از چشمهای که در کوهستان دوری میجوشید، آب بیاورند که هشیار بماند و پادشاهی کند!
ملازمان چنین میکردند و پادشاه هر روز شاهد دیوانگی شهروندان خود بود؛ اما مردم میپنداشتند که این پادشاه است که دیوانه شده است؛ تا اینکه روزی غیرت تاریخی آنها به جوش آمد و به سوی کاخ پادشاه ریختند و فریاد میزدند، ای پادشاه، حال که تو دیوانه شدهای، دیگر سزاور پادشاهی نیستی، ما پادشاه دیوانه نمیخواهیم، باید تاج تخت را به یک هشیار بگذاری که دیوانگان مطابق به مادهی چندم قانون اساسی نمیتواند پادشاه سرزمین هشیاران باشند!
پادشاه که وضعیت را چنین دید، وزیر خود را خواست. گفت، تو برایم گفته بودی که آب دریا ننوشم که دیوانه میشوم، حال که آب چشمه نوشیدهام و هشیارم، باید از تخت پادشاهی بگذرم؛ به پاسخ این دیوانگان چه گویم؟
وزیر گفت: که پادشاهی به دیوانگی میارزد. دستور فرمای تا آب دریا بیاورند و بنوش که در این سرزمین جز به دیوانگی، نتوانی پادشاهی کردن و هشیاران و آن که دیوانگیاش بیشتر، مقامش بلندتر!
گویند، پادشاه یک مشک آب دریا خواست و دهن در دهن مشک گذاشت و نوشید و نوشید و نوشید که مشک تمام کرد و در یک چشم برهم زدن، شد یک دیوانهی زنجیری و بر مردم فریاد زد که به مانند دیوانگان سروصدا انداختهاید! مردم خیره خیره به سر و وضع آشفتهی شاه دیدند و با خود گفتند، برادان اینکه مانند ما هشیار است، برویم خانههایمان. همین آدم برای ما پادشاهی خوبی است، تخت و بختش برقرار!
میخواهم برای جناب بشردوست بگویم که ای دوست، آب چشمهی هشیاری را رها کن و برو از آب دریای دیوانگی بنوش تا صدرنشین باشی و کسی بر تو پورش نیاورد!