میگویند. خیلی چیزها میگویند. من فقط دو-سه مثال میآورم:
میگویند یک نفر دنبهی گوسفند را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت که خوردن دنبهی گوسفند فواید زیادی دارد، از جمله اینکه کلسترول خون را پایین میآورد و خون را رقیق میکند. هر روز که میگذشت، او فواید بیشتری برای خوردن دنبه پیدا میکرد. کار به جایی رسید که او مدعی شد، هرکس دنبهی گوسفند زیاد بخورد، خدا مردگان او را میبخشد، حتا اگر مردگان او وقتی که زنده بودند، دزد، آدمکش و خیانتکار بوده باشند. یک روز آمد و گفت: «من بهتازگی کشف کردهام که کسانی که دنبهی گوسفند میخورند، آنقدر هوشمند بار میآیند که اگر رییس پوهنتون همکاری کند، اصلا به کانکور نیاز ندارند». مردم هم چیزی نمیگفتند. فکر میکردند دموکراسی است و هر شهروند حق دارد بدون ترس از کسی عاشق دنبهی گوسفند باشد. روزی یکی از میان همین مردم به خانهی این دنبهپرستِ قهار رفت. از آنجا که ایشان معمولا دنبه میپخت، همهی دروازهها و کلکینها را باز میگذاشت تا بوی دنبه خانه را برندارد یا خانه بوی دنبه برندارد (ادبیاتش مهم نیست، در فرصت کم آدم یک چیزی میگوید، شما لطف کنید بفهمید. میدانم امکان سوء تفاهم هست، اما سوء تفاهم بهتر از آن است که کار بهسر نرسد. باز نفهمیدید؟) خلاصه، این آدم رفت به خانهی آن آدم. اما در کمال حیرت دید که مسئله بسی فراتر از پختن دنبه است. دید که در یک طرف یک دنبهی 13 کیلویی در دیگ میجوشد و در طرفی دیگر ایشان- یعنی همان آقا- گوسفندی را به دستگیرهی در بسته و با دندان به جان دنبهاش افتاده و خون از لب و لوچهاش قطره-قطره فواره میکند (حالا حتما میگویید که مگر میشود خون قطره- قطره فواره کند؟ خون یا قطره-قطره میچکد یا فواره میکند. نمیشود هردو تایشان را داشته باشیم. مشکل شما دقیقا در همین جا است که حالا گوسفند و آن مرتیکهای که با دندان به جان دنبهاش افتاده را رها کردهاید و شروع کردهاید به تحقیق در مورد گرامر زبان فارسی). خلاصه این آدم- یعنی همینی که رفته بود به خانهی آن آدم- از وحشت پا به فرار گذاشت و در ضمن فرار به همگان خبر داد که آن آقا گوسفند زنده را بسته و دنبهاش را با دندان میکند و میخورد. مردم که نگران جان آن آقای محترم شده بودند و هی میگفتند، «بلا به پس گوسفند» به خانهی او هجوم بردند و دیدند که گوسفند ناله و فریاد میکند و آقا دنبهاش را نصف کرده و عف زنان و چک-چک کنان عیشی دارد عظیم.
میگویند مردم آقا را گرفتند و به قاضی شهر معرفی کردند. اما آقا حالا همهی مردم شهر را متهم کرده که به حریم خصوصیاش تجاوز کردهاند. گفته: «آیا شما از نظر قانونی حق داشتید که خلوت من و گوسفند عزیزم را بههم بزنید؟» حالا همه ماندهاند که چهکار کنند که به زندان و جریمه گرفتار نشوند. یکی از این مردم میگفت: «راست میگفت، ما نباید مزاحمش میشدیم. این آدم آدم معمولی نیست. دیدید که نورِ حق به امر خدای متعال از پیشانیاش ساطع میشد؟»
مثالهای دیگر بهسرتان بخورد. همین یکی بس نیست؟