شوپنهاور

چرا شوپنهاور خوشبین نبود؟

نصرالله گوهری

به گمان اغلب، وقتی سخن از شوپنهاور به میان می‌آید، چهره‌ی یک آدم زشت، بدبین و مضحک در ذهن ما تجسم می‌یابد که او را محکوم به شخص ستیزه‌جو نسبت به جامعه، زن، عشق، خوشبختی، جهان و در کل به زندگی می‌دانیم. اما آیا این باور ما نسبت به وی منصفانه است و یا نه اینکه او حق به‌جانب بوده و ما همچنان داریم بعد از یک و نیم قرن در حق او کم لطفی می‌کنیم؟ آیا واقعاً وضع موجود آنگونه که او توصیف کرده خفقان‌آور و نامأنوس بوده و یا اینکه فیلسوف دچار توهم بوده است؟ هرچند هیچ ادعایی بر کمال شناختم از وی ندارم اما با آنهم در نوشتار پیش‌رو سعی می‌کنم برداشت‌ها و شناختم را به صورت خیلی فشرده ـ و شاید هم سراپاکنده ـ نسبت به وی بیان کنم و قضاوت مبنی بر حقانیت و عدم حقانیت ادعای فیلسوف را واگذار می‌کنم بر دوش خواننده.

جامعه ستیزی

پدر شوپنهاور تاجر کج‌خلق و ثروتمندی بود. او دوست داشت پسرش شغل وی را پیشه کند اما شوپنهاور، برخلاف خواست او، خود را از کشتی تجاری پدر در اقیانوس بی‌کران فلسفه رها کرد و آرزوی پدر را نیز با خود نقش بر آب ساخت. بعدها وقتی پدرش خودکشی کرد و مرد، دارایی هنگفتی به وی میراث ماند. این امر باعث شد مردم او را تعظیم و تکریم کند. لذا او هم دَر را به روی همه باز گذاشت و هم پیشانی را. اما بعداً فهمید که همه‌ی این دوستی‌ها تنها بخاطر جیب‌اش است نه اندیشه‌اش. کسی به فلسفه و تفکر او وقعی نمی‌گذاشت. لذا وی از این رفتار وام‌گیرانه نتیجه گرفت که: «مردم تا موقعی دوست استند که بتوانند سودی از آن ببرند. دوستی که در هنگام احتیاج دوستی کند، دوست نیست بلکه فقط وام‌گیر است.» این موضوع بن‌مایه های جامعه ستیزی را در او پدیدار ساخت و از مردم نفرت پیدا کرد تا اینکه دوری گزید. دیگر درِ دوستی را به روی همه بست و بالای هیچ کس اعتماد نمی‌کرد. حتی صورتش را خود اصلاح می‌نمود که مبادا سلمان با تیغ گلویش را ببُرد. در وقت خواب مدام پنج تیر پُر زیر سرش می‌گذاشت.

این‌ها موضوعاتی بودند در سطح امیال شخصی‌اش. اما موضوعات بزرگتر و جدی‌تر نیز وجود داشت  که او را دگرگون ساخت: استبداد و دیکتاتوری رهبران اروپا. دوران وی خیلی شباهت با دنیای امروز داشت. اروپا میدان کارزار رهبران خون‌آشام بود. در اوایل روبسپیر و در ادامه ناپلیون انسان‌ها را گله‌گله وارد کشتارگاه می‌کردند و بعدها تزار الکساندر دیکتاتور روس تحت عنوان «اتحاد مقدس» که ادعا داشت وحدت جهانی ایجاد کند تازیانه بر گردن ملت گذاشت. شوپنهاور به این نتیجه رسید که اروپا را روح شریر و پلید اداره می‌کند نه رهبران خداگونه. این ناملایمات و شرارت‌های دنیای بیرون جهان ذهن او را ویران‌تر ساختند و هر آنچه امید به بهزیستی و زندگی مسالمت‌آمیز داشت را به یأس مبدل نمودند. از همین‌رو، حماسه‌ی یأس خود «جهان همچون اراده و پندار» را به رشته‌ی تحریر در آورد.

نگاه ستیزه‌جویانه به زن، عشق و ازدواج

بعد از مرگ پدر بدخلق‌اش، در دام مادر بد طینت و حسود و در عین‌حال رمان‌نویس چیره دست خود گیر ماند. مادرش استعداد ادبی فرزند را تحمل نمی‌توانست و مدام به او گوش زد می‌کرد: «هنوز در کدام خانواده دو نابغه وجود داشته که در خانواده‌ی ما وجود دارد؟» به هرحال، حس مادر-پسری هیچ گاهی میان‌شان سروسامان نگرفت. اگر یک روز به هم می‌خندید، روز دیگر قطعاً باهم بدخلقی می‌کرد. آهسته آهسته هردو برای یک دیگر غیرقابل تحمل ‌شدند، هرچند مقصر اصلی مادر بود. باری مادرش او را از زینه پایین انداخت چون شوپنهاور گفته بود شهرت مادرش به‌خاطر اشتهار فلسفی اوست نه رمان‌های خودش. بالآخره تنش‌ها میان‌شان اوج گرفت و روی روابط‌شان سایه انداخت و از هم جدا شدند که دیگر هیچگاهی همدیگر را ملاقات نکردند. برعلاوه‌ی بی مهری مادر، شوپنهاور از سوی زنان اطراف نیز تحقیر می‌شد. کسی او را به‌خاطر ظاهر زشتی که داشت محل نمی‌گذاشت. عشق‌اش را به سخره می‌گرفت. از این رو به عشق و عاشقی پشت پا زد و اظهار داشت: «زن بازیچه‌ی دست طبیعت است و با زیبایی و طنازی‌شان اسباب ارضای شهوات و امیال مردان را فراهم می‌کنند. نیز کسی‌که عاشق می‌شود آلت بی اراده و عامل نابینای طبیعت است. طبیعت که به مقصد خویش رسید و گروه افراد را به میدان تنازع بقا فرستاد، چشم عاشق بینا می‌شود. آنگه تلخی فریب و شیفتگی به کام می‌نشیند و مرد دیگر نیم خدا نیست بلکه حیوانی است که زوج نام گرفته و زن دیگر فرشته نیست، موجودی است گنده سرین، باریک شانه و کوچک جثه که زوجه نام گرفته اند. بدین‌سان آدمی در می‌یابد اما خیلی دیر که مضحکه‌ی سرنوشت است.»

اما نگرش منفی او در باب عشق و ازدواج تا این حد خلاصه نمی‌شد. ادامه می‌دهد: «اگر ازداوج نکنیم بدبختیم چون از سردی عزلت رنج می‌بریم و اگر ازدواج کنیم بازهم بدبختیم. انسان‌ها شبیه خارپشت می‌مانند که اگر برای گرم شدن به هم نزدیک شوند خارهای شان در تن هم فرو می‌روند و اگر از هم دور شود سرد شان می‌گیرند.» شوپنهاور اما از این میان سردی عزلت را ترجیح داد و با این ستیزی که نسبت به جنس زن در وی ایجاد شده بود تا آخر عمر ازدوج نکرد. دیگر نغمه‌ي دل انگیز عشق برای او شبه واغ واغ کلاغ می‌ماند.

پوچ انگاری زندگی و فلسفه او

کتاب «جهان همچون اراده و پندار» آینه‌ی تمام نمای اندیشه او در باب زندگی‌است. شوپنهاور انتقادهای تند خود را با یک ماجرای از هنرمند عصر خویش به نام اونزلمان شروع می‌کند. اونزلمان عادت داشت در صحنه تیاتر بدیهه‌گویی کند که این امر مورد خشم کارگردان می‌شود و بالاخره ممنوع می‌شود. اما یک روز وقتی با اسب‌اش روی صحنه ظاهر می‌شود، اسب یک صدا می‌کشد؛ صدایی که هیچ‌کس تصورش را نمی‌کرد. صدای خنده در تالار می‌پیچد. اونزلمان خطاب به اسب با جدیت می‌گوید: «مگر نمی‌بینی ما از بدیهه گویی ممنوع شده ایم؟»

کلیت فلسفه شوپنهاور شبه داستان اونزلمان پر از شگفتی و عجایب است. زشتی و زیبایی را در خود جمع کرده است. واقع‌بینانه‌ترین قضاوت را از جهان ارائه داده است. در یک کلام، جهان از عینک شوپنهاور سیاه و هولناک است. او باور دارد آنچه را به عنوان شادی و خوشبختی می‌بینیم خیالی بیش نیست، تنها چیزی که حقیقت دارد رنج و غم است. عطش سیری ناپذیر انسان‌ها به کشتار وخونخواری، حرص و آز بیش از حد افراد برای چیزهایی که هیچگاه به آن نمی‌رسند، تلاش بیهوده‌ی بشر به ادامه‌ی حیات و همه‌ی این توهمات، زشتی و پلشتی‌های جهان را عریان‌تر می‌سازند. او عقیده داشت بزرگترین بدبختی ما این است که خود را اسیر زندگی و مهملاتش کرده ایم. حتی مرگ و خودکشی قادر نیست جلو این قافله را سد کند چون پیش از اینکه بمیریم مجبوریم نسلی از خود پس اندازیم. رنج این دنیا الیم تر از آن دنیا است آنگونه که دانته قسمت جهنم را از این جهان فراهم آورده است. هنری توماس، نویسنده ماجراهای جاویدان در فلسفه، باور دارد که این زندگی خاکی یک تراژدی خنده دار است؛ اگر جزئی بنگریم، تراژدی است و اگر کلی بنگریم، خنده دار.» (ماجراهای جاویدان در فلسفه، ص۲۸۶). عین این سخن را در فیلم جوکر نیز می‌شنویم: «زندگی من نه تنها تراژیک نیست بلکه کمدی هم است.»

شوپنهاور در انزوا با فلسفه خلوت نمود و پی‌هم نوشت، هرچند آثارش مورد استقبال واقع نمی‌شد و مدام مورد بی مهری مخاطبان قرار می‌گرفت. تنها لطفی که در حق‌اش روا می‌داشت، فرستادن چند جلد رایگان از کتاب‌هایش به وی بود. جالب اینکه کتاب‌هایش اکثراً چون کاغذ باطله به فروش می‌رفت. در مقابل این بی لطفی‌ها نوشت: «چه می‌توانی انتظار داشته باشی؟ کتاب آینه‌ی روح نویسنده و خواننده هردو است. اگر خری به آن نگاه کند، نمی‌توانی توقع داشته باشی تصویر فرشته در آن نقش ببندد.» با آنهم مدتی از لاک انزوا بیرون شد و در دانشگاه برلین به تدریس آغاز کرد اما مردم به همان مقیاس از سخنانش بیزار بود که از کتاب‌هایش. او به ناچار سخنانش را در سالن‌های خالی اراد می‌کرد. کسی او را جدی نمی‌گرفت چون او حقایق زندگی را به زبان عامه بیان می‌کرد. اما در مقابل، بازار فلسفه فروشی هگل که کلمات و عبارات قلمبه سلمبه تولید می‌کرد پر جنب‌وجوش بود. آنگونه که خودش نیز  نارضایتی‌اش را اینگونه بیان داشت: «چون من ساده و رُک سخن می‌گویم کسی به من اعتنا نمی‌کند اما هگل که دشوار سخن می‌گوید و همه که مات و مبهوت شدند و چیزی نفهمیدند تصور می‌کنند با یک هیولای فکری طرف اند.»

شوپنهاور تصمیم گرفت چون تیمون آتنی –از یونانیان قدیم که به شدت از مردم گریزان بود– مردم را با حماقت های‌شان به قصد فرانکفورت ترک کند. سی سال عمر خود را آنجا در یک آپارتمان دو اتاقه سپری کرد. تنها یار و همدم‌اش آتما –سگی که او را یکی بدبین مثل خودش خطاب می‌کرد– بود. آتما کلمه هندی است که «روح جهانی» معنا می‌دهد. این نام را شوپنهاور گذاشته بود اما مردم آن شهر به آن «شوپنهاور جوان» خطاب می‌کرد. وی اکثراً غذا را در رستورانت انگلیسی میل می‌کرد. هرازگاهی که با سگ‌اش وارد رستورانت می‌شد، گارسونها می‌گفتند فیلسوفان وارد شدند. شوپنهاور تنها به سه موجود ارادت داشت: بودا و کانت که آنها را نیم خدا می‌گفت و آتما. این سه تا از دید او از تمام عیوب مبرا بودند. و از بقیه تمام انسان‌ها به نحوی نفرت داشت. نقل است که شوپنهاور همیشه سکه‌ی را روی میز غذا خوری خود می‌گذاشت. روزی خدمه از وی می‌پرسد دلیل این کارتان چیست، در جواب می‌گوید: «باخودم عهد بستم که هر آن‌ مشتریان این رستورانت در مورد چیزهای غیر از اسب، زن و سگ بحث کردند این سکه را به صندوق فقرا خواهم انداخت.» او حتی به کسی‌که به پرخوری اش زل زده بود، رحم نکرد و جواب دندان شکن داد: «درست است که سه برابر تو غذا می‌خورم اما سه برابرت تفکر هم می‌کنم.»

شوپنهاور نه تنها مردم عامه را به سخره می‌گیرد که با دانشگاهیان نیز به مجادله بر می‌خیزد. اهالی اکادمیک به شدت از وی متنفر بودند. چون بی‌باکانه و جسورانه آنها را مورد انتقاد و سرزنش قرار می‌دهد. شوپنهاور باور دارد که تمایل اکثریت این علما به مطالعه شبه تلمبه است. می گوید مطالعه زیاد ذهن را میخکوب می‌کند و قدرت تفکر را سلب. بایستی کم مطالعه کرد و بهترین‌ها را برگزید تا خویشتن خویش را دریابی و از امیال و خواهشات پوچ نفسانی رها شوی.

در نتیجه، به رغم این همه بدبینی، راه حل شوپنهاور چیست؟‌ شوپنهاور در واقع تمام تقلایش این بوده است که با یأس مبارزه کند. او از دریچه‌ی وارد می‌شود تا همه‌ی زشتی‌ها را برشمارد و جامه‌ی زیباتری بر آنها بپوشاند و می‌گوید: عاقلانه و بدون سروصدا سرنوشت خودرا بپذیریم و به خود بقبولانیم زندگی شبه تجارتی‌است که عاید آن از مخارج‌اش کمتر است. از این جهت است که می‌توانیم عطش حرص خود را فروبنشانیم و راه درست که همانا کسب حکمت است را انتخاب کنیم تا جمع ثروت.

شوپنهاور در واپسین ایام عمرش به شهرت رسید اما بدون اندک اعتنایی گفت: «بعد از یک عمر عزلت نشینی، مردم آمده اند تا با طبل و شیپورهای شان مرا به سوی قبر بدرقه کنند.» روزی آرام و بی‌سروصدا روی چوکی لمیده بود که خانم خدمتکار آمد تا او را از خواب بیدار کند اما دید که فیلسوف بدبین  با چهره‌ی متبسم ]نه عبوس[ جهان جهنمی را وداع گفته است. در پایان، بار دیگر سوالی‌ را که در مقدمه مطرح کردم می‌پرسم آیا وضع حاکم عصر شوپنهاور دلیلی برای خوشبینی دارد؟ عصر ما چطور؟