در روزهای سقوط در یکی از سرحدات ننگرهار وظیفه داشتم. زمانی که نیمروز، اولین ولایت، سقوط کرد، جنگ در جلالآباد هم شدت گرفت. یک روز در میان حتما بالای پوستهی ما حمله میشد. ما هم تدابیر نو روی دست گرفتیم. هر شب که هوا تاریک میشد تمام مهمات را از دیپو میکشیدیم و در خندقهایی که در اطراف پوستههای خود کنده بودیم جابهجا میکردیم. افراد را به گروههای چند نفری/دیلگی تقسیم و برای هر دیلگی استقامت تعیین کرده بودیم. همین که شام میشد همه از پوسته بیرون میشدیم و در خندق موضع میگرفتیم. هر ساعتی که حمله میشد ما آماده بودیم و میجنگیدیم.
در این روزهای خیلی دشوار، گپ تسلیمدهی ذهن همه را آشفته و درگیر کرده بود. میشنیدیم که پسته بدون جنگ تسلیم شده است، حتا لواها و ولسوالیها بدون جنگ به طالبان واگذار میشدند. گپ دیگر این بود که ریشسفیدهای قومی میرفتند به پستههای نظامیها و از آنها میخواستند که تسلیم شوند. ما تصمیم گرفتیم که اگر طالبان کسانی را نزد ما بهخاطر وادار کردن ما به تسلیم شدن بفرستند، چنان مجازات کنیم که جرأت نکنند دوباره در پوسته نظامیها بروند و از آنها بخواهند تا تسلیم شوند.
همگی آماده جنگ بودیم. در این روزها از قولاردوی ۲۰۱ سیلاب دو شفر به ما مخابره شد. شفر اول حاوی این پیام بود: «از این پس درخواست مهمات سلاحهای ثقیله به قولاردو نفرستید، زیرا ما مهمات سلاحهای ثقیله را نداریم.» این گپ بر مورال ما بسیار تأثیر منفی گذاشت. شفر دوم حاوی این پیام بود: «اگر میجنگید باید گزارشی از دستاورهایتان ضمیمه گزارش مصرف مهمات باشد. منظور از دستاورد این است که در هر جنگ باید از دشمن اسیر بگیرید یا بکشید و لیست کشتهشدگان دشمن را هم بفرستید. در غیر آن گزارش مصرف مهمات شما قابل قبول نیست.»
یک روز ساعت سه پس از چاشت آوازه شد که کنر سقوط کرده است و نیروهای امنیتی مستقر در آنجا به طرف ولسوالی خیوه آمده و در حواشی آن جابهجا شدهاند. ساعت هشت شب یک همصنفی و همرزمم در گروه واتساپ پیام داد که: «ما (نیروهای امنیتی مستقر در ولسوالی شیرزاد)، ولسوالی را بدون جنگ به طالبان واگذار کرده و به سمت مرکز جلالآباد آمدیم.» این اولین ولسوالی ولایت ننگرهار بود که در همان شب سقوط کرد.
ساعت نُهونیم شب شده بود که یاور قومندان قولاردوی شاهین پیام گذاشت که: «وطن معامله شده است. به لحاظ خدا خود را به کشتن ندهید. قولاردوی شاهین بدون جنگ به طالبان واگذار شده است و ما در چند موتر نشسته و طرف مرکز حرکت کردیم.» این دو پیام در گروه واتساپی گذاشته شده بود که ما با همصنفان و دوستانی که در ولایات مختلف خدمت میکردند ایجاده کرده بودیم. از این رو، سربازان و بریدملان ما تاهنوز بیخبر بودند.
من این خبر را به افراد خود که آماده جنگ بودند در میان نگذاشتم. دلم به این گرم بود که قولاردوی تندر در پکتیا سقوط نمیکند؛ زیرا جنرال دادان لونگ فرمانده این قول اردو بود و این موجب دلگرمی و اعتماد به نفس ما بود. اما چند دقیقه بعد پیام آمد که در قراولهای قولاردوی تندر درگیری جریان دارد. باز چند دقیقه از این خبر نگذشته بود که پیام جدید در گروه گذاشته شد: «دادان لونگ، قولاردو را بدون درگیری ترک و طرف خوست رفته است.» با شنیدن این خبر بسیار ناامید شدم.
تا این ساعت غیر از ولسوالی شیرزاد سایر ولسوالیهای ننگرهار مقاومت میکردند. از بقیه پستهها هر لحظه تماس برقرار میشد که بپرسند چه خبر است. فهمیدم که نیروهای امنیتی مستقر در این ولایت آشفته و نگران اند. ساعت یازده شب یک قوماندان طالبان که در ساحه ما بود به یکی از پستههای ما زنگ زد که: «تمام ولایت تسلیم شده، شما هم تسلیم شوید.» من که بهشدت عصبانی بودم به پستههای تحت فرماندهی خود دستور دادم که تسلیم نشوند. فورا به بام قرارگاه برآمدم و به هر پوسته لیزر انداختم و تماس گرفتم که ما هستیم. به پستهای که قوماندان طالبان تماس گرفته و خواهان تسلیمی شده بود، زنگ زدم و گفتم به این قومندان بگوید که ما تسلیم نمیشویم. اگر میخواهید با جنگ این ولسوالی را بگیرید، هرجا هستید با نور چراغ موبایل یا با لیزر اعلام حضور کنید تا بجنگیم اما او کدام عکسالعمل نشان نداد. در طول چهار سال خدمت در این ولسوالی حتا یک پسته یکبار هم سقوط نکرده بود.
ساعت دوازدهونیم شب بود و من در یکی از برجهای قرارگاه نشسته بودم که از فرماندهی کندک زنگ آمد: «از لوا امر شده است که نجنگیم. گپ گپ است که تسلیم شویم. تمام مهمات و امکانات خود را در موترها بار کنید و منتظر امر ثانی باشید.» این گپ را که شنیدم تمام وجودم کرخت شد. به خود گفتم که جواب سربازانی را که هفده سال جنگیدهاند چه بگویم! چگونه از آنها تقاضا کنم که تسلیم شوند؟!
از برج آمدم پایین. رفتم داخل قرارگاه. یک سرباز ما که ریشسفید بود از ناراحتی من پی برد که حتما کدام گپی است. آمد نزدیکم. پرسید: «قوماندان صاحب چه گپ است؟ چرا ناراحت استی؟» گفتم: «گپی نیست.» در دفتر خود تنها نشستم. نمیدانستم که چهکار کنم و به افراد خود چه بگویم! از عصبانیت تمام بدنم میلرزید.
در این هنگام موبایلم زنگ خورد. نام قوماندان کندک ما در صفحه موبایل افتاده بود. همین که پاسخ دادم بدون مقدمه گفت: «برای تسلیمدهی آماده باشید.» فورا بریدملان قطعه و آن سرباز ریش سفید را به دفترم فراخواندم. گفتم: «برادران! تا همین دقیقه شاهدید که تصمیم من بر جنگ بود و در کنار شما میجنگیدم. اما اکنون بر من امر شده است که تسلیم شویم. من هیچ دلیلی ندارم که قناعت شما را فراهم کنم. در نظام امر است و من تابع امر. تمام ولایتها یکی پی دیگر به طالبان واگذار میشوند. ما هم باید برویم طرف لوا.»
یکی از بریدملان ما که هفده سال جنگیده بود، گفت: «قوماندان صاحب من در بسیاری مواقع به تنهایی چندین روز از پوسته خود دفاع کردهام و دشمن نتوانسته پوسته را بگیرد. حالا با این همه مهمات و پرسنل و آمادگی جنگی چطور امکان دارد که سنگر را به دشمن واگذاریم.» من گفتم: «رهبرانی که به ما وظیفه داده بودند تا از این گوشهی خاک افغانستان دفاع کنیم، اکنون امر کرده است که دست از جنگ بکشیم.»
همه افرادم قناعت کردند اما زار زار میگریستند. شب بسیار بدی بود. همدیگر را در آغوش میگرفتیم و دلداری میدادیم. بالاخره تمام مهمات و سلاحها و امکانات را بر وسایط بار کردیم. از لوا زنگ آمد و گفت که حرکت کنیم. نماز صبح را ادا و حرکت کردیم. در مرکز ولسوالی که رسیدیم متوجه شدیم که همهجا در کنترل طالبان است. در ولسوالی بعدی رسیدیم. آنجا هم در کنترل طالبان بود. در راه چندین بار طالبان ما را متوقف کردند و میخواستند به زور سلاح و موترها و تانکها را بگیرند اما ما همه عصبانی بودیم و دست به ماشه. به نیروهای طالبان هشدار میدادیم که به زور سلاحها و وسایط نقلیه را در اختیار شان قرار نمیدهیم.
در مسیر راه هرگاه در جایی توقف میکردیم مردم جمع میشدند، زنان بر بامها برآمده بودند و دست خداحافظی تکان میدادند و میگریستند. ما تاب تحمل نگاههای پیرمردان و کودکان و اشک خواهران و مادران خود را نداشتیم. پیرمردان در خداحافظی روی ما را میبوسیدند و میپرسیدند که چرا نمیجنگیم. در جواب میگفتیم ما تابع امر استیم. همهی مردم ناراحت و غمگین بودند.
بالاخره در آدرسی که لوا برای تسلیمدهی به ما داده بود رسیدیم. طالبان منتظر بودند. از موترها پیاده شدیم. تمام سلاحها، مهمات و وسایط نقلیه را تسلیم دادیم. آخر همه در گوشهای رفتیم تا یونیفورمهای خود را از تن بکشیم و لباس شخصی بپوشیم. در آنجا همه گریه میکردند و بر رهبران خاین لعنت میگفتند.
روز بسیار بسیار بدی بود. غرور ما پامال شد. وطن را از ما گرفتند. گاهی آرزو میکنم کاش کشته میشدم و آن روز سیاه و شرمآور را نمیدیدم. با افراد خود با چشم گریان خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. من نتوانستم آن تحول شرمگین را تحمل کنم، از این رو، راه آوارگی در پیش گرفتم و آمدم کارگر ملک بیگانه شدم.
یادداشت: این قصهای یکی از نظامیهای گمنام اردوی ملی است که در پی سقوط حکومت افغانستان آواره شده است.