سعادت را در تحمل نمیبینم!
اولین روزی که پا به دانشگاه ماندم، یادم هست که چطور فضای اکادمیک آنجا روحم را تازه میکرد. منی که سالها بیدارخوابی کشیدم. منی که روزها با شکم گرسنه زیر آفتاب سوزان مثل هزاران دخترِ دیگر کلاس آمادگی کانکور میرفتم. ساعتها کار میکردم تا پول کلاس را پیدا کنم. خلاصه بعد این همه تلاش و زحمت، به جایی که آرزو داشتم، رسیدم. جایی که تنها برایم دانشگاه نبود. مکانی بود که بتوانم خود را بسازم. مطالعه کنم. برای خود هدفی داشته باشم. بالاخره تصویر یک زندگی ایدهآل را به وسیلهی کتاب و قلم برایم بسازم.
یادم هست. اولین سال دانشگاهم بود که میخواستم کارهای تحقیقاتی انجام بدم. بعد از مدتها تلاش، دفتری را یافتم که فضای دخترانه داشت. در این کشور، کار کردن در جایی که همه از جنس خودت باشند، خیلیها خوشآیند و راحتتر میباشد؛ چون اذیت نمیشوی. دیگر مرد هرزهای نیست که سر تا پایت هر ثانیه تماشایت کند. مردی از جنس همان مردهایی که زنهای خود را در پرده پوشانده تا حجابش حفظ شود، اما خود در بیرون از خانه بیحجابی میکند. یکی نیست به این مردها بگوید، مگر حجاب شما چشمهایتان نیست!؟
بازهم، بازهم، با کشیدن هزاران آزار و اذیت خیابانی، شنیدن حرفهای نیش و کنایهدار بستگان و آشنایان مبارزه کردم و مبارزه میکنم؛ برای همجنسانم، برای آنانی که سعادت را در تحمل میبینند، بیخبر از اینکه ستمگر و ستمدیده هردو در ظلم شریک اند. خواستم صدایی شوم برای دخترانی که به زنجیری به نام مذهب بسته شده و نمیتوانند تحمل کنند.
رسیدم به این نقطه، نقطهی ختم دانشگاه. آرزو داشتم که دانشگاهم ختم شود، بروم به نقاط دوردست کشورم، برای مردمم کار کنم، اما من هم مثل هزاران دختر سرزمینم قربانی شدم. قربانی سنتها، خرافهها، قربانی آنچه فامیل در ذهن خود برای خوشبخت کردن دخترهای خود میسازند، من نیز قربانی شدم؛ قربانی ازدواج اجباری، اما زندگی من اینجا توقف نکرد؛ چون من به تواناییهایم باور دارم. میدانم زن بودنم قوتم است. همین باعث میشود سختتر کار کنم و زحمت بکشم. من روزی برنده خواهم شد؛ چون سعادت را در تحمل نمیبینم. من باور دارم، باید آزاد زندگی کنم. برای آزادی هم اگر هزاران بار به زمین بخورم، دوباره بلند خواهم شد. نمیخواهم بردهی مردی بمانم که حتا زن را انسان نمیشمارد. حرکت کردم، به پیش میروم. با پاهای شکسته، چشمان باد کرده، به پیش میروم. چون انسان به قول شریعتی، مهاجر ابدی در خویش است؛ اگر بماند، هیچ و پوچ میشود. میتوانم با قلم صدا بلند کنم، اگر نتوانستم نابرابریها را پایان بخشم، حداقل رسوایش میسازم.