پنج هفته قبل از رفتن من به زندان و قبلتر از رسیدن «جک»، کارمندان زندان هشداری دریافت کرده بودند که در آن بر نظارت بیستوچهار ساعته بر جک تأکید شده بود. جک هنوز در بازداشت نیروی پولیس به سر میبرد که مقامات خواستار اعزام روانشناس قانونی برای ارزیابی جک شده بودند.
جک از مأمورانی که وی را بازداشت کرده بودند، فرمان برده بود اما برای مأموران این تصور را خلق کرده بود که او نسبت به آنچه اتفاق افتاده کاملا بیتوجه است. در واقع، به نظر میرسید او عین خیالش نبود که دستگیر شده است. عجیبتر اینکه در چشمهایش سوسوهایی از حس رضایت شخصی دیده شده بود. جک به ظن قتل مادرش بازداشت شده بود.
واحد پزشکی قانونی محلی یک پرستار و یک پزشک اورژانس را به اداره پولیس فرستاده بود اما جک حاضر نشده بود از سلول خود برای صحبت با آنان خارج شود. پزشکان با همراهی مأموران پولیس به سلول جک رفته بودند تا مستقیم با خودش صحبت کنند اما هرچه گفته بودند او فقط یک چیز برای گفتن به آنها داشت. اینکه او چیزی برای گفتن ندارد. او حتا در برابر تلاش پزشکان برای بازکردن سر صحبت عادی با وی، مقاومت کرده بود. پزشکان به همراه مشاوری که به اداره پولیس دعوت شده بود، پیش خود به این نتیجه رسیده بودند که جک نیازی به بستریشدن در شفاخانه ندارد. اما کمگویی و جزئیات جنایت خاصی که جک مرتکب شده بود، باعث شد که ارزیابیکنندگان احتمال وجود مشکلات روانی در جک را کاملا کنار نگذارند.
صبح روز بعد پزشکی که جک را در اداره پولیس ارزیابی کرده بود در تماسی با تیم سلامت روان زندان توصیه کرده بود که جک را به محض ورود به زندان و به منظور نظارت بیشتر در کلینیک زندان بستری کنند. مأموران پولیس و پرستار نیز از مشاهدات خود به این نتیجه رسیده بودند که «جک حالش خوب نیست.» اما آنها نمیدانستند دقیقا توضیح دهند که چرا چنین دریافتی دارند. جک از همه فاصله میگرفت. وقتی حرف میزد ـ که آن هم فقط یک درخواست ساده بود، مثل درخواست برای حولهی تمیز ـ برای بیان آن حداقل کلمات ممکن را استفاده میکرد. و پیشنهاد کمک کارمندان را هم پس میزد.
او نمیخواست برای صرف غذا یا استراحت روزانه در سالن زندان از سلول خود خارج شود. به نظر میرسید خورد و خوابش خوب باشد. و گرچه از تماس با بقیه دوری میکرد اما اگر با او صحبت میکردند آشفته ظاهر نمیشد و روحیه پرخاشگری نداشت. این رفتار تا شب دوم زندان ادامه داشت.
شب دوم، وقتی یکی از پرستاران کلینیک زندان درست قبل از پایان شیفت کاری طولانی خود برای بررسی جک به سلولش رفت، او را درحالی یافت که روی سینک دستشویی تکیه داده بود و به آینه دیواری کوچک نگاه میکرد. در نگاه اول هیچ چیز غیرعادی نبود. (اما بعدا پرستار گزارش داده بود که برایش کمی عجیب بود که جک هیچ واکنشی نسبت به حضور او در سلولش نداشت. اما پرستار موردنظر در داخل سلول فکر کرده که برای این بیواکنشبودن یک توضیح ساده وجود دارد و آن اینکه او حتما غرق افکارش است.)
اما وقتی پرستار از در سلول پا پیش گذاشت و سعی کرد با گرفتن نام جک توجه او را جلب کند، ناگهان پیش چشمش تار شد. جک به سمت او خیز زده بود، بازویش را دور گردن او حلقه کرده بود و تلاش کرده بود نگذارد از سلول خارج شود. کارمندان زندان با شنیدن صدای آژیر خطر که پرستار با فشردن دکمه آن از روی کمربندش آنرا به صدا درآورده بود، خود را به سلول جک رسانده بودند.
خوشبختانه سلول جک فقط چند قدم از دفتر کارمندان کلینیک فاصله داشت اما رفتار جک آنها را متعجب کرده بود. جک با جنگندگی و تمام توان خود در برابر تلاش کارمندان برای بازکردن بازوی او از دور گردن پرستار مقاومت کرده بود. یک مأمور زندان که خودش را به محل درگیری رسانده بود بعدا اذعان کرد که در آن لحظه، احساس کرد چارهای جز ضربهزدن به سر جک ندارد. کارمندان با کمک مأموران زندان که در واکنش به زنگ خطر از دهلیز دیگری آمده بودند، توانسته بودند پرستار را از دست جک آزاد کنند و جک را درون سلولش قفل کنند.
پس از این حادثه که به عنوان تلاش برای گروگانگیری ثبت شد، جک برای ماندن در کلینیک زندان بیش از حد خطرناک ارزیابی شد و بنابراین وقتی من به زندان برای دیدن جک رفتم او را در واحد جداگانه منتقل کرده بودند.
من متخصص روانپزشکی قانونی هستم؛ شاخهای از پزشکی که به ارزیابی و درمان خلافکاران زندانی و بستری میپردازد که بسیاریشان رفتارهای خشونتآمیز از خود بروز میدهند. تیم حقوقی پروندهی جک از من خواسته بودند که در مورد وضعیت روانی او در زمان ارتکاب جرم نظر تخصصی ارائه دهم. جک نام مستعار بیمار من است.
بهعنوان کسی که مرتبا به واحد مجزای زندانها سر میزنم، میدانم که جو این واحدها کاملا غیرقابلپیشبینی است. گاهی اوقات میتواند خیلی ساکت و آرام باشد، اما در اغلب بازدیدهایم از این دست واحدها، در میانهی صدای بلند فریادها، زوزهکشیدنها و مشت کوبیدنها به دیوار وارد میشوم. این جو ناآرام را از خط دید خارجبودن منابع سروصدا، پرتنش میسازد. تنها موقعی که ساکنین این سلولهای تیره و تارِ تکنفره میتوانند چهره سایر زندانیان را ببینند، وقفهی کوتاه ورزش در حیاط زندان است.
بقیه اوقات ارتباطات زندان با یکدیگر بیشتر از طریق فریادزدنهای بیرویه در فضای اصلی واحد انجام میشود. گاهی اوقات این فریادزدنها برای ورود یک تازهوارد در جمع آنها و یا تهدید کسانی است که در جمع آنها نیستند. گاهگاه توجه آنها به سمت مأموران کشیده میشود، که یا برای تقاضای چیزی از مأموران است یا بهمنظور اعلام اهداف خشنی که در سر دارند.
بازدیدکنندگان این واحد اغلب هیجان تازهای را برای ساکنان آن بر میانگیزند. من کنجکاو بودم که زندانیانی که از قبل مرا میشناختند با وجود بستهبودن دروازهها و دریچهها، چگونه میتوانستند بفهمند وارد واحدشان شدهام. به محضی که از در وارد میشدم آنها فریاد میزدند «دکتر ناتان یک دقیقه اینجا بیا، باید با تو صحبت کنم.» بعدا فهمیدم که آنها میتوانند از شکاف کوچکی که بین درب فلزی سنگین و چارچوکات آن وجود دارد بیرون واحد را دید بزنند. وقتی سایر زندانیان خبر ورود یک پزشک را میشنیدند فریاد میزدند که بیمار هستند و باید فورا سراغشان بروم. برخی تقاضای مراقبت پزشکی میکردند. بیشتر آنها از انزوای شدید رنج میبردند و خواستار تماس از هر نوع آن بودند. وقتی طول دهلیز را طی میکردم صداها فروکش میکرد، یا به التماس و تهدید تبدیل میشد. گویی حضور افراد دیگر آنها را یاد خواستهها و نارضایتیهای درونیشان میاندازد.
جک در سلولی بود که طبق مقررات باید سه مأمور هنگام بازشدن قفل دروازه آن حاضر باشند. تمام ساکنان واحد مجزای زندان در همراهی با یک مأمور از سلول خود خارج میشوند، اما کسانی که غیرقابلپیشبینی تلقی شوند، افرادی مانند جک، قبل از بازشدن درب سلولشان باید دستکم سه مأمور حاضر باشند.
وقتی من و سه مأمور وارد سلول جک شدیم، او را سر تا پا پیچیده در پتو و بیحرکت یافتیم. وقتی مأمور زندان حضور ما را اعلام کرد، هیچ حرکتی که نشان از پاسخ و واکنش جک باشد دیده نمیشد. من که از صحبت با پتو در مقابل چشم بینندهی سه مأمور و یک پزشک کارآموز احساس عجیبی داشتم، خودم را به جک معرفی کردم و گفتم که برای این آن جا هستم که ببینم آیا کاری میتوانم برای کمک به او انجام دهم یا خیر.
سکوت کردم و درحالی که منتظر پاسخ بودم سلول او را برای یافتن کدام نشانهای مهم وارسی کردم. هنگام انجام ارزیابی زندانیان در واحد مجزا، اغلب متوجه شدهام که سلول آنها در وضعیت بههمریخته قرار دارد. برخی ساکنان این سلولها به رسم اعتراض لوله مستراح را مسدود میکنند و کف سلول آب جمع میشود. برخی ممکن است پیامهایی را روی کاغذ پارهها یا سطوح دیگر بنویسند. گاهی اوقات زندانیان به رسم «اعتراض کثیف» دیوارهای سلول را با مدفوع خود نقاشی میکنند. در سلول جک هیچ نشانهای از این دست اعتراضها به چشم نمیخورد. او اسباب وسایل حداقلیِ که داشت را روی کف زمین و در انتهای سلول مرتب چیده بود.
مأمور ارشد زندان به عنوان آخرین تلاش برای جلب توجه جک گفت که خیلی زود او از فرصت دوباره برای صحبت با پزشک محروم خواهد شد. اما جک ساکت بود. با حفظ نگاهم به سمت جک برای دیدن کدام واکنش از جانب وی، من با احتیاط از سلول خارج شدم.
نقش من در ارزیابی از زندانیانی مانند جک این است که به تیم حقوقی پرونده این افراد کمک کنم تصویری از ذهن متهم ترسیم کنند تا باتوجه به آن بتوانند تصمیم بگیرند که چه درخواستی از جانب متهم در دادگاه ارائه کنند. بیستوسه سال پیش هنگامی که من شروع به تمرین روانپزشکی قانونی کردم، به سرعت آموختم که با توجه به پرسشهایی که وکلا از من دارند باید درباره ذهن بیمار عمیقتر و دقیقتر از آنچه که آموزش روانپزشکی مرا آماده کرده بود، فکر کنم. دادگاه شاید نظر من را درباره نقش تربیت ناسالم یا ترومای دوره کودکی بر روی اقدامات متهم در بزرگسالی، در نظر بگیرد اما دادگاهها مایلند بشنوند که چگونه این عوامل، تربیت ناسالم یا تروما، بر روی متهم تأثیر گذاشته و چرا فرایندهای روانی افراد موردنظر آنها را به سمت ارتکاب یک جنایت خاص سوق داده.
هنگامی که من تمرین کاری خود را فراتر از کار در دادگاههای کیفری گسترش دادم و به عنوان شاهد خبره در دادگاههای خانواده و سایر انواع دادرسیهای حقوقی ظاهر شدم، محدودهی توضیحی که میتوانستم براساس تشخیص خودم یا لیستی از عوامل علّی ارائه دهم برایم واضح شد. اگر من فقط نام علائم و برچسبهای تشخیصی مربوطه آنرا در یک دادگاه خانواده ارائه دهم، کمک چندانی به دادگاه خانواده در قضاوت درباره حضانت یک کودک نخواهم کرد. من یاد گرفتم که از ارزیابی خود باید درک دقیقی از تجربه ذهنی فرد موردنظر (یعنی افکار، احساسات، عواطف و ادراکات وی) به دست آورم تا بتوانم نهتنها دلیل رفتار به خصوص وی را بلکه همچنین عوامل و شرایطی را که ممکن است باعث افزایش احتمال این شود که او دوباره چنین رفتاری را از خود بروز دهد، توضیح دهم.
وکیل جک از من درباره اینکه آیا وضعیت روانی جک در زمان ارتکاب جرم در حد جنون بوده یا خیر نظر خواسته بود. فردای روزی که به سلول جک رفتم و ارزیابی ناموفقی داشتم، با وکیل او تماس گرفتم تا اطلاع دهم که جک از گفتوگو با من خودداری کرده است. به او گفتم که هرچند تحول دراماتیک شخصیت جک با افزایش رفتار غیرعادی، خشونت غیرمعمول و غرقفکر بودنش اشاره به وجود یک «بیماری ذهن» در جک دارد اما تا زمانی که نتوانم با او ارتباط کلامی برقرار کنم، قادر به تشخیص این نخواهم بود که آیا این بیماری باعث شده است که او هنگام حمله به مادرش نداند که درحال انجام چه کاری است یا مسأله چیز دیگری است.
جک کاملا لال نبود. اما دلیل خوبی وجود داشت که در مورد توانایی ذهنی او در دفاع صحیح از اتهام قتل شک کنیم. برداشت من این بود که او عمدا سکوت نکرده بود. عمدا مشکلتراشی نمیکرد. من باید به این پی میبردم که آیا او میتواند در دادرسی کیفری شرکت کند یا خیر. به عبارت دیگر، آیا پرونده او قابل استیناف است یا خیر. تصمیم نهایی براساس مدارک و شواهد دو پزشک به عهده قاضی است. من گزارش خودم را به وکلای جک ارائه کردم و در آن اظهار داشتم که جک به نظر من به لحاظ ذهنی قادر به قبول یا رد اتهام نیست.
من میدانستم که تا زمانی که جک به صحبت با من موافقت نکند نمیتوانم ذهن او را بفهمم. در عین حال من راضی به ماندن او در زندان نبودم. شواهد کافی برای درخواست ارزیابی روانی و درمان وی در شفاخانه وجود داشت. به دنبال تماس با شفاخانهی پزشکی قانونی مطمئن و توصیههای کتبی به وزارت عدلیه، حکم انتقال جک به شفاخانه صادر شد.
شش هفته بعد در ملاقات بعدیمان جک در شفاخانه پزشکی قانونی نگهداری میشد. از طریق پرستار بخش که او را تا اتاق مصاحبه اسکورت میکرد، به جک دوباره معرفی شدم. قبل از اینکه فرصت بیابم و ببینم که آیا او تمایلی به صحبت دارد یا خیر، متوجه تغییرات در ظاهر جک شدم. همه نه اما بیشتر بیمارانم که تجارب روانپریشآور دارند، به نظر میرسد با مصرف داروهای ضدروانپریشی بهبود مییابند اما متأسفانه اغلب این داروها عوارض جانبی، از جمله افزایش وزن، به همراه دارد. از ظاهر چاقتر جک متوجه شدم که او مصرف داروهای ضدروانپریشی را شروع کرده است.
جک به من گفت که چند ماه قبل از دستگیری احساس کرده بود که ناراحتی و پریشانی به شکل امواج بر او مسلط میشود. او گفت که این امواج بعدا به حس بد و شوم (نسبت به آینده) و وحشتی زجردهنده تکامل یافت. او به تدریج احساس میکرد که وضعیت زندگیاش آنطور که باید باشد نیست. او دور اطرافیانش هالهای رؤیاگونه میدید. و مدام از خودش میپرسید که آیا این آدمها همان کسانی هستند که او فکر میکند باشند یا خیر. به تدریج افکار جک شفاف شدند. او به این نتیجه رسیده بود که کسانی که دور و برش هستند واقعی نیستند و وانمود میکنند که نزدیکان او هستند. زنی که به عنوان مادرش شناخته میشد از هر نظر مانند مادرش رفتار میکرد اما جک نمیتوانست در شارلاتان بودن آن زن و این فکر که این شیاد در ربودن مادر واقعی او دخیل است، برای یک لحظه شک کند. آن زن غاصبی بود که با زیرکی تمام خصوصیات مادرش را از آن خود کرده بود و با سرسختی ادعاهای جک را رد میکرد.
جک برایم توضیح داد که او اعتراضات آن زن را به نشانه ناچاری او برای حفظ نقاب و ادامهی دغلبازیاش تفسیر کرده بود. لحن جک هنگام صحبت در مورد جرمی که مرتکب شده بود جدیتر شده رفت. اما احساساتی به نظر نمیرسید. (مثل این بود که حافظهاش هنوز در برابر احساسات بیتفاوت بود؛ درحالیکه سخنانش مسئولیت انجام عمل خلاف را تصدیق میکرد، اما لحن جک لحن یک تماشاچی برونی بود.) جک به من گفت که روز به روز بیشتر احساس میکرد که گزینههایش برای نجات مادر اصلیاش از دست میرود. او میدانست گرفتار یک معما شده اما مطمئن بود که اگر به آن زن شیاد در خانه فاش کند که حقیقت را میداند، امکان دارد مادر واقعیاش به خطر بیفتد. او قبل از شبی که سرانجام زنی را که معتقد بود مادرش نیست در خواب با چاقو بزند، با خودش خیلی فکر کرده بود.
جک برایم توضیح داد که وقتی آن زن را کشت اما خبری از مادر واقعیاش نشد، مطمئن شد که این توطئه عمیقتر از آنی است که او تصور میکند. بنابراین او تصمیم میگیرد که بهترین کار در برابر این توطئه این است که از صحبت با آدمها درباره آنچه که او میداند پرهیز کند. او گفت که در کل میتوانست نشانههای جوشان ناامیدی خودش را سرکوب کند اما گاهی اوضاع غیرقابل تحمل میشد، مانند وقتی که بعد از دو روز اول حضور در بخش مراقبتهای بهداشتی زندان به پرستار حمله کرد.
من از صحبت جک دریافتم که او میتواند درک کند که توطئهای علیهاش در کار نیست و صحت و درستی اعتقادات پیشین خود را زیر سوال ببرد. از او پرسیدم که چه زمانی دیدگاهش تغییر کرد. گفت که تصویر واقعی از چند هفته پس از ورود به شفاخانه روانپزشکی قانونی و تقریبا به محض شروع مصرف داروهای ضدروانپریشی شروع به واضحشدن کرد.
در مورد تشخیص ناخوشی جک اتفاق نظر وجود داشت. وجود توهم در غیبت سایر علائم روانپریشی مانند شنیدن صدا یا دیدن منظره حاکی از اختلال هذیان بود که با اسکیزوفرنی در یک کتگوری قرار میگیرد. همچنین، برای تجربه خاصی که جک قبلا تجربه کرده بود و در نتیجه آن مادرش را به قتل رسانده بود ، اصطلاح «سندرم کاپگراس» به کار برده میشود که از نام جوزف کاپگراس گرفته شده است. جوزف کاپگراس در سال ۱۹۱۹ پرونده زن میانسالی را مطالعه کرد که در جون ۱۹۱۸ به اداره پولیس محلی رفته بود و درخواست کرده بود که دو مأمور پولیس او را همراهی کنند و شاهد شواهد یک جنایت گسترده در پاریس باشند. او گزارش داده بود که کودکان در پاریس در زیرزمینی خانهها از جمله زیرزمین خانه خودش به طور غیرقانونی حبس شدهاند. مأموران پولیس او را به درمانگاه برده بودند و از آنجا او را به یک مرکز بیماران روانی منتقل کرده بودند.
پس از آن و حدود یک سال بعد مقامات او را به مرکز دیگری به نام «میسون بلانش» منتقل کرده بودند. در آنجا او مورد توجه کاپگراس قرار گرفته بود. کاپگراس روانپزشکی بود که به موضوع جابهجاییها و ناپدیدشدنهای افراد در توهم آن زن علاقهمند بود. زن موردنظر معتقد بود که قربانی یک آدمربایی است. او فکر میکرد که خودش و دیگران بدل دارند؛ افراد ثانی که عین افراد اصلی هستند. او فکر میکرد که «نمایش این بدلها باورنکردنی است.» کاپگراس همراه با یکی از همکارانش گزارشی درباره این زن منتشر کردند و نام عارضه را توهم داشتن بدل نامیدند.
آموزش پزشکی به من آموخته بود که با یافتن اصطلاحی برای توصیف وضعیت بیمار و اصطلاحی دیگر برای توصیف علائم وی، فرد موردنظر را به طور کامل درک کردهام و ارزیابیام از وی تکمیل شده است. اما این اصطلاحات فقط توصیف میکنند، توضیح نمیدهند.
برای درک میکانیسمهای اساسی که دلیل بروز علائم جک را توضیح دهد، باید به دقت به جزئیات صحبتهای او گوش میدادیم.
دانستن عملکرد مغز توانست به ما در تفسیر کلمات جک کمک کند. جک مدعی بود که زنی که او کشته عین شکل مادرش بود اما هویت متفاوت داشت. او اذعان داشت که هیچ تفاوتی از نظر ظاهری بین آن زن شیاد و مادرش وجود نداشت اما با این هم مطمئن بود که آن زن مادرش نیست.
ما از اسکن مغزهای انسانها و سایر پستانداران میدانیم که افراد برای تشخیص و شناختن دیگران عمدتا به تصاویر صورت تکیه میکنند و فرآیند شناختن شامل فعالیت چندین گذرگاه عصبی میشود. اختلال در این شبکه از گذرگاههای عصبی میتواند توانایی فرد در تشخیص چهره یک فرد آشنا را مختل کند. این بیماری به عنوان پروسپاگنوزیا شناخته میشود که معنای تحتاللفظی آن «چهرهناشناسی» است و به عنوان چهرهکوری و ادراکپریش چهرهای نیز معروف است.
مشکل جک پروسپاگنوزیا نبود. او میتوانست فرم چهره مادرش را بشناسد. آنچه او آنرا زیرسوال برده بود هویت مادرش بود. قبل از آنکه بدگمانی در ذهن او ریشه بگیرد، برداشت و تصور او از جهان با یک احساس عمومی تردید و شک همراه شده بود. او تحت تأثیر احساسات غیرواقعی قرار گرفته بود. او از هیچ چیز مطمئن نبود. جک قادر به درک معنا نبود اما احساس خطر کرده بود.
جک گفت که او از احساس اولیهاش که شک و ابهام در مورد یک تهدید مبهم بود تا رسیدن به قطعیت و اطمینان، یک پرش را تجربه کرده بود. او گفت که ایدهای به ذهنش خطور کرد که سردرگمی و ابهام او را پیرامون واقعیت دنیای اطرافش از جمله هویت مادرش رفع کرد و این ایده از نظر او با احساساتش که به وی میگفتند توطئهای در کار است، کاملا جور در میآمد. آن ایده این بود که مادرش با زن شیادی جایگزین شده است. اما درحالیکه این ایده با واقعیت از نظر او مطابقت داشت اما در مورد سایر اطرافیان وی جور در نمیآمد. بنابراین جک به جای رد این ایده، اعمال اطرافیانش را به گونهای تفسیر کرده بود که منجر به تقویت این ایده شده بود. این باور که جایگزینی مادرش بخشی از توطئه کلانتر است به تجارب وی معنا میبخشید و او شواهدی را دستچین میکرد که با این باور سازگار باشد. مغز جک در واکنش به از دستدادن حس آشنایی که قبلا با تصویر صورت مادرش همراه بود، روایتی منسجم و در عین حال اشتباه را پذیرفته بود.
مطالعات نوروبیولوژیک درک ما را از ریشه اعوجاج شناختی که جک آن را تجربه کرده بهبود داده است. اما درک زبان شیمیایی مغز و عملکرد گذرگاههای عصبی برای توضیح این اعوجاج کافی نیست. ما باید چشمانداز ذهنی فرد را درک کنیم تا تجربه و رفتار او را به درستی بفهمیم. مسلما روایتی که جک خلق کرده بود روایتی هذیانگونه بود اما گاهی قضاوت درباره اساس روایتی که منجر به عمل خشن میشود دشوارتر است. بیشتر بیماران اسکیزوفرنی، خشن نیستند. و بنابراین مطالعه و ثبت موارد روانپزشکی قانونی نباید منجر به تقویت کلیشه رسانهای مبنی بر وجود اسکیزوفرنی خشن شود.
از نظر من مطالعه دلسوزانه موارد واقعی اسکیزوفرنی در کنار تأکید بر نادربودن آن چنین کلیشهها را از بین میبرد. تشخیص اسکیزوفرنی تا حدی به شناسایی تجارب روانپریشی مانند توهمهای روانی و صداهای توهمزا بستگی دارد. بسیاری تعجب میکنند وقتی میبینند که این تجربیات در بین مردم عادی نیز چندان غیرمعمول نیست.
یک مشکل روانی، زمانی باید اسکیزوفرنی تشخیص داده شود که تجارب غیرمعمول فرد موردنظر با سطح شدیدی از پریشانی و اختلال عملکرد همراه باشد. برخی از افراد که به این شیوه دچار اسکیزوفرنی هستند ممکن است دورههایی را سپری کنند که طی آن از نظر یک فرد ناظر، رفتارهایشان بسیار عجیب و غریب به نظر برسند. هسته اصلی بیشتر انگیزههایی که منجر به خشونت میشود، پیشفرضهای فرد موردنظر درباره اهداف اطرافیانش است. جک معتقد بود که گروهی از آدمهای شرور قصد دارند مادرش را برخلاف میلش مخفی نگه دارند.
درک انگیزه فرد موردنظر مطمئنا مهم است ولی ما باید به این نیز فکر کنیم که چرا احساسات خصمانه به ندرت به عملی مثل قتل میانجامد. برای اکثر انسانها، حتا ذرهای آگاهی از عواقب عمل خشنی که در سر دارند، باعث تحریک احساسات منفی نسبت به آن عمل میشود و این به نوبهی خود مانع از انجام عمل موردنظر میشود. و از آنجا که مغز ما برای اجتناب از احساسات منفی برنامهریزی شده است، انسانها تمایل دارند افکار ناشی از احساسات منفی را سرکوب یا در برابر آن مقاومت کنند. برای مثال اگر شما قرار باشد تصور کنید که عامل حمله خشونتبار به شخصی باشید که در جهان بیش از همه دوستش میدارید، این احتمال وجود دارد که صرف همین تصور فورا شما را تکان دهد. زیرا وقتی تصور انجام چنین کاری را در حق یک عزیز خود میکنید، ناخواسته به وحشت آن فرد نسبت به عمل شما و درد و شوک و گیجی و خیانتی که آن فرد از عمل شما احتمالا احساس میکند، فکر میکنید. به این ترتیب تصور چشمانداز عاطفی قربانی نسبت به عمل موردنظر، باعث میشود که بسیاری از افراد انگیزه خشن خود را در جا متوقف کنند. وقتی ما از منظر قربانی یک عمل خشن را تصور میکنیم، نوعی دلسوزی را نسبت به وی از خود بروز میدهیم.
دلسوزی یک ویژگی و توانایی حیاتی انسان است و وقتی پای خشونت وسط باشد، دلسوزی قدرت مهار خشونت را دارا است. فرایندهای عصبی نظیر دلسوزی آنقدر حیاتی هستند که برای برانگیختهشدن حتا نیاز به تلاش فرد موردنظر ندارند. این فرایندها پشت صحنه اجرا میشوند و به طور مداوم از انگیزههای خشن جلوگیری میکنند. خشونت، پیامد فعل و انفعالات بین نیروهای عاطفی که انگیزههای پرخاشگرانه را تحریک میکنند و فرایندهای ذهنی مانند دلسوزی که در برابر عمل پرخاشگرانه مقاومت میکنند، است.
جک را ترسی احاطه کرده بود که به شدت باعث گوشبهزنگی و بدگمانی او نسبت به محیط و اطرافیانش شده بود. ترس برای بقای کسی که ترسیده، موازنه نگرانی او نسبت به خودش و دیگران را به نفع خودش به هم میزند. در نتیجهی آن، تأثیرگذاری ویژگیهایی همچون دلسوزی و فرآیند تصور رنج قربانی (فرایندهایی که باعث مهار خشونت میشود) از بین میرود.
بهبود عملکرد ذهنی جک به این معنا بود که او میتوانست از آزمون آمادگی جسمانی برای دادگاه استیناف عبور میکند. بهرغم اینکه دادگاه نقش اصلی ذهن آشفتهی جک در ارتکاب جرم را پذیرفت اما وضعیت ذهنی او در حدی نبود که طبق قوانین جنون تعریف شود. بنابراین جک به جای قتل عمد به قتل غیرعمد محکوم شد و این به دادگاه امکان داد که توصیه کند که جک به جای زندان در شفاخانه حبس شود.
جان میجر، نخستوزیر بریتانیا در سال ۱۹۹۳ در مصاحبهای در مورد نظم و قانون گفت که او قویا معتقد است که «جامعه بیشتر محکوم و کمتر درک کند.» اما این نوع محکومگرایی صرفا مجرایی را برای خروج واکنش احساسی ما نسبت به یک جرم فراهم میکند و در واقع کارش نشاندادن چیزی به دیگران درباره خصوصیات اخلاقی ما است.
همچنین، روایت نکوهشآمیز که اغلب در تفسیرهای رایج در مورد افراد مورد مطالعه من ظاهر میشود، نوعی توضیح را برای خشونت ارائه میدهد و میل ما به تولید توضیح علی برای وقایع تهدیدآمیز را ارضا میکند.
ما چه به روایت ضرورت محکومکردن و محکومگرایی تن دهیم چه ندهیم، باید بپذیریم که توضیحات نکوهشآمیز درباره یک جرم امکان درک درست دلایل پیچیده خشونت را از میان بر میدارد. چنین رویکردی در یافتن راهحل کمکی نمیکند. و اعمال این روایتها مستلزم کنارگذاشتن همان چیزی است که ما مجرمان خشن را به خاطر نداشتن آن یا نشانندادن آن محکوم میکنیم. آن چیز همان دلسوزی است.
اما دلسوزی چیزی نیست که مجرمان فاقد آن و دیگران برخوردار از آن باشند. نگرانی دلسوزانه همهی انسانها و بیشتر مجرمان نسبت به دیگران بسته به شرایط در نوسان است. برای مثال وقتی ما در نتیجه دریافت جزئیات ناخوشایند یک جنایت خشن، غرق احساس نفرت میشویم، ممکن است توانایی اندیشیدن دقیق درباره جرم و درک آنچه را که ممکن است ذهن مجرم را به ارتکاب جرم سوق داده باشد، از دست دهیم.
مطلب فوق بریدهای ویرایششده از کتاب «ذهنهای خطرناک: تلاش یک روانشناس قانونی برای درک خشونت» است که در ۲۴ جون منتشر شد.