حسن ادیب
پانزده سال وظیفه اجرا کرده بود. از سال ۱۳۸۵ در رتب مختلف، محافظ تفنگبهدست وزارت دفاع بود. روزی که کابل سقوط کرد، به او دستور داده شد که تفنگش را به دشمن تسلیم کند.
ضابط/ بریدمل محمدکاظم صداقت، ۱۷ ساله بود که وارد اردوی افغانستان شد. از کوهپایههای لعلوسرجنگل به کابل آمده بود تا تعلیمات نظامی را فرا بگیرد. آنروزها دلبهدریازدن سخت بود. معمولا پدران و مادران، و گاهی هم تمام قوم و فامیل، نمیگذاشتند که کسانی از اقاربشان وارد شغل نظامی شوند. کاظم اما از خانه فرار کرد و پهنانپنهان خودش را به کابل رساند.
پانزده سال پیش برای کسانی که از چشمانداز امروز و از زیر نوک تفنگ طالبان میبینند، همان پانزده سال پیش، و شاید هم روزگارِ خوشِ گذشته باشد. برای پسربچهی ۱۷ سالهای که کس و کاری در کابل نداشت و از خانواده نیز پنهان سفر کرده بود اما، فقط پنج سالی پس از جنگ بود. چیز زیادی تغییر نکرده بود. هنوز همان فرهنگ زور و زورگویی حاکم بود. برای تعداد زیادی، بهخصوص برای عوام مردم، هنوز «قوم دیگر» مساوی «دشمن» بود. فرهنگیان نیز از جنگ و خشونت فاصلهای نگرفته بودند. همهچیز فقط یک درجه تهنشین شده بود: اینقدر که جنگ شعلهی زیر خاکستر بود.
در چنین روزگاری، خانوادهها، به خصوص مردمی که باربار و به بهانههای مختلفی کشته و قتل عام شده بودند، حق هم داشتند که از نفسِ شغل نظامی بترسند. اجداد کاظم، از جنگ فقط جنازه دیده بودند. اگر خبر میشدند که پسر ۱۷ سالهشان میخواهد نظامی شود، یکراست به قیمت ضرب و شتم هم که میشد،َ جلوگیر میشدند. کاظم اما چیزی به کس نگفت و پنهان به نظام رفت.
چنین شور و شوقی در جاهای دیگری از زمین اگر شعله میکشید، البته که افتخارات بلندی به بار میآورد. برای ارنست همینگوی و گابریل گارسیا و میلان کوندرا ستارگی بیچون و چرای عالم ادبیات بود. برای چارلی چاپلین راه آسانِ ورود به دنیای نوابغ سینما و برای هتلر ممکن است قهرمانی جنگ و کشتار به حساب آید.
اینجا اما کابل بود. پسربچهای که از خانه فرار کرده بود تا فوت و فن جنگ را فرا بگیرد و روزی علیه دشمن ایستادگی کند، دقیقا در روزی که در چنگ دشمن میافتد جواز شلیککردن ندارد. «به ما هدایت داده شد که طالبان میآیند و تفنگتان را تسلیم کنید.»
روزی که کابل سقوط کرد، کاظم یک نصف شبِ تمام را وظیفه اجرا کرده بود. تا ۷ و نیم صبح وظیفه بوده است. از هفت و نیم میرود صبحانهای بخورد و پس از آن، ساعت ۸ میرود که حاضریاش را امضا کند.
خبرها حاکی از آن بوده است که طالبان در چندقدمی کابل رسیدهاند و کابل در معرض سقوط است. علاوه بر دیگر نگرانیها، یکی هم نگرانی سقوط بانکها بوده است . کاظم حاضری را که امضا میکند با عجله به بانک میرود. نگران بوده است که اگر بانک سقوط کند، پول یک هفتهی خانوادهاش را نیز در جیب ندارد. تا چاشت در صف بانک میماند و نوبت نمیآید. گیج و بیحال و حوصله میشود: دیشب را وظیفه اجرا کرده است، فردا را طالبان خواهند گرفت و امروز هم پول ذخیرهاش از دست میرود.
کاظم با یک کابل خستگی دوباره به وزارت برمیگردد. دقیقا چاشت روز است و به طعامخانه میرود. در طعامخانه نان از گلویش پایین نمیرود. فقط دستی در آب تر میکند و به اتاق برمیگردد. «در اتاق بودیم که زنگ آمد. هدایت داده شد که طالبان برای خط سلاحتان میآیند، کسی حق شلیک ندارید. تفنگهایتان را تسلیم کنید.»
کاظم تفنگش را تسلیم میکند و درست در ۳۲ سالگی پس از ۱۵ سال نظامخدمتی، دوباره به خانه برمیگردد. هرچند که عفو عمومی شده بود، ولی هنوز زندگی کاظم به کابوسی میمانست. مقدار پولی را که در بانک داشت، پس از چندین شب انتظارکشیدن در صف بانک، بیرون میکشد. این پول اما فقط نان بخورنمیری چهار ماه هم نشد.
کاظم، همچون آن سرهنگِ سالها منتظرِ گابریل گارسیا مارکز، باید پس از خانهنشینی نیز به زن و بچهاش حسابِ آب و نان پس میداد. او نصف عمرش را صرف خدمت نظامی کرده بود. از همین رو، کار دیگری بلد نبود. البته اگر کاری هم بلد میبود، در کابل کاری پیدا نمیشد. بالاخره ناچار میشود که راهی ایران شود.
درست همچون پانزده سال پیش، کاظم دوباره از خانه فراری شد. آنروزها پسر ۱۷ سالهای بود که به شوق نظام از خانه فرار کرد، این بار اما مرد ۳۲ سالهایست که از ترس نظام آواره میشود.
ضابط ۳۲ سالهی کابل، پس از ۱۵ سال تجربهی نظامی، اکنون کارگر بینام و نشان ایران است. او در کارخانهای، از ۷ تا ۷ کار میکند و هنوز معلوم نیست که آخر ماه معاشی به او میدهد یا بهانهای پیدا میشود. افغانستان، این میدان جنگ همیشگی قدرتهای برتر، برای جهان هرچیزی هم که باشد، برای کاظم و تمام همقطاران او، فقط وطنیست که آب و نانی نشد.